الان برایت ایمیل زدم...

الان برایت ایمیل زدم : "که خسته ام، که کاش بهانه هایم را درک می کردی...

 

که می خواستم دوستم داشته باشی، که می خواهم دوستم داشته باشی، نه اینکه عروسک اوقات بی کاریت باشم..."

مثل ابر بهار گریه می کنم، می دانم الان پاییز است اما من مثل ابر بهار می گریم...

اما دلم پاییزی است...

می خواهم به این فکر کنم زندگی بی تو هم جریان دارد، زندگی بدون تو بهتر از این جریان دارد، کاش بتوانم...

پینوشت : دلم طوری گرفته است که دارم خفه می شوم...

خیلی پررویی ...

توی راهرو دیدمش محل نمی دهم، سلام میکند آرام جواب سلامش را می دهم....

 

می گوید : خوبی؟

چپ ، چپ نگاهش می کنم...

می خندد...

 

آدم از این پررو تر هم دیدید؟ من که ندیدم...

 

پینوشت : ساعت وبلاگمان را بعد از این همه مدت تازه نگاه کردیم دیدیم یک مدلهایی با ساعت مچ ما نمی خواند.از آنجا که بسیار نبوغ هستم بسیار سریع به این نکته ظریف پی بردم...(همه اش ۲ ماهی طول کشیده تا بفهمم !)

بله ساعت تنظیمات وبلاگ را نا آگاهانه بر روی بلاد کفر تنظیم کرده بودیم.زنگ زدیم به مرجع تقلیدمان گفت چون نمی دانستید اشکال ندارد،الساعه درستش کنید برای این ۲ ماه هم کفاره اش را بدهید...

مامان اگه تو هم بری پیش خدا ...

یکی از آشنایان نزدیک ما تابستان به صورت ناگهانی فوت کرد. همه اش ۴۳ سالش بود...

 

سه تا بچه داره ، یکیشون ۱۰ ساله ، یکی ۳ ساله  و آخری ۱ ساله...

آخری را اصلا نمی خواستن ، اما دلشون نیامد بندازن...

داشتم می گفتم، پدر خانواده تابستان سکته کرد و مرد...

حالا امشب پسرک ۳ ساله اش (سامان) به مامانش گفته بود : مامان تو که نمیری پیش خدا، اگر تو هم بری پیش خدا من خیلی می ترسما...

الهی بمیرم، ما تا الان میگفتیم این که ۳ سالشه زود یادش میره...

پسرک نازم، سامان خوشگلم عمق ترس ات را درک می کنم...

کاش می شد بهت آرامش داد،اما...

بابای مهربانت شما را خیلی دوست داشت، طوری که من تا حالا این همه ابراز احساس به فرزند را واقعا ندیده بودم...

سامان جان تو تنها نیستی، باباییت همیشه مواظبته، فقط تو نمیبینیش...

کودک بی‌نوای من، گریه مکن برای من    گرچه کسی به‌جای من، بر تو پدر نمی‌شود

وای که من چقدر درس می خوانم...

راستش این روزها اینقده درس می خوانم،اینقده درس می خوانم که از روی خودم شرمنده ام...

 

ماشالله ،ماشالله میانگین درس خواندن بنده در این روزها چیزی حدود ۱۰ دقیقه بوده...!

وای ممنون از تشویق هاتون، هدیه لازم نیست. خودم می دانم شاهکارم...

راستش بنده امتحانی را تا ۲ ماه دیگه دارم که اگر در آن امتحان گند بزنم آیدین جان خیلی، خیلی به من افتخار خواهند کرد..

دوستان اگر ممکنه بگویند چه طور میتوان ۲ ماهی مثل بلدوزر درس خواند...؟

پینوشت : راستش خیلی به فکر فرو رفتم ،واژه هایی که به کار میبرم فوق العاده است. الان دقیقا دارم فکر می کنم مثل بولدوزر درس خواندن چگونه است...

پینوشت : مهربانم خیلی دوست دارم بپرسم تو کی هستی، کجایی؟ پشت سر کدوم مرد موفق در حال اشک ریختنی... امّا می دانم که تو هم مثل من دوست نداری شناخته شوی. ما سعی میکنیم حداقل ظاهر زندگیمان ذوق مرگ کننده باشد...

پینوشت : مهتاب و صدف عزیزم مفقود شده اند. از یابنده تقاضا می شود آنها را به آدرس وبلاگ تحویل دهند.

من خوشبختم،چون شما را دارم...

 نیما جان ممنونم، واقعا ممنونم. از اینکه باهام حرف میزنی، از این که همراهیم می کنی...

نیما جان ببین من قبلا هم به دلایلی مشاور رفتم، یکی را حتّی قبول داشتم (تقریبا).

اما در کل مشاورها اکثر مواقع یک چیزهای خیلی عجیب و غریبی میگن.

مثلا میگه: ترکش کن ببین بر می گرده؟

خوب اگر بر نگشت چی؟ الان شرایط روحی آیدین هنوز هم به خاطر تصادف تابستان نرمال نشده، کارهاش زیاد تر شده، افراد اعصاب خورد کن خیلی اطرافش داره و خیلی چیزهای دیگه (سعی میکنم همه را تا حد ممکن توضیح بدم)...

من نمی خوام در این شرایط اذیتش کنم، دلم نمیاد بیشتر عذاب بکشه...

من بیشتر تو خودم میریزم که شده این...

یک مشکل دیگه این که من فعلا تا اسفند جایی هستم که نمی توانم مشاور برم،نه اینکه اینجا مشاور نداره ها. داره، اما یک مشکلی هست...

آیدین خیلی مشهوره،اگر به شما هم اسمش را بگم اگر هم رشته ما باشید حتما می شناسیدش. اگر هم نشناسیش، سه سوته توی همین نت میتونی پیداش کنی.

اینجا مکان کوچیکیه. دیگه حتی نیاز به سرچ نداره برای پیدا کردنش...

میدونم مشاور وظیفه داره اسرار را پیش هیچ احدی فاش نکنه، ولی اگر...

من نمی خوام به هیچ عنوان دردسر های بیشتری برای خودم و آیدین درست کنم...

در ضمن من میگم هر انسانی یگانه است، پس مثل ماشین برای روحش نمیشه مکانیک پیدا کرد. برای نجات روح، خودت باید مبارزه کنی...

من دارم مبارزه میکنم، و می توانم. چون می خواهم...

و اینجا دوستهایی دارم که کم کم دارن با روح من آشنا میشن، و در آینده نزدیک می تونن کمکم کنن و همفکرم باشن...

 

ویکتور هوگو میگوید ...

هفته ای که گذشت تقریبا صبور و آرام بودم. اما این آرامش و صبر انگار مانند یک بغض در گلویم گیر کرده بود. نمی دانم چرا یکدفعه این بغض شکست...

آخی راحت شدم. مدتهاست برای رسیدن به آرامش آخر شب نماز حاجت می خوانم. به خدا می دانم مردم مشکلات بزرگی دارند، غمهای عظیمی دارند و باز این همه آه و ناله نمی کنند، اما من ضعیفم. صبرم گاهی تمام می شود.

ویکتور هوگو میگوید:صبر کردن سخت است و فراموش کردن سخت تر. اما دشوار تر از این دو آن است که ندانی باید صبر کنی یا فراموش...

من دقیقا در همین مرحله سوم قرار دارم...

نمی دانم صبر نتیجه می دهد یا باید خودم را برای فراموش کردن آماده کنم...

خیلی حرفها هست که در دلم قلمبه شده، درد شده، اما نمی توانم بگویم. می خواهم اما نمی دانم چرا نمیتوانم...

من انتظاراتم خیلی زیاد نیست، یعنی زمانی بود که خیلی متوقع بودم اما الان...

حداقل خودم حس میکنم انتظاراتم خیلی بالا نیست. اما از بعضی چیزها نمی توان گذشت، از اینکه گاهی توقع هدیه داری، حالا آن هدیه یک پر گل باشد (حتی نمی خواهم یک شاخه گل باشد...) اما نمیبیند. شاید هم می بیند و ....

من می خواهم حس کنم دوستم داری. وقتی کنارت هستم دوست داشتنت را حس می کنم اما چقدر پیش می آید که ما کنار هم باشیم؟؟

بغضی که مدتی بود در گلویم گیر کرده بود امشب سر نماز شکست، اشک ریختم و اشک ریختم.

آنقدر که ...

گریه کردم، خدایا به خودت هم گفتم شرمنده ام که صبر ندارم، شرمنده ام که با کوچکترین موضوعی کمر خم کرده ام، اما چه کنم؟؟؟

خدایا میدانم واجب تر از من بیشمار است اما من را هم ببین. خوب نیستم اما تو که بخشنده ای ببخش و کمکم کن...

پینوشت : این روزها تمام وجودم شده همین وبلاگ،بیش تر از اون چیزی که فکر می کردم نوشتن آرامم می کنه. این آرامش مخصوصا با دوستهای خوبی که اینجا پیدا کردم بیشتر هم شده ...

همتون را دوست دارم،همتون مهربونید...

دوستش دارم....

وای عزیزم تو همزاد من هستی؟ مگه نه؟

همه حرفهایی که گفتی درست. ولی چکار کنم که دوستش دارم؟

البته آیدین خیلی متعادل تر از اون چیزیه که تو میگی. مثلا حتما جمعه ها کوه میره. حتما در سال مسافرت میره. اینجور نیست که اصلا مسافرتی در کار نباشه. البته مسافرت ها هم ۹۹٪ جنبه کاری دارند ها. یعنی داره میره یک کنفرانس که خوب ۱۰ ساعت (نهایت آخرش) برای کنفرانس میره و بقیه به گشت و گذار....

وقتی کنارمه حرفام را واقعا گوش میکنه، اما خوب در نظر بگیر که ما الان فقط دوستیم، حتی نامزد هم نیستیم...

دیگران تو دوران دوستی شون روزی 1 ساعت را با هم حرف میزنن، اما ما چی؟ در بهترین شرایط تلفنی روزی 5 دقیقه. اما هر دو هفته یک بار معمولا قرار میزاریم وهمدیگه را 3 ساعتی میبینیم و کنار هم هستیم...

اما نیاز آیدین به من:

باید بگم کارهاش اصلا معلوم نیست. یک موقع هایی عاشق پیشه میشه (البته نه مجنون

ها،فکر کنم خودت میدونی عشق این آدمها چه جوریه).

اما گاهی....

کاری میکنه که فکر میکنم 6 تا دوست دختر دیگه تو زندگیش هستن که این مدلی رفتار می کنه....

این روزها مثلا 3 روز گوشیش خاموشه و وقتی همدیگه را میبینیم، وقتی میبینه حتی نگاهش نمی کنم. میگه من یادم نرفته 3 روزه با هم تماس نداشتیم، من در نظر گرفتم که تو داری درس میخونی و اگر تماس نگیرم تمرکزت بیشتره

ببین در همین مورد ساده درک نمی کنه زنگ زدنش من را آروم می کنه و تمرکزم را بالا تر میبره...

خسته ام، باور کن کم آوردم. اما می گم درست میشه. میگم وقتی زیر یک سقف باشیم چون کنار هم هستیم درست میشه. تا همین الان چند نفر را به خاطرش رد کردم. کسانی که واقعا ارزش بیشتر فکر کردن را داشتن...

نمی دانم درست دارم عمل می کنم یا نه، اما دوست ندارم فرداهایی باشه که بگم من کم صبوری کردم. اگر بیشتر صبر می کردم درست می شد.

گاهی میگم اگر سر راه آیدین هم دختری با شرایط خوب قرار بگیره اونم مثل من بدون یک لحظه تامل ردش میکنه؟ جوابش را فکر کنم تو بدونی...

 

پینوشت : نظر ۵ و ۶ که لینکش را گذاشتم خیلی ،خیلی نزدیک به زندگی من بود. انگار با کسی حرف میزدم که درونم با درونش یکی بود... (به قول خودش یک مهربان دیگه...)

به جان خودت نباشد، به جان خودم ...

این روزها کمی آرامترم. فکر می کنم در نوشته ها هم معلوم باشه. با اینکه شرایط تغییری نکرده. با اینکه هنوز نوای دلنواز مشترک مورد نظر خاموش است را پیوسته با گوش جسم می شنوم (آخه با گوش جان از طرف تو خودم را نازی می کنم...!) ، اما خوشبختانه توانسته ام کمی آرامتر باشم.

البته تو هم کمی بهتر شدی ، حداقل جمله عاشقانه "درس که می خوانی؟ " را کمی کمتر و ملایم تر می پرسی، یا که قبلش یک حس مهربانا نه از خودت در میکنی....

می خواستم در مورد شروع رابطه مان بنویسم، در مورد روزهای بدی که قبل از شروع رابطه به هردومان می گذشت...

اما حالا که حالم خوب است بهتر است خودم ، خویشتن را انگولک نفرمایم...!

و اما کامنت خصوصی:

عزیز دلم که پرسیده بودی چرا می خواهم با کسی با این تفاوت سنی ازدواج کنم، آیا ایرادی، نقصی،... دارم؟

به جان خودت نباشد،به جان خودم بنده نه کورم (مستحضرید که می توانم وب بنویسم و حتی به نظرات هم جواب میدهم ....). نه کر هستم (میبینید که صدای اون خانومه که میگه دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است می شنوم، سمعک هم ندارم...).

به جان خودم با ویلچر هم حرکت نمی کنم ، پاهایم هم سالم است...

کچل نیستم( مو دارم یک عالمه ....) ، تازه آیدین جان کچل هستند .

دماغی داشتیم که خوشمان نمی آمد (آن را هم به لطف پولی که پدر جان دادند تا اندازه ای رفع کردیم)

عکس هم نمی توانم بگذارم (شانس که نداریم ، یک آشنا رد می شود می فهمد با چه کسی، چه غلطی داریم انجام میدهیم. آن هم با روز و ساعت...! )

در کل ، به جان خودت نباشد به جان خودم خیلی هم از آن مدلها نیستیم که با تفاوت سنی عادی کسی طالبمان نباشد....

 

پینوشت : باور کنید من ژنتیکم طوری است که اصلا به سمت جنس مخالف با تفاوت سنی زیر ۱۰ سال کششی ندارم!!

حالا اینکه باید برم روانپزشک و حتما ً مریض هستم و ... این حرفها ، فعلا ترجیح میدهم درمان نشده گذران زندگی کنم...

من عشق را با تو می خواهم...

امروز داشتم به زمانی که با تو گذشت فکر می کردم...

راستش من از خیلی چیزها چشم پوشیدم تا تو را داشته باشم...

من این نبودم که الان هستم، من کاملا چیزی نبودم که تو فکر میکردی...

من خیلی عوض شدم. خیلی زیاد، تا بشوم چیزی تقریبا ایده آل تو...

امروز به این فکر می کردم که اگر با هم نباشیم من چگونه می شوم؟

مطمئن هستم که شخصیت سابق نخواهم شد!!

تنها چیزی که از آن زمان هنوز دوست دارم کوه نوردی های اکیپی است. اکیپی پر از دختر و پسر باحال، در حالی که هیچکدام دوست پسر من نباشند...!

مهمانی های اکیپی شاد، در حالی که هیچ یک از اعضاء اکیپ خودش را صاحب من حساب نکند...

شیطنت های گذشته را هنوز دوست دارم، اما کمی کنترل شده تر از قبل!!!

دلم دوستهایی می خواهد از هر دو جنس، اما بدون روابط عشقولانه!!

راستش وقتی پست جدید شبگیر را در مورد تولدش خواندم به این حس رسیدم و به این فکر افتادم که اگر تو نباشی چه چیزهایی را دوست دارم برگردانم...

اما نمی خواهم تو نباشی، من زندگی را با تو می خواهم...

وقتی نگاه می کنم میبینم هر چه را که از گذشته می خواهم بدون عشق جدیدی است. من عشق را با تو می خواهم...

 

پینوشت : درست است که خیلی عوض شدم اما شخصیت جدید هم با من سازگار است ، خیلی درون و بیرونم از هم فاصله ندارند!!!

یک دنیا عشق،به همین سادگی....

سه شنبه گذشته با هم بودیم. آمدم خونه ات...

خسته بودی، خیلی خسته بودی. یک خورده نازی کردمت، می خواستی بخوابی...

گفتم: نمی خوای پتو بندازم روت؟

گفتی: نه، خوبه. سرم را گذاشتم روی سینه ات و تو دستت را حلقه کردی دورم. هینطور که به صدای قلبت گوش میدادم نفسهات عمیق و عمیق تر میشد و فهمیدم خوابت برده...

و بی حرکت سرم روی سینه ات بود و آرام صدای قلبت را تو وجودم حس میکردم. چند دقیقه ای گذشته بود حرکت انگشتت را روی بازوم حس کردم...

آروم سرم را بلند کردم،دیدم بیداری...

گفتم: بیدار شدی عزیزم؟

گفتی: آره یخ کردم بیدار شدم....

گفتم: خوب چرا بلند نشدی پتو بندازی؟

گفتی: فکر کردم خوابی نمی خواستم بیدارت کنم....

وای عزیز دلم، تو یخ کرده بودی اما بی حرکت مونده بودی که من بیدار نشم...

همین برای من یعنی یک دنیا عشق. به همین سادگی....

 

پینوشت : میبینید در عشق چقدر قانع ام؟ آخی فدای خودم بشم ،با چه چیزهایی ذوق میکنم...!

پینوشت : آمدم به نظرها نگاهی کنم و ببینم نیازی به جواب دارن، با نظراتی بسیار عجیب مواجه شدم....نظرات عبارت بود از علامت ! و تقریبا هیچیه دیگه. انگار فوق العاده جذاب مینویسم که هیچ کس هیچ نظری جز ابراز تعجب نداره!!!

پینوشت : دوستی من را سر کار گذاشته است؟ راستش تا به حال نظراتی اینچنینی در کامنت دونی ندیده ام...!

تو همونی که هستی...!

داشتم با یکی از دانشجو هات صحبت میکردم. همین امشب...

اون نمی دانست من دوست دختر تو هستم، مثل همه اطرافیانی که نمی دانند...

داشت برام از خوبی تو می گفت، از اینکه چقدر قلب پاکی داری،از اینکه چقدر مهربونی و چقدر فوق العاده ای...

راستش تو دلم خیلی خوشحال بودم، از اینکه اشتباه نکردم.

من اشتباه نکردم...

تو همونی که من فکر می کنم...

درسته که ممکنه به جایی برسیم که من دیگه انتخاب تو نباشم . اما حداقل مطمئنم که دیگرانی هم بودند که تو را همانطور که من میدیدم، دیده اند و اگر روزی من دیگه انتخاب تو نباشم دلیلش فقط تغییر معیارهاست نه ظاهر فریبی تو...

پینوشت : دلم برای صدف و مهتاب تنگ شده. آنها هم انگار دیگه نمیان. نمی دانم چرا اینجا اینقدر سوت و کوره...!!

 

 

نوایی خوش تر ام آرزوست...!

این روزها نفرت انگیز ترین صدای زندگیم شده است :

دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است

The mobile set is of...

حالم از این صدا و حرف تکراری به هم می خورد.

درست است که ما همدیگر را امروز دیده ایم(در حد سلام علیک) ، و می دانیم که چه چیزهایی امروز بر ما گذشته (برنامه های تکراری روز شنبه،کلاس ارشد و لیسانس...)، و این برای تو کافی است...

اما برای من نه...

برای من کافی نبوده که دائم دارم به گوشی تو زنگ می زنم و این صدای مزخرف را هر بار می شنوم...

اگر گوشی را برداری هم حرفی ندارم،اما آرام می شوم...

خوب چکار کنم که نیاز روحی من نسبت به تو از این نظر شدید تر است؟

تو هیچ وقت این نیاز را تا امروز درک نکردی....

دیگرانی که قضیه را می دانند سه دسته اند

دسته ای می گویند نشان دهنده بی علاقگی تو است ...

بعضی می گویند که بدلیل تفاوت سنی زیاد ما است که من احساسی ترم و تو نمی توانی پاسخ نیاز روحی ام را بدهی...

و دسته ای دیگر می گویند مردها همه همین هستند...!!

اما یاد گرفته ام که با هر کدام از این حرفها خودم را آزار ندهم و به خودم بقبولانم که هر کس در این دنیا یگانه است...

پس تو و رفتارهای تو یگانه اند ، و نگذارم دیگران تجربه های خودشان را بر من تحمیل کنند تا من از تجربه های تحمیلی آنها تو را تحلیل کنم...

اینطوری آرام ترم...

کاش می دانستم آخرش چه خواهد شد...

پینوشت : پا در هوا بودن را تجربه کرده اید؟ بنده الان یک لنگم در شرق است و لنگ دیگر در غرب... روی زمین هم که نیست،معلق در زمین و آسمان...

پینوشت : راستش حال بنده از آن مدل هاست که ننه بزرگ ها می گویند خدا سر کافر هم نیاره...

من،مهم تر از مصاحبه...

دیروز کنارت بودم.دیروز با هم بودیم. . .

تو خیلی باهوشی.خیلی راحت همه چیز را ازدلم در میاری.خودت خوب می دانی با یک بوسه و یک کمی لوسی کردنم همه چیز تموم میشه!

پس فکر کنم خیلی هم نیازی به هوش و استعداد نباشه،من ذاتاً زود خر میشم...

چند بار گوشیت زنگ خورد و من باز هم به دلیل شک(شرمنده ام) گفتم جواب بده. هر بار از دانشگاه بود که نمی دانم از شبکه .... برای مصاحبه آمده اند!

تو گفتی اصلا نمی توانی بری و من کلی ذوق کردم چون حداقل یک دلیل من بودم !

ذوق کردم که با هم بودنمان را برای مصاحبه با فلان شبکه و روزنامه خراب نمی کنی...

ممنونم...

خودت خوب میدونی که لحظه های با تو بودن برای من بهترین لحظه هاست.

خودت خوب میدونی که صدای قلبت برایم بهترین نغمه هاست....

و خودت بهتر از هر کسی میدونی که بهانه هایم از عشق است.

باورم داری اما....

مطمئنم "امّا" یی وجود دارد که من بی خبرم...

تو می گویی امّا در کار نیست و تو در تصمیم گیری ضعف داری... ترس داری ...

اما من درک نمی کنم از کدام ترس و کدام ضعف حرف میزنی.

پینوشت : راستش خجالت دارد که مهندس مملکت بلد نباشد بنویسد "مصاحبه"!

وقتی داشتم پست را می خواندم تا در صفحه بگذارم فهمیدم مصاحبه را نوشته ام محاسبه...

پینوشت : یک نظر خصوصی دارم.از تجربه تلخش گفته.هنوز دارم روش فکر می کنم.شاید پابلیش کردم ببینیدش...

جایزه و رگ غیرت...!

گیر دادی که اون چه شلواری بود دیروز تنت بود.

 

 

میگم شلوار لی...

میگه نه زشت بود!

میگم وا ! خوب دیگه نمی پوشمش...

بعد از کلی گیر دادن فهمیدیم یعنی کوتاه بوده است...! حالا نه از اینایی که زیر زانوئه

ها!مچ پام یک ذره معلوم بوده!

انگار جایزه و تقدیر نامه میگیری رو غیرتت تاثیر میزاره!!!

بعد از ظهری زنگ زدم میگم کجایی؟

میگه نَ... .

میگم اونجا چه خبره که هی تو پا میشی میری اونجا؟ الان کی اونجاست؟

میگه دوستم.

میگم پس چرا صداش نمیاد؟

میگه خوب بزار بگم گوشی برداره.

فکر می کنم مسخره بازی در میاره.می خندم میگم نمی خواد حالا صداش کنی.

میبینم یکی داره میگه الو.....!

لال شدم. دوباره برداشته میگه دیدی اصغره(مثلا) !!

میگم نه به اون که چرا مچ پات بیرون بود. نه به این اثبات صداقتت!

میگه خوب چه کار کنم؟ شکاک شدی...!

حس زنانه است،رادار که نیست!!!

الان من دقیقاً شبیه آیکون [ شرمنده اساسی ] هستم....

راستش حس زنانه ام در مورد شنبه درست کار نکرده بود...!

تو شنبه واقعا رفته بودی یک زمین ببینی واسه خرید و یکی از آشنا ها هم دیده بودت...

خوب چکار کنم، رادار هم بعضی موقع ها اشتباه می کنه اینکه حس زنانه است...!

اما هنوز شک دارم، من وجود یکی دیگه را تو رابطمون حس میکنم.اما خیلی دعا می کنم این بار هم حس زنانه ام چپر چلاغ حس کرده باشه...

پینوشت : واژه را دارید؟ چپر چلاغ...!!

پینوشت : امروز جایزه گرفتی.این بار هم پژوهشگر برتر کشور در رشته ... تو بودی.راست می گویند پشت هر مرد موفقی یک زن افسرده ایستاده که داره واسه یک لحظه عاشقانه ، آرام اشک میریزه...!!!

دلم عاشقانه می خواد...

به جایی رسیدم که دیگه کم آوردم.شک تمام وجودم را گرفته....

می فهمی؟ اگر الان اینجا بودی می گفتی نفهم که نیستم، و من میگفتم که بعضی چیزها

فهمیدنش به دل ه نه به فهم!

اما اینبار دلم می خواد بگم آره،نفهمی...

خسته ام.روزی که شروع کردیم قرارمون این نبود.من تو را انتخاب کردم چون حس

می کردم فرق داری.چون فکر می کردم من را می خوای به خاطر خودم، به خاطر وجودم...

اما الان چی؟تمام وجود من شده شک و تمام وجود تو شده بی ملاحظه بودن.

شک کردم که کسی دیگه اومده؟شک کردم که رابطه دیگه ای در کاره؟

شنبه برق اتاقت تا ظهر خاموش بود.این شک برانگیز بود چون من تو را خوب میشناسم.

گفتی رفته بودی یک زمین ببینی! اما الان نمی دانم چراحس می کنم لحنت پر از دروغ

بود...

دارم روانی می شم.سیم کارتت انگار سوخته.چند روزیه هیچ تماسی با هم نداشتیم.

تو دیگه اونی نیستی که من می خواستم...

تو کسی نیستی که من فکر می کردم قابل اعتماده...

جمله عاشقانه ات جدیداَََ شده درس می خوانی؟؟؟

و من تو دلم میگم مرده شور هرچی درسه ببرن...

یک فکری تو ذهنمه،در موردش هم اصلا با تو حرفی نزدم...

می خوام برم.یک مهاجرت دیگه.یک سال لندن و بعد از اون به سوئد...

شاید نه الان و نه هیچ وقته دیگه به تو نگفتم و نگفته رفتم....

دلم عاشقانه می خواد.دلم توجه می خواد.دلم چیزی غیر از الان می خواد....

 

پینوشت: مهتاب جونم گفته بودی یک اسم براش بزارم.کار سختیه.خوب چون من به اسمه خودش عادت دارم و به دلایل امنیتی ترجیح میدم که اسم واقعیش را نگم.اما خوب یک بار گفت اگر یک پسر داشته باشه اسمش را میزاره آیدین...

اسمش را میزارم آیدین...

کار واجب....

این دفعه می خوام اگر زنگ زدی و گفتی وقت داری هم را ببینیم بهت بگم نه...

شما کارهای واجبتر داری.برو به اون ها برس...

همه چیزت شده مقاله دادن ، جلسه پژوهشی ، تعیین موضوع سمینار و

پایانامه دانشجو هات....

دیگه خسته ام.نمی خوام جلو پیشرفتت را بگیرم اما دارم افسرده می شم...

البته یکی از دوستان روانشناس چند روزه میگه مهربان تو افسرده شدیا!!

خسته ام...

خیلی خسته...

من دلداری می خوام...(sos)

نمی دانم چرا دستم به وبلاگ نویسی نمی رود...!!!

با اینکه دلم می خواهد درد و دل کنم، اما اینجا هم نمی توانم...

انگار حرفهای من خیلی خصوصی تر از این حرفهاست...

گاهی فکر می کنم اگر این حرفها را اینجا بگویم تاییدی می شود بر حرف کوته فکرانی که می گویند دخترها معلوم نیست توی دانشگاه چه غلطی می کنن.

یا اساتید دانشگاه از بس که دختر زیر دستشون میاد و میره اکثرشون فاسدن...!

این حرفها را بارها و بارها شنیده ام. اگر من کاری کرده ام، اگر استادی که الان عشق من است کاری کرده، هیچ کدام دلیلی نیست بر اینکه همه این کار را می کنند.

اصلا دوست ندارم با حرفهایم ذهنیت را نسبت به محیط دانشگاه، اساتید و دانشجویان خراب کنم...

کاش بتوانم اتفاقاتی که برایم افتاد را به گونه ای بگویم که ذهنیت ها بد نشود.

من ناگزیرم بگویم، چون نیاز به درد و دل دارم.

کاش کسی دلداریم میداد.من کمک می خواهم....

sos

به خشکی شانس!!!

آخرش هم تبریک نگفت.بهش گفتم امروز چندمه؟گفت پنجم...! گفتم نه،ششمه!

 

آنچنان مطمئن گفت نه اشتباه می کنی،پنجمه...! من امروز تمام نامه های اداری هم که امضا کردم زدم پنجم... اگر منظورت تولدته یادمه فرداست...

ذوق کردم که یادش بوده،باورم هم شد که نه حتما پنجم بوده من اشتباه کردم...

اما همون موقع اخبار فرمود فردا ، ۷ آبان...

اه،اه مرده شور این اخبار را...

ولی خدایی یادش بود!!

پینوشت: یعنی دارم خودم را خر می کنم؟خدایی روت میشه تو روی من نگا کنی بگی دارم خودم را خر می کنم؟ روت میشه واقعا؟ بنده خدا یادش بود...

پینوشت : آفرین تو هم بگو یادش بود،واقعا اشتباه کرده بود.مگه نه؟

نزدیکم نیاین،من الان عصبانی ام...!

ساعت ۱۲:۵۸ شده و هنوز تبریک نگفتی.هنوز امیدوارم یادت نرفته باشه...

 

 

میدونم دوست داشتن به تبریک تولد نیست ، اما خوب یکی از نشانه های دوست داشتن

و توجه که هست.نیست؟؟

به تو شک کردم...

اعصاب ندارم،اساسی ...

آدم باید شانس داشته باشه...!

من ذاتا بدشانسم؟ امروز می خواستم بزنمت

 

گوشیت هم خاموشه...

۴ روز دیگه تولدمه.امیدوارم تولدم را فراموش نکنی...

من یک مرد هستم ، اینجوری که تو میگی نمی تونم...!!!

از مسافرت برگشتم.

من نمیدونم آخه تو چرا اینجوری هستی!!!!

وقتی کنارتم احساس نشون میدی،وقتی میگم دلتنگتم میگی منم دلم تنگه اما چه کار کنم؟؟!!

اما گاهی انگار نه انگار که دوستم داری...!!!

همش دعا می کنم،از خدا می خوام که با هم باشیم.که با آینده خوب کنار هم باشیم .

گاهی حس می کنم خدا داره صدای من را می شنوه،حس می کنم خدا داره اوضاع را درست می کنه...

اما یکدفعه ....

دوباره روز از نو،روزی از نو...

همه چیز بر میگرده سر جای اولش.تو دوباره بی احساس میشی.افسرده حالی و ...

دیشب بهت گفتم چرا از هیچی با من صحبت نمی کنی؟چرا نمی گی چیه که ناراحتت می کنه؟

گفتی: هیچی !!

گفتم خوب از چیز هایی که خوشحالت می کنه بگو.می دونی چی گفتی؟؟

گفتی: چیز خاصی وجود نداره!!

وای... تو داری افسرده میشی .باور کن تو داری خودت را مریض می کنی. می دونم تصادف کردن با یک ماشین، مردن دو نفر در مقابلت خیلی سخته. خیلی دردناکه، مخصوصا با روحیه حساس تو...

اما چاره چیه؟ باید فراموش کنی.زیر و رو کردنش فایده ای نداره جز عذاب...

اما در جوابم میگی : من یک مردم ، اینجوری که تو میگی نمی تونم...!!!