به جایی رسیدم که دیگه کم آوردم.شک تمام وجودم را گرفته....
می فهمی؟ اگر الان اینجا بودی می گفتی نفهم که نیستم، و من میگفتم که بعضی چیزها
فهمیدنش به دل ه نه به فهم!
اما اینبار دلم می خواد بگم آره،نفهمی...
خسته ام.روزی که شروع کردیم قرارمون این نبود.من تو را انتخاب کردم چون حس
می کردم فرق داری.چون فکر می کردم من را می خوای به خاطر خودم، به خاطر وجودم...
اما الان چی؟تمام وجود من شده شک و تمام وجود تو شده بی ملاحظه بودن.
شک کردم که کسی دیگه اومده؟شک کردم که رابطه دیگه ای در کاره؟
شنبه برق اتاقت تا ظهر خاموش بود.این شک برانگیز بود چون من تو را خوب میشناسم.
گفتی رفته بودی یک زمین ببینی! اما الان نمی دانم چراحس می کنم لحنت پر از دروغ
بود...
دارم روانی می شم.سیم کارتت انگار سوخته.چند روزیه هیچ تماسی با هم نداشتیم.
تو دیگه اونی نیستی که من می خواستم...
تو کسی نیستی که من فکر می کردم قابل اعتماده...
جمله عاشقانه ات جدیداَََ شده درس می خوانی؟؟؟
و من تو دلم میگم مرده شور هرچی درسه ببرن...
یک فکری تو ذهنمه،در موردش هم اصلا با تو حرفی نزدم...
می خوام برم.یک مهاجرت دیگه.یک سال لندن و بعد از اون به سوئد...
شاید نه الان و نه هیچ وقته دیگه به تو نگفتم و نگفته رفتم....
دلم عاشقانه می خواد.دلم توجه می خواد.دلم چیزی غیر از الان می خواد....
پینوشت: مهتاب جونم گفته بودی یک اسم براش بزارم.کار سختیه.خوب چون من به اسمه خودش عادت دارم و به دلایل امنیتی ترجیح میدم که اسم واقعیش را نگم.اما خوب یک بار گفت اگر یک پسر داشته باشه اسمش را میزاره آیدین...
اسمش را میزارم آیدین...