خانه ی عشق مرده!
داشتم روزهای تغییر را مینوشتم و خیلی مهم بود که قبل از هر داستانی تمامش کنم. اما این داستان خیلی خیلی جذاب است و تعریف کردنش را نمیخواهم به بعدتر موکول کنم.
مدتی است من دنبال خانه خریدن بودم. یعنی اجاره خانه خیلی بالاست و ترجیح میدادم این پول را بدهم جای قسط وام...
هی خانه دیدم و نمیشد...
یکی خیلی کهنه بود! یکی پیش پای من فروخته بودنش و یکی خانه مورد علاقه من نبود...
تا دیروز، ساعت 4 بعد از ظهر خانه ای دیدم که خوب بود. سه خوابه، منطقه ای که اتاق تک راحت اجاره میرفت و من میتوانستم دو خواب دیگرش را اجاره بدهم و قسمت زیادی از پول قسط در می آمد... و یک حیاط پشتی خوب. حس خانه بد نبود... ولی یک ذره انرژی عجیبی داشت عین اینکه خیلی در سکوت بود! یک سکوت عجیب...
صاحبخانه یک سگ به نام پاریس داشت.پاریس را در حیاط پشتی نگه میداشت و روی شیشه در ورودی نوشته بود پاریس خیلی مهربان و دوستانه است. نترسید...
پاریس را که دیدم شوک شدم. سگ طفلی یک چشمش نبود و جایش بخیه خورده بود... پلک هایش با بخیه به هم دوخته شده بود. ترسناک نبود!! اما برای من که به همه چیز مثل نشانه و پیام متافیزیکی نگاه میکنم پیام خوبی نداشت...
کمی در خانه گشت زدم و با توجه به بقیه مزایای خانه ترجیح دادم این سکوت عجیب و این سگ یک چشم را نا دیده بگیرم...
بنگاهی یک زن تقریبا جوان با یک خروار آرایش با یک بلوز سفید که آستینش پلنگی بود، یک ساپورت پلنگی و یک بوت مشکی پاشنه بلند بود. من همه اش چشمم به پاشنه کفش بود و حساب میکردم چطور با این پاشنه نازک راه میرود!؟ و اون هم یک ریز تو گوش من حرف میزد و دروغ تحویل میداد که آره این خونه همین الان مشتری دست به نقد داره و اما من میخوام تو بخری و از تو خوشم اومده و در بین حرفهایش 2500 دلار هم کشید روی قیمت خانه... و دائما از مهربانی و خوبی صاحبخانه میگفت که میخواهد خانه را بفروشد و برود از پدرش نگهداری کند چون مادرش فوت کرده. آقای مجرد و مهربانی که همیشه در این خانه با آرامش زندگی کرده...
خانه به نظرم سرمایه گذاری خوبی می آمد و جدا از همان دو تا نشانه تصمیم گرفتم قرار داد را ببندم... خانوم بنگاهی بسی خوشحال شد و نمیدونم چقدر پورسانت بر میداشت که اینطور بال دراورد!
گفت قرار داد را میگویم دفترمان برایت تنظیم کند و روی ایمیل بفرستد. اکترونیکی امضا کن که وارد 7 روز قرار داد چک خانه بشوی و همه چیز را چک کنی. این همه عجله بنگاهی برایم عجیب نبود، چون اون هم دنبال پول خودش میدوید اما من حرصم میگیرد که یکی دائم دروغ بگوید و این زنک همچنان دروغ سر هم میکرد...
آمدم خانه و قرار داد را نگاه کردم. خیلی از چیزی سر در نمیاوردم... به توماس فرستادم که کنترلش کند وببیند چی هست و چی نیست!؟
توماس پرسید اسم خیابون strata است؟
گفتم: آره.
گفت: میدونی معنیش در زبان لهستانی چیه؟
گفتم : نه! (اما تو دلم گفتم معنیش یعنی شانس و این یعنی اون دو تا حس بد رو نادیده بگیر)
توماس گفت: یعنی loss
و من دلم یک جور بدتری شد. شد سه تا نشانه... گفتم توماس تو من رو ترسوندی الان!
گفت: نه، واسه ما شانس میاره ...
تلفن رو که قطع کردم شروع کردم به گشتن تو قرار داد و اسم مالک رو پیدا کردم... گفتم بزار تو اینترنت شاید یک چیزی ازش پیدا بشه و باهاش بتونم مستقیم ارتباط برقرار کنم...
گشتم، چندین نفر با اون اسم بودن. یکیشون تو همین شهر بود... بیشتر گشتم، تو همون خیابون بود. باید خودش میبود... مگرچند نفر با اسم مشابه در یک آدرس زندگی میکند. یک شماره موبایل ازش پیدا کردم. پیام دادم و 2 ثانیه بعدش پیام برگشت که این شماره وجود ندارد!
به گشتن ادامه دادم. رسیدم به یک خبر...
در ماه مارچ یک قتل در اون خونه اتفاق افتاده بود.... شوک شدم...
اسم مالک واسم قاتل یکی بود...
خبر ها را زیر و رو کردم...
داستان از این قرار بود...
آقای سیاه پوست مالک، در ماه مارچ در همان خانه بین اتاق خواب بزرگ و پذیرایی به قلب دوست دختر 21 ساله اش شلیک کرده و دخترک مرده... دخترک 21 ساله یک پسر 2 ساله هم داشته که در آن زمان پیش مادر بزرگ مادرش بوده. آقای مالک ادعا کرده که دخترک خودش به قلب خودش شلیک کرده اما گزارشات پزشک قانونی تایید نکرده... و دادگاه برای آقای سیاه پوست 100000$ وصیغه قرار داده! حالا این یعنی چی نمیدانم! یعنی اینکه این عزیز 100000$ را بدهد می آید بیرون؟؟؟؟
پیام دادن به خانوم بنگاهی!با لینک خبر... که این آقای مهربان در این خانه خوشبخت دقیقا ایشون هستن؟
پیام داد OMG ! و دوباره شروع کرد دروغ گفتن که من نمیدانستم و فردا میپرسم و این داستان ها!
پیام دادم من دیگر اون خونه رو نمیخوام... هرچند که همچنان داره رو مخم کار میکنه که برم و بخرمش!
اگر شما جای من بودید با توجه به اینکه خانه قیمت مناسبی دارد، میخریدید؟؟