محتاجم...
دو سال بود تقریبا که پدر و مادرم رو ندیده بودم، در فرودگاه وقتی پدرم را دیدم پیر شدنش عجیب قلبم رو درد آورد. میترسم، از نبودنشان میترسم...
از اینکه بابا اینقدر لاغر و پیر شده میترسم...
از اینکه مامان قلبش درد میکند میترسم...
از اینکه اینقدر سرطان زیاد شده و هیچ بعید نیست باز هم یک نفر از اعضاء فامیل من را درگیر کند میترسم...
از اینکه خواهرم عجیب عصبی شده است میترسم...
از زندگی میترسم...
بدترین مسافرت و تعطیلات عمرم را با ترس و استرس عجیبی میگذرانم. کاش خدا من را با عزیزترین های زندگیم با هم ببرد. نمیخواهم باشم و نباشند...
دعایم کنید...
شبهای قدر همیشه برایم پر از ترس و امید است. حس عجیبی است وقتی فکر کنی یک سال آینده ات حتی با احتمال 1% به این شبها مرتبط است.
در این شب قدر برایتان دعا میکنم و شما هم برای سلامت خانواده من دعا کنید، التماستان میکنم برایم آرامش طولانی در کنار عزیزانم را بخواهید.
برایتان هزار برابر بیشترش را میخواهم...