خانه ی عشق مرده!

داشتم روزهای تغییر را مینوشتم و خیلی مهم بود که قبل از هر داستانی تمامش کنم. اما این داستان خیلی خیلی جذاب است و تعریف کردنش را نمیخواهم به بعدتر موکول کنم.

مدتی است من دنبال خانه خریدن بودم. یعنی اجاره خانه خیلی بالاست و ترجیح میدادم این پول را بدهم جای قسط وام...

هی خانه دیدم و نمیشد...

یکی خیلی کهنه بود! یکی پیش پای من فروخته بودنش و یکی خانه مورد علاقه من نبود...

تا دیروز، ساعت 4 بعد از ظهر خانه ای دیدم که خوب بود. سه خوابه، منطقه ای که اتاق تک راحت اجاره میرفت و من میتوانستم دو خواب دیگرش را اجاره بدهم و قسمت زیادی از پول قسط در می آمد... و یک حیاط پشتی خوب. حس خانه بد نبود... ولی یک ذره انرژی عجیبی داشت عین اینکه خیلی در سکوت بود! یک سکوت عجیب...

صاحبخانه یک سگ به نام پاریس داشت.پاریس را در حیاط پشتی نگه میداشت و روی شیشه در ورودی نوشته بود پاریس خیلی مهربان و دوستانه است. نترسید...

پاریس را که دیدم شوک شدم. سگ طفلی یک چشمش نبود و جایش بخیه خورده بود... پلک هایش با بخیه به هم دوخته شده بود. ترسناک نبود!! اما برای من که به همه چیز مثل نشانه و پیام متافیزیکی نگاه میکنم پیام خوبی نداشت...

کمی در خانه گشت زدم و با توجه به بقیه مزایای خانه ترجیح دادم این سکوت عجیب و این سگ یک چشم را نا دیده بگیرم...

بنگاهی یک زن تقریبا جوان با یک خروار آرایش با یک بلوز سفید که آستینش پلنگی بود، یک ساپورت پلنگی و یک بوت مشکی پاشنه بلند بود. من همه اش چشمم به پاشنه کفش بود و حساب میکردم چطور با این پاشنه نازک راه میرود!؟ و اون هم یک ریز تو گوش من حرف میزد و دروغ تحویل میداد که آره این خونه همین الان مشتری دست به نقد داره و اما من میخوام تو بخری و از تو خوشم اومده و در بین حرفهایش 2500 دلار هم کشید روی قیمت خانه... و دائما از مهربانی و خوبی صاحبخانه میگفت که میخواهد خانه را بفروشد و برود از پدرش نگهداری کند چون مادرش فوت کرده. آقای مجرد و مهربانی که همیشه در این خانه با آرامش زندگی کرده...

خانه به نظرم سرمایه گذاری خوبی می آمد و جدا از همان دو تا نشانه تصمیم گرفتم قرار داد را ببندم... خانوم بنگاهی بسی خوشحال شد و نمیدونم چقدر پورسانت بر میداشت که اینطور بال دراورد!

گفت قرار داد را میگویم دفترمان برایت تنظیم کند و روی ایمیل بفرستد. اکترونیکی امضا کن که وارد 7 روز قرار داد چک خانه بشوی و همه چیز را چک کنی. این همه عجله بنگاهی برایم عجیب نبود، چون اون هم دنبال پول خودش میدوید اما من حرصم میگیرد که یکی دائم دروغ بگوید و این زنک همچنان دروغ سر هم میکرد...

آمدم خانه و قرار داد را نگاه کردم. خیلی از چیزی سر در نمیاوردم... به توماس فرستادم که کنترلش کند وببیند چی هست و چی نیست!؟

توماس پرسید اسم خیابون strata است؟

گفتم: آره.

گفت: میدونی معنیش در زبان لهستانی چیه؟

گفتم : نه! (اما تو دلم گفتم معنیش یعنی شانس و این یعنی اون دو تا حس بد رو نادیده بگیر)

توماس گفت: یعنی loss

و من دلم یک جور بدتری شد. شد سه تا نشانه... گفتم توماس تو من رو ترسوندی الان!

گفت: نه، واسه ما شانس میاره ...

تلفن رو که قطع کردم شروع کردم به گشتن تو قرار داد و اسم مالک رو پیدا کردم... گفتم بزار تو اینترنت شاید یک چیزی ازش پیدا بشه و باهاش بتونم مستقیم ارتباط برقرار کنم...

گشتم، چندین نفر با اون اسم بودن. یکیشون تو همین شهر بود... بیشتر گشتم، تو همون خیابون بود. باید خودش میبود... مگرچند نفر با اسم مشابه در یک آدرس زندگی میکند. یک شماره موبایل ازش پیدا کردم. پیام دادم و 2 ثانیه بعدش پیام برگشت که این شماره وجود ندارد!

به گشتن ادامه دادم. رسیدم به یک خبر...

در ماه مارچ یک قتل در اون خونه اتفاق افتاده بود.... شوک شدم...

اسم مالک واسم قاتل یکی بود...

خبر ها را زیر و رو کردم...

داستان از این قرار بود...

آقای سیاه پوست مالک، در ماه مارچ در همان خانه بین اتاق خواب بزرگ و پذیرایی به قلب دوست دختر 21 ساله اش شلیک کرده و دخترک مرده... دخترک 21 ساله یک پسر 2 ساله هم داشته که در آن زمان پیش مادر بزرگ مادرش بوده. آقای مالک ادعا کرده که دخترک خودش به قلب خودش شلیک کرده اما گزارشات پزشک قانونی تایید نکرده... و دادگاه برای آقای سیاه پوست 100000$ وصیغه قرار داده! حالا این یعنی چی نمیدانم! یعنی اینکه این عزیز 100000$ را بدهد می آید بیرون؟؟؟؟

پیام دادن به خانوم بنگاهی!با لینک خبر... که این آقای مهربان در این خانه خوشبخت دقیقا ایشون هستن؟

پیام داد OMG ! و دوباره شروع کرد دروغ گفتن که من نمیدانستم و فردا میپرسم و این داستان ها!

پیام دادم من دیگر اون خونه رو نمیخوام... هرچند که همچنان داره رو مخم کار میکنه که برم و بخرمش!

اگر شما جای من بودید با توجه به اینکه خانه قیمت مناسبی دارد، میخریدید؟؟

 

 

روزهای تغییر 3...

یوستینا نمیدونست من امتحان GRE رو دادم و من هم به دلیل اینکه خیلی در کارهام و برنامه هام فضولی میکرد و از اونجا که بنده به مرض اینکه آی من چشم خوردم و وای یکی چشمش دنبال زندگی منه و به این دلیل کارام به هم گره خورده ،شده بودم! (حالا چی چی ام چش خوردن داشت خودم هم نمیدونم والا )، ترجیح دادم نگم. اتفاقا خوب هم شد نگفتم، چون میتونستم ببینم که چقدر کرمو هستش! مثلا میگفت: ببین عزیزم تو وقتی نمیتونی این امتحان رو پاس کنی یعنی نمیتونی دیگه! واسه چی خودت رو علافه این کردی؟ بعد تازه فرض محال هم کنیم که پاس کنی، سن ات دیگه به درد این کارها نمیخوره! (انگار یک پام لب گور بود خودم خبر نداشتم!) دائم سعی میکرد اعتماد به نفس من برای دنبال کردن ادامه تحصیل را کلا با خاک یکسان کنه! حالا چرا نمیدونم؟! و این خیلی خوب بود که بهش نگفته بودم که یوستینا چه نشستی که امتحان رو دادم و تموم شد، سر کاری عزیزم! و به همه حرفهاش با لبخند فقط گوش میدادم. حتی یک بار شوهر گرامیش کلی باهام حرف زد که ببین وقتی یک چیزی نمیشه! یعنی خیر نیست که بشه! ولش کن! خیره تو در ادامه تحصیل نیست!

حالا این زن و شوهر از کجا با خدا ارتباط داشتن که کاملا در جریان خیر و شر زندگی من بودن نمیدونم! انگار خیر این بود که من با ساعتی 10$ تا آخر عمرم اونجا غُر غُر این دوتا را بشنوم و کارهایی رو انجام بدم که کلا به من مربوط نبود! اگر یک کم دیگه میگذشت و روشون بیشتر وا میشد فکر کنم شستن سرویس بهداشتی هم میذاشت از وظایف کنترل کیفی والا!

حتی یک بار تقاضای افزایش حقوق دادم، و بیا و ببین چه جنجالی شد. البته من هم دیگه صبرم لبریز شده بود و کاملا هرچی تو دلم بود به شوهرش گفتم. اینکه داره حق همه رو میخوره، سعی میکنه آدم های مشکل دار رو استخدام کنه و ازشون سوء استفاده کنه. بهش برخورد که تو داری میگی من آدم پولکی هستم؟؟ گفتم تو یک بیزینس من هستی! میخوای بگی دنبال پول نیستی؟ همه پول میخوایم برای زندگی بهتر! سرخ شد و داد زد با من اینطوری حرف نزن، من یک پزشکم!!! خاندانم همه پزشک بودن! (البته منظورش باباش و برادرشه! پزشکه دیگه ای در خاندان موجود نیست! ایشون و برادر ارجمند هم با پول پدر جان در دانشگاه خصوصی بدون طرح دکتر شدن ها!) من هم گفتم تو اگر کلمبیا واسه خودت کسی هستی! من هم ایران کمتر از تو نباشم، قد تو هستم دیگه! و این همه سال درس نخوندم که از یک کارگر بی سواد کمتر حقوق بگیرم! و با چرخید رو اینکه آره، تو واسه پول درس خوندی! نمیتونستم بهشبفهمونم من واسه پول درس نخوندم! اما واسه زندگی کردن متاسفانه به این چرک کف دست احتیاج دارم...

اون روز حدود دو ساعت بحث کردیم و آخرش هم گفت حقوقت رو زیاد نمیکنم، خواستی بری هم باید از خیلی قبلش بهم بگی! (رو را داشته باشین فقط!)

البته یوستینا کلا دوست داشت یک جوری بشه که من برای همیشه برم به شرطی که از توماس جدا بشم!

لذا فردا صبحش، شنبه زنگ زدن به توماس، بیا بدون مهربان! کارت داریم...

توماس رفت و بهش گفته بودن این دختره رو ولش کن، این به درد تو نمیخوره.این یک آدم زیاده خواهه و بزار بره دنبال زیاده خواهیش ! توماس هم گفته بود متاسفانه اگر مهربان بره، من هم همراهش میرم و این اوضاع رو بدتر کرد، چون بدون توماس اون کارخونه یعنی هیچ! یک کارخونه با یک سری ماشین آلات اسقاط و چینی که دائما نیاز به یک مهندس مکانیک خوب داره که مفتی سرویسشون کنه و هیچکس جز یک توماس بیچاره که مشکل اقامتی داره که مسبب این مشکل هم این زوج زیاده خواه بودن حاضر به انجام این شغل با ماهی 3000$ نبود.

پس اگر قرار باشه مهربان با توماس بمونه، براشون بهتر بود که سطح توقعاتم پایین نگه داشته بشه! مثلا هر هفته باید به این داستان ها گوش میدادم که یک عالمه دکتر از دانشگاه های آمریکا هر روز برای این کارخونه اپلیکیشن میفرستن که میخوان بیان مجانی اینجا کار کنن، فقط اینا کار های اقامتیشون رو درست کنن!!! چیزی که ریخته در آمریکا تحصیل کرده است! اصلا تحصیلات یک نقطه منفیه در زندگی اینجا!

به هر حال رفتار های بی ادبانه و حتی مهاجمی یوستینا نسبت به من بر همه آشکار شده بود دیگه! و من فقط روز شماری میکردم برای فرار از این جهنم. تا اینکه بعد از هر روز تماس و تماس و تماس با دپارتمان، گروه تصمیم گرفت. یک ایمیل اومد....

 پینوشت: روزی که با رابرت بحثم شد و دو ساعت بحث کردیم، ته اش گفتم شاید من با زبان دومم دارم بحث میکنم و واقعا نمیتونم مفهوم کلامم رو برسونم! که شما نمیگیری من چی میگم. رابرت با صورت سرخ و عصبانی گفت من امروز فهمیدم تنها مشکلی که تو نداری، مشکل زبانه!  فکر کنم به خیال خودش فحش داد! اما من کلی شاد شدم با این جمله!

عید شکر گزاری و حلوای بوقلمون!

دوستان يادتونه كه خيلي با خوشحالي گفتم يوستينا و خانواده اش مهمون شب عيد شكرگزاي ما خواهند بود؟

والا من دفعه اول بود كه بوقلمون درسته ميپختم. حالا غير درسته اش هم تعداد دفعاتي كه پختم بعيد ميدونم از تعداد انگشتان يك دست تجاوز كنه! 

كلا اينترنت اختراع شده واسه چنين مواقعي ديگه! فقط بايد يك دستور پخت قابل اطمينان پيدا كنيد. والا دستور پختي كه من پيدا كرده بودم خدايي بد نبود، همينكه قابل خوردن بود خودش جاي شكرگزاري داشت. دم دم هاي آخر حضور اين جانور بيچاره در فر بود كه توماس گفت اين چرا اينقدر سفيده؟ مطمئني پخته؟؟؟ گفتم والا دماسنج كه نشون ميده پخته! مطمئنن دماسنجي كه داخل گوشت تشريف داره از من خارج گوشت بهتر ميتونه نظر بده!

خودم هم يك خورده نگاش كردم حس كردم حيوون خيلي رنگ و رو پريده است! لذا در يك عمليات سريع، از فر خارجش كردم و يك خورده زعفرون ماليش كردم كه يك خورده قيافه داشته باشه بدبخت!

تا اينجا باز همه چيز خوب بود، كه يوستينا جون در زد و سلام عليك و سلام عليك اومد تو! بيرون باروني بود، اين تا از در تشريف آورد تو، چتر مبارك آبچكونش رو گرفت طرف من كه پشت اپن آشپزخونه بودم كه لطفا اين چتر رو بزار تو حمام! حالا من هم در حال جدا كردن چربي از آب بوقلمون بودم كه باهاش سس درست كنم. تا رفتم بگم صبر كن و دستم رو دراز كردم كه بگيرم! چتر تو صورتم باز شد! باز هم جاي شكر گزاري داره نزد كورم كنه! و فقط خيس شدم!

از اونجا كه من كلا آشپز همچين جالبي نيستم و يوستينا هم دقيقا وقت مهم سس درست كردن جفت پا پريده بود رو تمركز من! طبق دستور پخت گفته بود به همون تعداد قاشقي كه روغن از روي عصاره باقي مونده از بوقلمون جدا ميكنيد داخلش آرد سرخ كنيد و كمي هم رب بزنيد. من هم يك خورده روغن جدا شده رو نگاه كردم و گفتم اين خيلي روغنه! و خيلي هم آرد بهش اضافه كردم! واحد رو توجه كرديد؟ "خيلي" واحد جديده!

همينجور كه معجون ساخته شده رو هم ميزدم جاي رب بهش سس گوجه تقريبا مايع اضافه كردم! نه كه سرد بود، خودش رو گرفت و شد گلوله آرد! عين حلوايِ سفتِ گلوله شده!   باز من از رو نرفتم و گفتم الان كه آب بوقلمون رو بهش اضافه كنم خوب ميشه! آب بوقلمون رو بهش اضافه كردم قشنگ شد حلوا! فقط فرقش با حلواي عادي اين بود كه مزه نمك و عصاره بوقلمون و رب ميداد!

در هر صورت تمام اميد من جهت مزه دار شدن بوقلمون كنسل شد و پررو، پررو بوقلمون رو بدون هيچ سسي سرو كردم! بندگان خدا خوردند و تعريف هم كردند! حالا رفتن خونه چقدر فحش دادند رو ديگه خبر ندارم!

به عنوان هدیه یک شیشه Wine لطف کرده بودن و آورده بودن، و بسیار اصرار کردن که ما این برند خاص رو به خاطر تو خریدیم که از الکل بدت میاد. باید امتحان کنی. من هم تو رو دربایستی اندازه یک سی سی امتحان کردم. بدی نبود اما همچنان مورد علاقه من نبود! برای اینکه بی ادبانه نباشه یک ذره دیگه خوردم. 1 دقیقه بعدش حس کردم زبونم میسوزه، به رو خودم نیاوردم، یک خورده دیگه صبر کردم حس کردم لبم داره ورم میکنه! اومدم جلو آیینه اتاق و دیدم جدی نوک زبونم قرمزه قرمزه و لبم ورم کرده. نمیدونم چی توی wine مخصوص! بود که بدنم حساسیت نشون داد. توماس هم سریع قرص حساسیت بهم داد و سعی کردیم صداش در نیاد دیگه!

این قرص حساسیت هم که واسه من از قرص خواب سریعتر عمل میکنه! تا مهمون ها رفتن من به خواب عمیقی فرو رفتم در حد مرگ! اینچنین شد که black friday هم نرفتیم. والا از black friday میترسم. همون سال اول که زدم کلید خونه آنی رو اون شب گم کردم حسم بهم میگه بهتره این شب رو بگیرم بخوابم!

پینوشت: شیوا قرار بود بیاد آمریکا که حتما اومده. شیوا اگر از این طرفها رد میشی یک نشونی از خودت بده دختر. همه چی خوبه؟

پینوشت: بعدا با توماس wine مخصوص که به خاطر من و دوست نداشتن الکل خریداری شده بود رو چک کردیم که حالا چه برندی هست؟ بله، واین مخصوص 2.98$ بود. خدایی نمیدونستم با چنین قیمتی هم الکل وجود داره! من الکل شستشو خریدم 3.50$. بابام همیشه میگفت پولدار اگر میخواست خرج کنه که دیگه پولدار نبود!

روز های تغییر 2 ...

فردای روزی که مدارک رو آپلود کردم به نوچه استاد راهنمام که این روزها شنیدم یک برنامه هم تلویزیون از کارهای علمیش! پخش کرده (اسمش رو نمیگم چون نمیخوام غیبتش روکرده باشم!) تماس گرفتم. حداقل دوتا ریکامندیشن میخواستم که یکیش رو توماس به عنوان مدیر تولید شرکت محل کارم پر کرد برام و خوب دوتا استاد راهنما هم داشتم ایران که میخواستم اونها هم برام بفرستن. افراد دیگه ای بودن که برام پر کن اما میخواستم استاد راهنمام بفرسته. زنگ زدم به این حوری، پری! که فدات بشم خانوم دکتر ریکام برام بفرست. اون هم با زبون بازی همیشگیش که آی فدات بشم، باشه عزیز دلم، قربونت برم فردا از طرف هردوتا دکتر ها میفرستم. دانشگاه وقتی ریکام ها آپلود میشد ایمیل میزد که مدارک رسیده، دو روز صبر کردم و خبری نشد. زنگ زدم دپارتمان گفت نرسیده ولی بگید زودتر بفرستن چون جلسه گروه بعدی جلسه نهایی برای تصمیم گیری اپلیکیشن هاست. باز زنگ زده به حوری پری! که خانوم دکتر جان چی شد؟ میشه این ریکام های من رو بفرستی؟ باز داستان قبلی که آره عزیزم فدات بشم، قربونت برم فردا میفرستم! این داستان حدودا پنج بار تکرار شد! 15 روز گذشته بود من معطل ریکامندیشن!

با دانشگاه تماس گرفتم، Olivia که ادوایزر دپارتمان هست همیشه یک جور جواب میداد. هیچ اطلاعاتی در مورد تاریخ جلسه نمیتونم بدم، نمیتونم بگم چتدتا فاند باقی مونده و نمیدونم کِی تصمیم نهایی را اعلام میکنن. یعنی چی میدونست برام یک سوال بزرگ شده بود! یادم اومد، یک چیز مهم رو میدونست! اگر ریکام هام نیاد پرونده ام رونمیفرسته تو جلسه!

اینجا شد که از خانوم دکتر حوری پری ناامید شده و زنگ زدم به یکی از دوستانم که الان هیات علمی شهید بهشتی شده که دورت بگردم یک ریکام برای من بفرست، به آیدین هم زنگ زدم که ریکام لازمم و حوری پری برام نمیفرسته و تو هم استاد راهنمای لیسانسم بودی، برام بفرست. که گفت باشه و پشت بندش شروع کرد مهربان برگرد و غلط کردم و بیا عین دو تا مرغ عشق میریم سر خونه زندگیمون! دیدم باز داره امیدوار میشه گفتم نخواستم آیدین جان، ریکام ات هم نمیخوام که پس فردا بگی ازت سوء استفاده کردم...

به استادم زنگ زده، که دستم به دامنت من 15 روزه التماس این نوچه اتون رو میکنم ریکام های من رو نمیفرسته! بیا و شما خودت بزرگی کن و بفرست. بنده خدا گفت خوب چرا 15 روز صبر کردی، زنگ میزدی خودم میفرستادم. اما الان نمیتونم بفرستم، الان چهارشنبه شبه، پنج شنبه و جمعه که دانشگاه تعطیله، شنبه هم تعطیل رسمی کشوره و یکشنبه سعی میکنم برات بفرستم. باز هم به معرفت خود شخص استاد که درست یکشنبه فرستاد. کاری رو که باید از اول انجام میدادم!

مدارک کامل شد و منتظر واسه جواب. هر روز زنگ میزدم از Olivia میپرسیدم کی جلسه تشکیل میشه، چون باید به شرکتی که کار میکنم اطلاع بدم که میخوام استعفا بدم! اما راستش هیچ نگران یوستینا جون نبودم! میخواستم گور مرکم برم ایران و تکلیف نداشتم!

روزها تند تند میگذشت و من خوشحال که از این زندان یوستینا قراره آزاد بشم. نمیدونم چرا اینقدر به گرفتن پذیرش مطمئن بودم!

اما هرگز زندگی رو برنامه های از پیش تعیین شده خیالی ما پیش نمیره، مخصوصا برای مهربان که کل زندگانیش را همسفر باد بوده...

پینوشت: 23 نوامبر شد دو سال که وارد خاک آمریکا شدم. پارسال نوشتم که نمیدونم بچه ای که جای یلدا و چهارشنبه سوری منتظر هالووین و کریسمس باشه رو دوست دارم یا نه؟! اما امسال میگم مطمئنم دوستش خواهم داشت. امروز عید شکرگزاری ایه. خانواده یوستینا مهمون خونه من و توماس هستن. تلویزیون کارناوال های راه افتاده رو نشون میده، امروز بابا نوئل وارد نیویورک میشه و سانتا بازی آغاز میشه. به نظر میاد که آمریکا میتونه وطن جدیدم باشه...

 

روز های تغییر...

خوب رسیدم اونجا که به هر جون کندن با چاشنی شانس و محبتی که همیشه خدا بهم داده GRE کوفتی تموم شد. تافل هم که کلا دیگه قصد دادنش رو نداشتم! پس چاره ای نبود جز زدن مخ استاد یا دانشگاهی جهت گرفتن پذیرش بدون تافل. ترجیح ام دانشگاه های اطراف دالاس بود. دانشگاه UTD رو چک کردم، دیدم بله بله! دانشگاه از کسانی که گرین کارت دارن تافل نمیخواد! ددلاین رو نگاه کردم، بله ددلاین هنوز باز بود. اپلیکیشن آنلاین رو پر کردم اما پولش رو پرداخت نکردم، ترجیح میدادم که بادپارتمان یک صحبتی کنم قبلش و بعد پول بی زبون رو بدم!

فرداش زنگ زدم به دانشگاه، بسیار تحویلم گرفتن! و قسمت کل اپلیکیشن های دانشگاه گفت بله، ددلاین بازه پول رو بریزید که فرایند بررسی شروع بشه. باز از پول بی زبونم دل نکندم و با دپارتمان تماس گرفتم. خانومی که مسئول بود گفت امسال انگار قانون عوض شده و ددلاین بازه ولی دپارتمان تصمیمش رو گرفته! ولی مطمئن نیست! بهتره که با رییس دپارتمان تماس بگیرم. خوب اینجا عموما همه ترجیح میدن که با ایمیل باهاشون در ارتباط باشی ولی من چون پررو و کم حوصله ام به سیستم جهان سومی خودم ادامه میدم و هی زنگ میزنم! (آیکون یک مهربان بی شعور!)

در نتیجه شروع کردم زنگ زدن به رییس دپارتمان. بالاخره جواب داد. گفتم این داستان ددلاینتون چه جوریاست؟ آخرش بازه؟ بسته است؟ چیه؟

فرمودند ما بستیم! دانشگاه همچنان ملت رو  شارژ میکنه و پول میگیره!

من:  . خوب الان من پول را بدم یا نه؟

رییس دپارتمان: خودتون میدونید! اما بدید هم ما جا نداریم! پولتون فقط رفته!

اینم از جهان اول و آمریکا آمریکا که میگن! همون اول که یارو توپ تحویلم گرفت گفتم یک کاسه ای زیر نیم کاسه است ها!

این طور شد که گزینه UTD حذف شد.

گزینه بعدی دانشگاه شمال دالاس بود، که شکر خدا ددلاین سالی یک بار باز میشد! کی؟ ژانویه. حالا کی بود؟ Jun. شما فکر کن من میتونستم یوستینا رو 2 روز دیگه تحمل کنم اینکه برسه تا سال بعدش!

گزینه بعدی دانشگاهی بود که رفتم GRE امتحان دادم. دپارتمان رو نگاه کردم دیدم، خوب استاد هایی داره. رنکش عالی نبود ولی بدم نبود. فاندیشن های دانشگاه هم همچین پولدار به نظر میرسید. ددلاین هم باز بود و ترم بهار هم پذیرش داشت. و از همه مهمتر! واسه گرین کارتی ها تافل نمیخواست. زنگ زدم دپارتمان و دپارتمان تایید کرد که اپلیکیشن بازه و فاند TA هم داره. سریع تمام مدارک رو آپلود کردم و پروسه شروع شد.

پینوشت: امیدوارم این بار دیگه مثل قدیم ها شروع کنم به پیوسته نوشتن، دوست دارم باز بنویسم!

پینوشت: این روزها سریال شهرزاد رو دنبال میکنم. خوب شروع شده، بسی دوستش دارم.