اندر احوالات خرید خانه....
والا من حرف برای گفتن زیاد دارم... اما واقعا نمیدونم چرا وقت نمیکنم بنویسم. نمیدونم در 24 ساعت شبانه روز دقیقا چه غلطی میکنم که به هیچ کاری نمیرسم!
البته در 24 ساعت حداقل 4-5 تا دسته گل رو به آب میدم که همون در لحظه میفهمم دسته گل بوده! به طور متوسط دو سه تا هم صداش چند روز بعدش در میاد. دسته گلی که این دفعه به آب دادم واقعا در حدی بود که توماس دیشب سیاه و کبودم میکرد حتی حقم بود ...
همونطور که میدونید ما در تلاش جهت خرید خونه ایم. خونه زیاد دیدیم، تا اینکه چهارشنبه ای که گذشت یک خونه رو من دیدم و خیلی خوشم اومد، زنگ زدم توماس بیاد چکش کنه. منطقه اش یک کمی از اون قسمت هایی که ما میخواستیم دور بود. توماس گفت مطمئنی که اجاره میره؟ گفتم بزار یک آگهی الکی بزنیم ببینیم چند نفر تماس میگیرن. آگهی الکی رو craigslist زدیم و به سرعت تماس ها شروع شد. به توماس خبر دادم خیلی تماس داره بیا و خونه رو چک کن.
حالا جدا از دردسر ها و غر غر های یوستینا و همسر گرامی جهت یک نصفه روز مرخصی توماس و اعصاب خوردیش، توماس بُدو بُدو اومد و اونم از خونه خوشش اومد و خانوم املاکی هم ما رو سریع نشوند پای قرار داد...
(بماند که اون وسط یک قرار داد سه ماهه رو هم از ما امضا گرفته که وقتی آوردیم خونه خوندیمش فهمیدیم با این قرار داد ما این خانوم رو یعنی استخدام کردیم که برامون خونه بخره و نمیتونیم با املاکی دیگه کار کنیم! و حتی اگر خودمون شخصی هم یک فروشنده پیدا کنیم و خونه رو بخریم، این خانوم 3% حق الحساب برمیداره حتی!!! و حالا باید برم اون قرار داد رو فسخش کنم! )
چهارشنبه صبح که قرار داد رو امضا کردیم گفتند تا ظهر خبرمان می کنند که مالک هم قبول کرده یا نه! چهارشنبه شد پنجشنبه و جوابی ندادن، جمعه هم گذشت و گفتند مالک مسافرت رفته و هنوز تصمیم نگرفته، اما من همچنان کار رو تموم شده میدونستم. از آگهی که زده بودیم واسه اجاره دو تا دختر خیلی خوب به نظر می اومدن که خوب زمانی هم که میخواستن بیان کاملا به زمان تحویل خونه میخورد و من این دو تا رو نگه داشته بودم که به محض اینکه مالک با ما قرار داد امضا کرد من با اینا قرار داد اجاره امضا کنم. یکیشون آدرس و اسم کامل من رو هم گرفته بود واسه اینکه قبل اومدنش یک سری وسیله و ماشینش رو تحویل بگیرم براش.
تا اینکه دیروز صبح خانوم املاکی پیام دادن که مالک پشیمون شده و کلا نمیخواد خونه اش رو بفروشه. حرصم درومد ولی گفتم خیره و شروع کردم به ایمیل زدن به دوتا دختری که قول خونه رو بهشون داده بودم. یکیشون که گفته بود آخر ژانویه و من براش ایمیل زدم و عذرخواهی کردم و خوب اون وقت زیاد داشت و میتونست خونه پیدا کنه. و بهش گفتم واسه دریافت وسایلش میتونه رو ما حساب کنه. دومی قرار بود هفته دیگه بیاد که یک خورده ایمیل هایی که میداد عجیب و غریب بود که من پدرم کارخونه داره و مامانم فلانه و من اینقدر منظم و با کلاسم... حالا اگر متن ایمیل هاش رو خواستید بگید که بزارم و ببینید! من گفتم این هم یک دختر 24-25 ساله. الان هم خونه بد پیدا میشه، بزار کمکش کنم. ایمیل زدم و توضیح دادم خونه رو نتونستیم بخریم و اگر احتیاج به کمک داره و یا حتی نیاز داره جایی بمونه واسه چند روز تا خونه پیدا کنه، میتونه رو کمک من حساب کنه.خودم رو با آگهی دروغم مقصر میدونستم در اینکه این بندگان خدا الان بی جا و مکان موندن!
به سرعت طرف ایمیل زد که وای تو چقدر خوبی. مرسی از پیشنهادت. میشه عکست رو بفرستی ببینمت؟ من هم خوب عکسه دیگه! یک عکس از خودم و توماس داشتم تو گوشی و فرستادم. اون هم یک عکسی فرستاد و بعد شروع کرد پیام دادن رو گوشی ...
توماس گفت کیه؟ گفتم آره این دختره بنده خدا کلاسهاش شروع میشه، جا نداشت من گفتم بیاد پیش من تا خونه پیدا کنه...
توماس به شدت عصبانی شد و گفت نباید این کار رو بکنی و تو درک نمیکنی اینجا آمریکاست؟ تو درک نمیکنی این الان معلوم نیست دختره؟ پسره؟ بیاد سرت رو ببره خوبه؟؟
یک ذره ترسیدم. (توجه داشته باشید که یک ذره تازه ترسیدم!) دختره که والا دیگه مطمئن هم نیستم دختره شروع کرد به پیام دادن که من تمام خانواده و دوستام در طوفان کاترینا مردن! من فقط زنده موندم. الان منتظر مادر بزرگم هستم که یک چک برام بفرسته. تو پول داری به من قرض بدی؟؟؟؟ دیدم یا خدا! این کلا داستان ها داره پشت سرش. سریع پیام دادم عزیزم من با صاحبخونه ام الان چک کردم میگه حق ندارم مهمون بیارم خونه. شرمنده و خداحافظ!
پیام داد چرا خداحافظ عزیزم، داریم با هم دوست میشیم تازه. یعنی سکته داشتم میکردم. توماس اومد و پیام ها رو نگاه کرد و من هم به رسم همیشه به شکل کارتونی شروع کردم اشک ریختن که توماس من میترسم یک کاری بکن. توماس گفت همه ایمیل هایی که زدی رو بده. همه ایمیل ها رو خوند و عکس خودش و من رو هم دید یک درجه بیشتر عصبانی شد و ته اش گفت اطلاعات خاصی ازت نداره. فقط دیگه جوابش رو نده. اما من یک دسته گل پنهان دیگه هم داشتم که فعلا صداش رو در نیاورده بودم. اونی که اسم کامل خودم و آدرس خونه توماس رو داده بودم که وسایلش رو تحویل بگیریم!
سریع اومدم شروع کردم ایمل اون یکی رو چک کردن! دیدم هی وای من، این یکی ماشالا سر شناسم هست. ملت اومدن تو فروم های مختلف نوشتن که دقیقا اینا اول اسم و فامیل و آدرست رو میگیرن و بعد میگن چک ماشین من رو اگر میشه بگیر و به فلان دیلر ماشین تحویل بده وته اش هم نفهمیدم دقیقا چه نفعی میبرن!
توماس اومد لب در اتاق واستاد و گفت مهربان تو یک کار دیگه کردی که الان داری چکش میکنی، بگو چی بوده بزار بدونم عمق دسته گلی که آب دادی چقده؟
گفتم بیا...
اومد...
گفتم این ایمیل رو میبینی؟ این اسم و آدرس خواسته بود وسایلش رو تحویل بگیریم! من هم داده بودم بهش... تام قرمز شد، گفت آدرس کجا رو دادی؟ گفتم اینجا... فکر کنم خودش رو کنترل کرد که کتک رو نخوردم. هرگز اینقدر عصبانی ندیده بودمش و هرگز اینقدر احساس بلاهت در خودم نداشتم. من فقط خودم بودم. میخواستم کمک کنم...
تام تمام ایمل های رد و بدلی با اون یکی رو هم خوند و گفت بیا مهربان. حواس پرتی تو یک جا به درد خورد. آدرس نصفه است... نگاه کردم دیدم راست میگه! آدرس رو نصفه نوشتم و وای این بهترین و خوشایند ترین اشتباه عمرم بود!
اما همچنان ترسیده بودم... تام هم یک ریز تو گوشم داستان میگفت که مهربان بزرگ شو! آدم حسابی تعارف تو رو قبول نمیکنه بیاد خونه تو! میره هتل. آدم حسابی چک و وسایلش رونمیفرسته تو تحویل بگیری. اینقدر ساده نباش... و من عین بُز نگا میکردم و یک خط درمیون هم میزدم زیر گریه. شب کلا کابوس دیدم و سه با از خواب پریدم و توماس بنده خدا هی گفت هیچی نیست بچه جان. بخواب... دیگه صبح میخواستیم بریم پیش پلیس که توماس گفت بیخیال خیلی هم مهم نیست. فقط کریدیتت رو بزار رو آلارم که اگر خواستن به نامت کریدیت یا وام بگیرن قبلش از تو استعلام کنن. دیگه این هم دسته گل این هفته بنده...
پینوشت: دوستانی که تو اینستا عکس ها رو دیدن، یک میز شب یلدا رو هم مشاهده کردن. اون میز مهمونی یکی از دوستان ایرانیه که شب یلدا دعوت کرده بود و گفتم زشته نرم. لذا تشریف مبارک رو بردم. خوب ما در شب یلدا ایران دور هم مینشستیم و یک اناری میخوردیم وفال حافظی میگرفتیم و این داستان ها. اینجا اما دوستان محفل مشروب و رقص داشتن. من مشکلی ندارم با مشروب و رقص اما الکل کلا نمیخورم و رقص هم خوب نیستم و نمیرقصم! یک دختر خانوم 24 ساله ای هم اونجا حضور داشتن، بسیار هم نوشیده بودن ایشون. فرمودن به من: خوب چرا اصلا اومدی؟؟ تو نیا مهمونی! واست خوب نیست! این شد که در اوج زمانی که دوستان در حال جفتک انداختن و در دستشویی بالا آوردن بودن بنده فلنگ رو بستم و با خودم عهد کردم مهمونی هم تشریف نبرم دیگه...واسم خوب نیست!