خاطرات گذشته 4..

الان که خوب فکر میکنم میبینم پدر و مادرم خیلی هم خوب مراقب من نبودند!

تا ۷ سالگی ۳ بار سرم شکست!

۳ سالگی از پله های زیر زمین با سه چرخه رفتم پایین و سرم شکست... چون بخیه نزدن جاش

بین مو هام مونده...

۴ سالم بود مامانم رفت خواهرم را از مدرسه بیاره و من را سپرد به بابام...

بابام هم نمیدونم سرش به چه کاری گرم شد که بنده تلویزیون ۲۱ اینچ سونی(از اونا که یک جعبه

خیلی سنگین بود) را پرت کردم  و یک گوشه ایش گیر کرد به پیشونیم گویا!

چون اگر کامل خورده بود تو سرم که خوب مغزم پرس شده بود!

همسایه پایینی از صدای سقوط تلویزیون اومد بالا و بعد بابام رسید بهم!

حالا دقیقا بابام کجا بود که حواسش به بچه ۴ ساله نبود نمیدونم...!

پیشونیم کلی بخیه خورد... و نمیدونم چرا بی حسم نکردن... چون هر بخیه ای که میزد دردش

را هنوز به یاد دارم!

چقدر هم که من بچه خوبی بودم! هرچی فحش بلد بودم نثار دکتر بدبخت کردم...

ولی چون شیرین زبون حرف میزدم، دکتره کلا نمی فهمید چی میگم!

جالب اینکه، تلویزیونه بعد از اون سقوط سالها کار کرد!

و اما...

۶ سالم بود جلوی در خونه مادر بزرگم در ولایت، دختر داییم با دوچرخه خورد به من و

خودشم از یک بلندی پرت شد پایین!!!

کلی از فک و فامیل ایستاده بودن...

اینقدر سقوط دختر داییم فجیع بود که دیگه هیچکس یادش نبود من هم این بالا له شدم!

خودم مثل یک دختر خانوم پا شدم و رفتم تو خونه مادر بزرگم...

زن داییم را صدا کردم...

زن داییم صورتم را شست...

و همین طور که داشت زخم کنار ابرو من را پانسمان میکرد و می گفت حالا چه جوری به

مامانت بگم؟ وای بابات الان بیاد ببینه چی...؟

پرسید: چه جوری خوردی زمین که اینجور داغون زخم شده؟؟؟ بخیه می خواد!

من هم خیلی با آرامش توضیح دادم که دختر دایی جان با من برخورد کرد و من محکم خوردم

زمین و دوچرخه اش به صورتم گیر کرد...

زنداییم گفت: خدا بگم چی کارش کنه... الان کو؟؟؟

و من با آرامش کامل گفتم: از پرت گاه دم خونه پرت شد پایین...

زنداییم چند ثانیه با بُهت من را نگاه کرد و بعد پابرهنه دوید بیرون....!!!!

میدونم! هیچکس نمی تونست به این خوبی بهش خبر بده ....

 

خاطرات گذشته 3...

جلوتر که میرم خاطرات مهد کودک را به یاد میارم...

حدود ۲ سالم بوده که می رفتم مهد کودک... تا سه سالگی رفتم مهد کودک و بعد از اون

مامانم لطف کرد تو خونه ازم نگهداری کرد!!!

بهش میگم تو چه جوری دلت میومد بچه دو ساله را میفرستادی مهد؟

میگه: به خدا چون خواهرت میرفت مهد، خودت اینقدر گریه میکردی که منم می خوام برم!

من هم مجبور می شدم بفرستمت!

میگم: مامان، بچه ۲ ساله پنج دقیقه که گریه کرد یادش میره! بی خیال...

میگه: تو بچه نبودی... اژدها بودی...

راستش خاطره بدی از اون دوران ندارم... غیر از اینکه خواهرم نمیزاشت هیچی بخورم!

از پفک گرفته تا میوه و ... ، خواهرم می گفت مهربان ما کوچولوئه نباید بخوره!

اینه که چشمم مونده تو خوراکی های اون زمان...

 

خاطرات گذشته 2...

این روزها که می گذرد عجیب خاطراتم دارند مرا زیر و رو می کنند...!!!

عموما اشخاص خاطراتشان را زیر و رو میکنند...

اما این روزها روزگار من برعکس شده....

به قول ملک الشعرای بهار...

هر سیل ز بالا به نشیب آید و این سیل

از زیر به بالا کند آمیخته تن را!

راستش اولین خاطراتی که یادم میاد زمان جنگه!!!

به جان خودم من متولد ۶۵ هستم... ولی نمیدونم چرا جنگ را به یاد میارم!

ما اون زمان همین جا در ولایت بودیم...

پدرم نظامی بود...

چیزی که یادم میاد رفتن برقه! برق رفت... همه جا تاریک شد... مهمون داشتیم....

و من تو تاریکی چاقوی ظرف میوه را برداشتم ....

و دستم را بریدم...

بعد صدای گریه خودم... و صدای مهیب...

صدای جیغ خواهرم و صدای پدرم که من را بغل کرده بود و میگفت نترسید....

هواپیما های عراقی دیوار صوتی را میشکنن که مردم بترسن...!

وقتی این خاطره را برای اولین بار برای مادر و پدرم تعریف کردم خیلی تعجب کردن...

مامانم با تعجب گفت آره... ولی تو شاید فقط یک سالت بود!!!

چه جوری یادت میاد...

ولی من یادم میاد... خیلی واضح به یاد میارم....

و جای اون زخم روی بند انگشت اشاره دست چپم هست....!

 

گذشته...

می گویند روزهای آخری که در وطن سپری میکنی، وقتی که شمارش معکوس برای روزهای غربتت آغاز می شود! فکر های عجیب و غریبی به ذهن میاد... گاهی هم خاطرات گذشته مثل فیلم جلوت رژه میره!!! من دقیقا در این موقعیتم! مدتی از گذشته میخوام بنویسم!

خاطرات گذشته 1...

کودکی دهه شصتی ها مقارن بود با کلی فشار مذهبی از طرف مدارس... خاطرات عجیبی از دوران دبستان و راهنمایی ام به یاد میارم. از بررسی جوراب و رنگ کفش تا گشتن کیف ها در ساعات زنگ تفریح!!! یادم میاد یک آلبوم کوچیک داشتم و یک سری عکس از دوران کودکی خودم و خانوادم توش بود... کلاس چهارم دبستان بودم و چون روز قبل دوتا از دوستام آلبوم عکس های کودکیشون را آورده بودن، جو من را گرفت و این آلبوم کوفتی را بردم مدرسه! معلم کلاس چهارمم یک آدم گندی بود که حتی مستخدمین مدرسه را به صدا درآورده بود! چشمتون روز بد نبینه، این انسان معلوم الحال این آلبوم را تو وسایل من دید .... یک حالی از من گرفت که خدا به سر کافر نیاره! هنوز گاهی ترس و استرس اون روز کذایی را به یاد میارم! با اصرار و پیگیری مامانم کارم به امور تربیتی کشیده نشد! معلم عزیزم قصد بر اخراج من کرده بود! این پست ادامه دارد!

اجازه دادم آیدین بره اردو!

آیدین زنگ زده: یک ماموریت مالزی پیش اومده! برم؟؟ آخه اجازه اش دست منه!!! میگم: آره, چرا که نه؟ چرا نری؟ میگه: آخه جشنواره ... هستش, احتمال زیاد رتبه میارم! من: خوب بیاری, رتبه و جایزه ات را نمی‌خورن که! میای, میگیری!!! آیدین: ها! آره خوب.... ولی کاملا میدونم چی تو ذهنش میگذره! نگران عکس دسته جمعی ستاده که میره تو آلبوم ستاد!! کلا عادت کرده هر سال تو عکس دسته جمعی با رییس جمهور باشه!!! حقم داره! 8 سال هرچی عکس گرفت, با ا.ن. گرفت! خوب پس فردا به بچمون چی نشون بدیم؟؟؟[نیشخند] در هر صورت دل کند و رفت! شک نکنید که اجازه اش دسته منه!!!!! فقط چون من گفتم برو, رفت...[چشمک]

داستان های من و برادر آنی...

این طور که پیش میره داستان های من و برادر آنی ادامه داره!!!

یعنی دارم به این نتیجه میرسم که من رفتارم مشکل داره...

وقتی این موضوعات پیش میاد باید سریع برگردی سمت رفتار خودت...

پریشب آنی گفت : کار دانمارک حامد درست شده...

خوب خوشحال شدم، چون حامد واقعا می خواست که از ایران بره....

دیدم اگر تبریک نگم بده!! با توجه به اینکه همیشه تو viber با حامد کم و بیش در ارتباطم...

ارتباطم هم در حد یک سلام علیک یا فرستادن عکس های عروسی آنی و خیلی ساده بود...

دیشب تو viber براش زدم خیلی خوشحالم که کار دانمارک درست شد!

اون هم تشکر کرد و گفت آره اینجوری خیلی اوضاعش بهتر شد...

از مامان و باباش پرسیدم و اون هم یک توضیحاتی داد...

بعد یک عکس از عروسی آنی بود که براش فرستادم، چون قبلا بهم گفته بود اگر تو دوربین هانا

عکس متفاوت از اینایی که داده بودی، وجود داشت بفرست...

بعد این عکس را من فرستادم و لباس ها هم تقریبا پوشیده بود... یعنی یک چیز نرمال بود...

قبلا هم عکس هایی که از عروسی آنی دیده بود با همین لباس ها بود دیگه!

حامد هم زد بابا ناز، بابا بدن زیبا!!!

من هم براش لبخند وتشکر فرستادم و تمام...

یک چند دقیقه بعد حامد زد که تا کی باید رابطه را اینجوری ادامه بده؟

من فکر کردم منظورش دوباره بحث ازدواجی بودکه سابق صحبت شده بود...

گفتم خوب اون که داره میره دانمارک، من هم که آمریکا...

دیگه شروع رابطه ما معنی نداره...

حامد ادامه داد که آره من ۲۸ سالمه و تا کی باید این فرم خویشتن داری کنم؟؟؟!!!

خوب برام عجیب بود که این حرفها یعنی چی؟

گفتم خوب تا ۱ ماه دیگه میری و میتونی فرم زندگیت را عوض کنی!!!

گفت نه، من اون موقع هم که انگلستان بودم با کسی هرگز نخوابیدم!!!

خوب یک خورده شوک شدم، زدم اینا خصوصی های زندگی تو هستش...

فکر نکنم لازم باشه من بدونم...!!!

بعد ادامه داد تو با حرفات به من القا کردی که حاضر به شروع رابطه هستی ...

حالا من میخوام پیشنهادش را بهت بدم!!!

گفتم: یعنی چی؟

گفت: این یک ماهی که مونده با هم باشیم، سطحی ونه مثل زن و شوهر!!!!(دقیقا همین را زد ها)

واقعا برام حرفهاش عجیب بود... متن اس ام اس ها را نگاه کردم... من کجا این را القا کردم؟؟؟؟

واقعیتش چیزی پیدا نکردم!!!

حامد ادامه داد که این نیاز هر دو طرفه... چرا شروع نکنیم؟؟؟

من باید همون لحظه خیلی قاطع میگفتم خفه شو... ولی نگفتم و مثل همیشه شروع کردم به توجیه...

که حامد جان من مادر و پدر تو را میشناسم! دوست صمیمیه خواهر تو هستم!!!

چنین چیزی برای ما امکان نداره... یعنی چی؟؟؟؟

حالا در تمام این مدت فکر میکردم که این ادامه اون صحبت ازدواجه و اینکه قرار یک رابطه ای

شروع بشه که اگر هر دو طرف راضی به ادامه بودن به ازدواج ختم بشه و در غیر این صورت

خداحافظی....

اما در کمال نا باوری حامد توضیح داد که ما یک ماه با همیم! بعد تموم...

یعنی چی؟؟؟

خدایا رو پیشونی من چیزی نوشته من خودم نمی بینم! ؟؟

من حرفی میزنم که به ملت القا میکنم من ج... ام!؟؟

چی بگم والا... مگر الکی هم میشه...

ته اش هم طلبکار شد که چرا جوابت منفی هستش!!!

من اگر میدونستم تو جوابت منفی هستش نمیگفتم...

تو دوست خواهر من هستی و رد این پیشنهاد خیلی رابطه ما را مکدر کرد!!!

بهش میگم تو پیشنهاد دادی و من گفتم نه!!!

این رابطه را خرابت تر میکنه یا اینکه من و تو یک ماه با هم باشیم و بعدش هر کی بره

سویه خودش؟؟؟؟

کلا که آقا ناراحتم شدن... گفتن مجبور نیستی!!!

خداحافظی کردیم و تموم شد...

ولی خوب من باید بگردم و مشکل را پیدا کنم... شاید واقعا مشکل رفتار من هستش!

همیشه که نمیشه مشکل را بست به دیگران... !!!

تصادف...

روزهای یکشنبه میرم کلاس زبان... کلاس فوق العاده‌ایه... همیشه بعد از کلاس یکشنبه پر از انرژی ام... اما امروز نه!!! صبح که داشتم میرفتم سر یک دور برگردون خیلی خیلی شلوغ سر دور زدن اینقدر چسبیدم به جدول که در سمت راننده گرفت به جدول.... پایین در کامل رفت تو.... خیلی اعصابم به هم ریخت چون ماشین مال بابا است و خیلی حساسه رو ماشینش... اومدم خونه و گفتم دست گل به آب دادم!!! بیچاره بابا هیچی که نگفت, بلندم نشد بره دست گلم را کنترل کنه که مثلا القا کنه مهم نیست براش!!! حالا ناراحتی دیگه ام از اینه که بابام عصبانی شدنش مثبت و منفی یک هفته طول می کشه!!! خدا کلا به خیر کنه!!!!

نبوغ...

چند سال پیش یک تست هوش دادم جزء های آی کیو ها و نزدیک به over high IQ ها بودم!!! با توجه به عمل کرد و برنامه ریزی خوشگلی هم که تو زندگی دارم بر هیچ کدومتون نبوغ من پوشیده نیست! ولی خودم به این نبوغ شک داشتم که اون شک هم امشب بر طرف شد!!! امشب لطف کردم و نشستم TPO های تافل را یک نگاهی کردم! جو یقه ام را گرفت و گفتم بزار یک لیسنینگش را بزنم! شروع کردم گوش دادن و ... خوب 17 تا سوال تموم شد... بعد اومدم رو پاسخنامه و گوشه برگه شروع کردم گزینه هایی که تو پاسخنامه تستی زده بود را نوشتن تا دوباره برگردم رو گزینه ها مقایسه کنمشون!! از اونجا که من نیم ساعت بیشتر سر جام بند نمیشم پا شدم رفتم یک سری به یخچال زدم و برگشتم! شروع کردم تو فایلهایی که داشتم دنبال پاسخنامه تشریحی لیسنینگ ها گشتن! آها, پیداش کردم! خوب بزار جوابها را مقایسه کنم با اینایی که زدم! در عین ناباوری حتی یک غلط همنداشتم!!! چه جالب! اصلا لکچر را نفهمیده بودم! ولی خوب استعداده دیگه! خودم را تشویق کردم و رفتم دنبال خوش گذرونی!! آخر شب اومدم کامپیوترم را خاموش کنم و دیگه برم استراحت کنم!آخه خیلی خسته بودم! 17 تا سوال لیسنینگ را درست جواب داده بودم... فایلها را که داشتم میبستم یادم اومد! ای وای اینا که گوشه برگه نوشته بودم از انتهای آزمون TPO مربوطه نوشته بودم! هی وای من! من پاسخنامه تستی را با تشریحی چک کرده بودم! اینا که جوابهای من نبود!!! فکر کنم دیگه داستان را ادامه ندم بهتره... چشم میخورم یهو!!!

یعنی باور کنم؟

مستر آیدین! فرمودند فردا می‌روند دنبال کارهای فرصت تحقیقاتی!!! والا ازش بعیده!!! پرسید کدوم ایالت ها را بیشتر مد نظر داشته باشه!!! آیدین یعنی باور کنم تو میخوای دنبال من پاشی بیای... تو که اون شهر زادگاهت را ول نمیکردی بیای تهران حتی?!?! چی بگم والا, انگشت به دهان, خیره به سقف موندم !!!!

سوت پایان...

این روزها که می گذرد برایم روزهای عجیب و سختی است...

روزهایی که عقل هیچ کاره است... و احساسم شدید درگیر است...

امروز آیدین زنگ زده بود...

شاید اولین بار بود که تو این ۵ سال و چند ماه با هم بودنمان، این طور باهم حرف زدیم...

ما هیچ وقت از عمق احساساتمان با هم حرف نمیزنیم!!!

مسخره است... اما واقعیتی است...

اما امروز با هم طور دیگری حرف زدیم...

آیدین از ترس هایش گفت، که برایم نگران است...

 که این طور بی پناه و تنها مهاجرت کردن وحشتناک است...

که او مرا بهتر از هر کسی می شناسد و میداند که قدرت پیمودن این مسیر را ندارم...

که قدرت ندارم در این راه بدون آسیب روحی پیش بروم...

شاید اولین بار بود که اسمم را اینطور صدا میزد، که مهربانم نکن... نرو...

من پیش یکی از دوستانم می روم و  قرار است فعلا با هم خونه بگیریم...

دوستم را همه تان می شناسید... همان آنی که قبلا صحبتش را کرده بودم...

همان که ۲ سال ارشد، هر روزمان با هم گذشت. همان کسی که سر فرصت تحقیقاتی آلمان

بینمان کدورت پیش آمد و همان کسی که وقتی کار آمریکا رفتنم قطعی شد اصرار داشت

که با برادرش ازدواج کنم!!!!

روزهای خوش و ناخوش زیادی با هم داشتیم و بیش از ۳ سال است هم را می شناسیم.

آنی ماه پیش خیلی یکهویی ازدواج کرد و حالا هم آمریکاست....

خودش می گفت ازدواجش یکهویی بوده! و چیزی را از ما پنهان نکرده!

و من هم باور کردم....

دوست دارم باور کنم بعد از قضیه فرصت تحقیقاتی آلمان دوستیمان ترک بر نداشت!

و هنوز چیزی را از هم پنهان نمی کنیم!

خلاصه اش اینکه حالا آنی در یک شهر است و شوهرش در شهر دیگر.

قرار است من و آنی با هم زندگی کنیم...

و حالا آیدین میگوید چطور به این آدم اعتماد می کنی...؟ مطمئنی به حمایتش؟

برای آیدین توضیح میدهم که آنی حامی من نخواهد بود. ما دوستیم و قرار است آشنای هم باشیم...

قرار است غربت را با در کنار هم بودن تحمل پذیر کنیم!!!

و آیدین باز هم نفوس بدش را می زند: تو به دوستی این آدم اطمینان داری؟؟!!!

حرف آخر آیدین این بود....

مهربان بمان و زندگی کن... خودت را آواره این زمین نکن...

قلبم درد میگیرد از حرفش، تیر می کشد.... بغض گلویم را بد فرم فشار میدهد...

تمام ۵ سال گذشته  از جلوی چشمم عبور میکند...

روزهایی که برای داشتن آیدین اشک ریختم...

برای داشتنش صبر کردم، تحمل کردم... و این رابطه را ساختم...

از آنچه ساخته ام راضی نیستم... اما ترکش هم سخت است....

با یک نمیدونم راه درست چیست، سر و ته بحث را هم می آورم!!!

آیدین می رود که به فوتبالش در باشگاه دانشگاه برسد...

و من هم چشم هایم را روی هم میگذارم برای فراموش کردن روزهایی که گذشت...

خاطرات مشترکمان زیاد نیست! اما فراموش کردنی هم نیست...

راستش فراموش کردنش کار درستی هم نیست...

نوار نیست که بگذاریش داخل دستگاه ظبط و روی خاطرات گذشته، خاطره جدید ظبط کنی!!!

بیشتر به نگاتیو های عکاسی گذشته شباهت دارد که وقتی استفاده اش کردی، دیگر قابل پاک

شدن نیست...

می توانی یک گوشه ای بگذاری که از چشمت دور باشد، اما هست!!!

خاطرات ما هم همیشه خواهد بود، گاهی پر رنگ تر و گاهی رنگ پریده!

اما من تصمیمم را گرفته ام.... من می روم...

آیدین پیش تر از این باید برای همیشه داشتنم همت میکرد...

گاهی وقتها زود دیر می شود... اما قضیه رابطه من و آیدین حتی از این نوعش نبود....

وقت برای داشتنم زیاد داشت...

وقت برای نگه داشتنم کم نداشت!

خودش نخواست! خودش نکرد...

حالا دیگر سوت پایان زده شده...