روز های تغییر 5...
توماس با دلسوزی نگاهم کرد و گفت: فردا باید سفارش CVS رو تموم کنیم، من نمیتونم ببرمت...
گفتم: یادم نمیاد خواسته باشم تو من رو ببری؟ برای چی این همه هزینه کردم و ماشین خریدم؟ واسه یک همچین روزی...
توماس: نگو که میخوای تنهایی و بدون گواهینامه بری؟ اونهم در حالی که بهت گفتن اومدنت تاثیر نداره! این اصلا عقلانی نیست!
عمیق نگاهش کردم و گفتم: فکر میکردم من رو شناختی! میدونی که من خیلی تصمیماتم از روی معیار های عقلی نیست! من با آوای درونیم زندگی میکنم و تصمیم میگیرم!
توماس فقط نگاهم کرد و بحث را متوقف کرد....
وقتی رسیدیم خونه یک راست رفتم تو تختم و متکام رو بغل کردم و گریه کردم، به اندازه تمام روزهای امیدوار بودنم به آزاد شدن از زندان یوستینا اشک ریختم. یوستینا بد نبود! من آدم متفاوتی بودم! من آدم کار تکراری و غیر حرفه ای نبودم. من از کارهایی که من رو به چالش نکشه متنفر بودم و یوستینا هم خوب فهمیده بود و گاهی حس میکردم از قصد من رو مجبور میکنه به کاری که میدونه از همه چیز بیشتر اذیتم میکنه!
توماس اومد بغلم کرد، از همه جا حرف زد، کتاب موزیکالی که خریده بودم تا نُت های موسیقی رو با سیستم اینجا یاد بگیرم (اینجا دو، ر، می،...، نیست بر اساس ABC هستش) تا بعدا به ویکتوریا یاد بدم آورد و گفت بزن ببینم چجوریه! کلا بیچاره هرچی که به فکرش رسید انجام میداد که شاید من حواسم پرت بشه و گریه ام بند بیاد! اما من روزهای امیدواریم عمق زیادی داشت و به این زودی پایان پذیر نبود.
گریه ام که یک خورده تموم شد، گفتم زنگ بزن به خواهرت بگو من فردا نمیام و مرخصی میخوام.
گفت: خودت بزن، فکر کنم امیدوار بود اعصاب حرف زدن با یوستینا رو نداشته باشم و از رفتن پشیمون بشم.
گوشی رو برداشتم و زنگ زدم، یوستینا با تعجب جواب داد. هرگز باهاش تماس نمیگرفتم! خیلی سریع رفتم سر اصل مطلب و گفتم من فردا کاری برام پیش اومده و نمیام.
خیلی ریلکس جواب داد: تو میتونی نیای ولی توماس باید بیاد خیلی کار داریم.
گفتم: من هم که گفتم من فقط نمیام! توماس میاد.
یوستینا هم با یک لحن به درک که نیومدی (البته شاید من با این لحن میشنیدم!) گفت اوکی، و خدا حافظی کردیم.
توماس تمام مدت با لبخند نگاهم میکرد! فکر میکرد مسخره بازی دراوردم و با خودم حرف میزنم! گوشی رو گرفت و نگاه کرد! چشماش گرد شد! شوخی نبود...
توماس شروع کرد به چک کردن هواشناسی، و هوا قرار بود به شدت بارونی باشه. و دوباره نق زدن توماس شروع شد...
گفت: من اجازه نمیدم بری، نگا حتی هشدار سیل زده...
گفتم: یادم نمیاد از تو اجازه خواسته باشم!
باز یک چرخی تو خونه زد و گفت، من فردا صبح زود کارها رو میکنم و بعد از ظهر میبرمت!
گفتم: گویا تو درک صحیحی از اون چیزی که من میگم نداری! من انتخاب نمیکنم که کی برم! اونها به من همین تایم رو دادن... فقط همین زمان! خونه خالم که نیست بگم بارون میاد بعدا میام!
توماس دوباره هوا رو چک کرد، کلا همه چیز خلاف جهت حرکت من بود! احتمال طوفان هم اضافه شد!
توماس شروع کرد به نصیحت کردن: مهربان شاید سرنوشتت چیز دیگه است، چرا اصرار میکنی بر چیزی که اینقدر سنگ جلو پات میاد؟
گفتم: ببین من این دانشگاه رو با بررسی همه جوانب انتخاب کردم، اینکه رنکینگ حداقل زیر 100 داره، نزدیکه به اینجاست و ما خیلی از هم دور نمیشیم، استاد های خوبی هم داره. من همین یک دانشگاه رو اپلای کردم، یعنی اینقدر دیر اپلای کردم که همین یکی فقط ددلاین باز بود، و حالل نمیخوام از دستش بدم. اگر فردا نرم، تا آخر عمرم اگر میرفتم شاید راهی بود و من نمیخوام این اگر و شاید رو همیشه با خودم داشته باشم...
توماس راضی نشده بود، اما از صرفنظر کردن من هم نا امید شده بود...
حدود های ساعت 11 شب بود، با پدرم تماس گرفتم. آدمی که همیشه پشت و پناهم بود. هرگز به تصمیمات بی فکر و عجولانه ام نخندید و حتی برای دنبال کردن آرزوهام هرچند دور از دسترس تشویقم کرده بود، به این منبع انرژی زنگ زدم و داستان رو براش گفتم. خیلی محکم گفت فردا برو انشاالله که درست میشه، بارون میاد که بیاد! یواش برو و حواستم جمع کن...
گوشی داد به مامانم، بهش گفتم: مامان دعام کن. (به دعای مامانم شدید ایمان دارم. اگر بگه فلان دعا رو بخون تا کارت درست بشه بهش میگم برو ببینم حوصله داری! دعا بخونم درست بشه! اما وقتی خودش اون دعا رو میخونه درست میشه!)
مامانم گفت فردا چه ساعتی میری؟ گفتم 10 صبح
گفت برات همون ساعت به وقت ایران نماز میخونم، برو درست میشه عزیزم...
و من با ذهنی آشفته به رختخواب رفتم....