اینستاگرام...

دوستان هرکسی که در اینستا من رو دنبال میکنه اسم اکانت اینستاش رو خصوصی کامنت بزاره. اکانت هایی که اینجا اسمشون رو نبینم، تو اینستا بلاک خواهم کرد...

 

روزهای تغییر 9 ...

برگشتم شرکت، اولین شخصی که دیدم رابرت بود. پرسید امتحان چطوری بود. یادم اومد من بدجنس به اینا گفتم امتحان دارم! گفتم خوب بود و نمره های مورد دلخواهم رو گرفتم! (ببخشید ولی من همیشه اینقدر خبیث و دروغگو نیستم ها!). رابرت بنده خدا ابراز خوشحالی کرد برام و پرسید خوب حالا چی میشه؟ میخواست بدونه تا کی کنترل کیفی مفت موجوده؟

گفتم فعلا باید اپلای کنم و یک سری امتحان بدم و همچنان کلی راه در پیش دارم. خدایی میدونم خیلی بد جنسی بود ولی تکلیف من هم 100% مشخص نبود و نمیخواستم تمام پل های پشت سرم رو خراب کنم...

و رابرت خیالش راحت شد که خوب این تازه خوان اول رو رد کرده... کو تا هفتم؟

 رفتم پیش توماس و شرح ماجرا رو گفتم. هیچکس باور نمیکرد یک نه محکم اینقدر ساده آره شده باشه. آره 100% نبود و امتحان و دنگ وفنگ داشت. اما هر چی بود نه مطلق نبود و این برای من بزرگترین شادی دنیا بود.

شب شروع کردم به گشتن برای پیدا کردن کتاب های امتحان ACS، یک ماه و نیمی تا امتحان وقت ذاشتم و کلی خوندنی هم داشتم. کتاب های مورد نیازم رو از ACS سفارش دادم که حدود 100$ بی زبون شد.

چند روز بعد که کتابها اومد با یک حساب سرانگشتی دیدم مهربان تنبل تر از این حرفهاست که هر روز 7 صبح بیدار بشه، بره سر کار و 6 بعد از ظهر برگرده وبشینه این درس ها رو بخونه! یعنی اگر مهربان تنبل هم این کار رو میکرد، توماس کرمو دقیقا مثل یک پسد بچه 5 ساله اینقدر حرف میزد و نق میزد که نمیشد!

لذا باید شرکت رو به کار نصفه روز راضی میکردم!

فرداش با همکارم که اهل پِرو بود در مورد این داستان صحبت کردم، در حد یک درد و دل دوتا دوست و از اینکه خیلی استرس دارم و نمیخوام پل های پشت سرم رو خراب کنم گفتم... و اونم یک مقداری همدردی نشون داد و دلداری داد...

تا دوشنبه هفته بعد صبر کردم تا کتاب هایی که سفارش داده بودم بیاد. یک سری کتاب هم نیویورک داشتم که به دوستم گفتم بفرسته چون برای امتحان لازمشون دارم. وقتی همه این هفت دست آفتابه و لگن بنده برای شروع خوندن اومد، رفتم پیش رابرت و با یک قیافه مظلوم بهش گفتم یک ماه نیاز دارم نیمه وقت کار کنم. مثل همیشه رابرت سعی کرد من رو قانع کنه احمقانه ترین کار تحصیل در مقطع دکتری است، و از اونجا که دید من یک گوشم درِ برای این حرفها و یکی دیگه اش دروازه، گفت با یوستینا صحبت میکنه و بهم نتیجه رو میگه.

شب تماس گرفت و گفت باشه، میتونم نیمه وقت کار کنم. فردا صبح که همکار عزیزم رو در لابراتوار دیدم بهش گفتم که تونستم راضیشون کنم نیمه وقت کار کنم. همکار عزیز گفت جدی؟ و چند دقیقه بعد جیم شد...

و بعد از نیم ساعت خوش و خرم برگشت...

این جیم شدنش و اون شادی که در چهره اش موج میزد برام عجیب بود. حسم میگفت یک کاسه ای زیر نیم کاسه همکار عزیزه...

 

 

روزهای تغییر 8 ...

بله رسیدیم اینجا که من تو یک روز بارونی، مرخصی گرفتم، 80 مایل رانندگی کردم و اومدم که در مورد پذیرشی که نه شنیده بودم مطمئن بشم.

دویدم داخل ساختمون، با کمی پیچ و تاب خوردن اتاق مورد نظر رو پیدا کردم و وارد قسمت انتظار شدم. وقتی نشستم یک خانومی از تو اتاقش کله اش رو کج کرد تا من رو بهتر ببینه و سلام کرد. سلام کردم و گفتم مهربان هستم...

گرم تر سلام کرد و گفت دکتر ریچموند تا چند دقیقه دیگه میاد. olivia بود و خیلی خوشگل تر و گرم تر از چیزی بود که تصورش را داشتم.

چند لحظه بعد ریچموند اومد، یعنی یک آقایی که موهاش رو از ته تراشیده بود با یک تیشرت سبز و شلوارک خاکی وارد شد. جوون نبود اما پاهای خیلی ورزیده ای داشت، مثل دونده ها.

تا من رو دید گفت تو باید مهربان باشی، و من لبخند زدم و گفتم بله. گفت چند لحظه در اتاق کناری منتظر باش تا Olivia و من بیایم.

وارد اتاق شدم، یک اتاق کوچیک با یک میز و چند صندلی اطرافش. شبیه یک اتاق کنفرانس اما با ابعاد خیلی کوچیک تر بود. تو ذهنم مرور کردم آروم حرف بزن (چون من وقتی استرس دارم عجیب تند حرف میزنم!).

ریچموند و Olivia وارد شدند. نشستند و خیلی سریع گفتن ما در مورد شرایط شما تصمیم گرفتیم. و شما پذیرش گرفتی. فکر کردم در مورد پذیرش بدون فاند صحبت میکنن. گفتم من بدون فاند نمیتونم درس بخونم. من یک ایرانی هستم و پدر ومادرم اینجا زندگی نمیکنن که بتونن من رو ساپورت کنن. من باید خرج تحصیل و زندگیم رو خودم بدم، چون واحد پول کشور من در چند سال اخیر به دلیل تحریم ها شدیدا سقوط کرده و نمیتونم این فشار مالی رو به خانوادم تحمیل کنم. خیلی آرام گوش میدادن و وقتی حرفم تموم شد ریچموند گفت شما فاند خواهی داشت...

و من یک لحظه به ریچموند خیره شدم، بعد نگاهم رو به طرف Olivia کشوندم و گفتم یعنی چی؟ دیروز که گفتید ممکن نیست... من بیدارم؟ میتونم گریه کنم؟

ریچموند و Olivia لبخند زدن و گفتن این به شرط پاس کردن امتحان زبان دانشگاهه. یک لکچر 10 دقیقه ای در حضور دوتا از اساتید دپارتمان زبان و یکی از اعضائ دپارتمان خودمون. اگر پاس کنی شما فاند داری. و اینکه چهارتا امتحان ACS که نمره اش مهمه...

خوب از اون نا امیدی و سرگردانی به یک مسیر رسیده بودم. فاند خوبی داشتم! از همه دوستان دیگه ام  در دانشگاه های دیگه بیشتر فاند گرفته بودم حتی...

اما همچنان حیران نگاهشون میکردم. ریچموند گفت Olivia دستمال داری اگر مهربان بخواد بزنه زیر گریه؟ و Olivia با خنده گفت، آره من مجهز اومدم...

و ریچموند ادامه داد فقط 75$ هزینه اپلای رو واریز کنید که بلافاصله گفتم، قبلا ریختم، و ریچموند گفت مدارکتون رو هم که ببرید به ساختمون مرکزی تحویل بدید تمومه...

و من کوله پشتیم که سفت بغلش کرده بودم نشون دادم و گفتم تمام مدارک همراهمه.

ریچموند قرار دیگه ای داشت و اتاق رو ترک کرد و من به همراه Olivia به سمت اتاقش رفتم. Olivia از مدارگم گپی گرفت و یک نقشه از دانشگاه رو به دستم داد و ساختمونی که باید اصل مدارک رو تحویل میدادم برام علامت زد. کمی ازش در مورد امتحان زبان پرسیدم و فهمیدم یک امتحانِ که برای همه دانشجوهای غیر انگلیسی زبان پیش نیازه واینطوری ها نیست که واسه من یک نفر طراحی شده باشه . چون لحظه اول که گفتن فکر کردم این همه آدم قراره بیان یک کاره زبان من رو محک بزنن!

به سرعت رفتم و مدارک رو تحویل دادم. با توماس تماس گرفتم و گفتم داستان چجوری شد و توماس دوباره کلی سفارش کرد زنده برگرد ...

با توجه به استعداد جهت یابی وافرم، دوساعت دور خودم چرخ زدم تا دوباره دپارتمان مربوطه رو پیدا کردم. رفتم و تو راهرو یک دانشجو پیدا کردم و در مورد امتحان ACS پرسیدم. یکهو Olivia ظاهر شد و باز هم دلگرمی داد و من هم به سمت خونه روان شدم...

پینوشت: دیروز ماشینم رو در یک پارکینگ عظیم پارک کردم، رفتم خرید و موقع بازگشت درست دو ساعت جهت پیدا کرنش جستجو کردم! آخرش هم پلیس فروشگاه در یافتنش کمک کرد. یک همچین خجسته ای هستم بنده...

 

شانس یک بار بر در میکوبد...

تقریبا مطمئن بودم که خانه ام در این دیار دور، مهمان هیچ عزیزی نخواهد بود. اما برای اپسیلون درصد باقی مانده باز هم دلم شور میزد! رخت ها را در دلم شستند و تمام شد، امسال هم عزیزی نخواهد آمد...

هرچند که تئوری خودم این است که یا دفعه اول میبری و یا هرگز! اما خودم هم تئوری خودم را قبول ندارم و باز امیدوار به سال بعد برای پشت سر گذاشتن چند ساعت دلشوره و باز هیچ...

گویا شانس یک بار بر در هر خانه میکوبد و بر در خانه ما چهار سال پیش کوبید و تمام...

بعد از 4 سال...

4 سال پیش در یک همچین زمانی جواب لاتاری رو چک کردم و زندگیم عوض شد در حالی که حتی 1% هم احتمال بردنش رو نمیدادم. حالا امروز بعد از 4 سال دوباره نشستم و چک میکنم امیدوار به اینکه یکی از عزیزانم این برگ برنده رو باز ببره و سایت با من راه نمیاد که تکلیف دلهره ام رو مشخص کنه. هرچند که میدونم پست بعدیم چیه و از همین الان مینویسمش برای فرستادن.

اما خوشا به حال کسانی که امشب میفهمن خودشون یا یکی از عزیزانشون برده. حس توصیف ناپذیری هست اگر تصمیم قبلی به مهاجرت داشته باشند. و چه زندگی ها که از فردا تغییر خواهد کرد، هرچند که برای همه خیر نیست...

روز های تغییر 7...

من هیچوقت راننده خوبی نبودم. ایران رانندگی میکردم اما خیلی خیلی کم و اون خیلی کم ها هم حادثه و فاجعه کم نیافریده بودم!

مثلا یک بار زمانی که دانشجوی لیسانس بودم یک موتور خیلی نزدیک به وسط پیچ پارک بود! زدم بهش! وقتی خوردم بهش، موتوره افتاد، صاحبشم ده سانت اونطرف تر نظاره میکرد! بعد من نکردم یک ترمزی، چیزی! کلا ادامه دادم، از کنار موتوره چپ شده طرف رد شدم به رو خودم هم نیاوردم!

حالا اگر تنها بودم خیلی مشکلی نبود! بابام هاج و واج کنارم نشسته بود و با دهن باز من رو نگاه میکرد! گفت چرا اینجوری کردی؟؟؟

گفتم: یارو خیلی وسط بود! میخواست وسط راه پارک نکنه!

آی بابام عصبانی شد، با روزنامه ای که دستش بود زد تو سرم و گفت سه متر اونورت خالیه! خدایا این چه موجودیه؟ 😁

دفعه دوم با خواهرم رفتم بیرون، سر یک بلوار با سرعت برق پیچیدم! شانس آوردم نخوردیم به جدول! یعنی از یک میلیمتری کنار جدول رد شدم!

دفعه بعدش با مامانم بودم، این دفعه ته یک خیابون بن بست مانندی بود، باید دور میزدم! داشتم دور میزدم مامانم گفت مهربان خیلی فاصله ات کمه با اون ماشین اونوریه، دنده عقب بگیر بعد دور بزن! گفتم نه، ردم! و در همین پروسه رد شدن بودم که زدم به ماشین مورد نظر مامانم! ماشین عزیز هم نمیدونم ترمز دستی نداشت یا خلاص بود یا هرچی دیگه، پرید جلو و خورد به سطل آشغال گنده ای که روبروش بود! و چراغ من هم شکست!

دفعه آخر هم که سر پیچیدن رکاب ماشین رو زدم به جدول!

در هر صورت، کارنامه جالبم میتونه نشون بده چه کسی در حال رانندگی، زیر بارون و با موسیقی دل انگیز ایرانی بود! تازه باهاش هم میخوند!

بماند که بارون چقدر شدید بود، بماند که دو جا رو اشتباه رفتم، بماند که نزدیک بود دیر برسم...

همه اینها بماند، اما من رسیدم! جا پارک پیدا کردم، پارک دوبل کردم! که از هنرمند بالا بسیار بعید بود و به سمت ساختمون مورد نظر دویدم...

 

روز های تغییر 6...

صبح بیدار شدم، هوا شدیدا بارونی بود. شاید بشه گفت شدید ترین بارونی که در تمام طول عمرم تا امروز دیدم بارون همون روز بود. توماس برای آخرین بار گفت: مهربان اونها گفتن نه، تو هم میدونی اینجا در آمریکا نه، یعنی نه نه نه ... پس بیا و نرو، دردسر این کار بیشتر از سود احتمالیشه، اون هم احتمال نزدیک به صفر!

ولی من تصمیمم رو گرفته بودم، مثل وقتی که تصمیم گرفتم مهاجرت کنم! بعضی کارها رو باید تحت هر شرایطی انجام داد وگرنه بار حسرتش تمام عمر همراهیت میکنه.

گفتم: نه، من باید برم و تو هم جای این همه آیه یاس برام دعا کن.

باهم سوار ماشین من شدیم و رفتیم به سمت شرکت. تام یک سری نصایح تکنیکی انجام داد که اینجوری برو و اونجوری بپیچ و آدرس دانشگاه رو برام رو GPS تنظیم کرد و گفت این مسیر رو برو، باید خلوت تر باشه و بوسم کرد و گفت سالم برگرد مهربان. میدونی که عزیزترین آدم زندگیم هستی. با تو خوشحالم، پس مواظب خوشحالیم باش.

بوسش کردم و رفت...

بارون شدید و شدید تر میشد. البته دوستانی که شمال تگزاس زندگی کردن میفهمن بارون شدید اینجا یعنی چی! یک چیزی در حد بارون های فیلم های فارسی که انگار شلنگ آب رو سرت باز کردن 😁

یک لحظه به خودم گفتم بزار یک زنگی بزنم، این همه راه نریم رییس دانشگاه به خاطر بارون نیومده باشه. زنگ زدم و Olivia جواب داد.

خودم رو معرفی کردم و پرسیدم دکتر ریچموند امروز تشریف میارن؟ من باید از 80 مایل دورتر بیام و میخوام مطمئن بشم تشریف دارن.

Olivia گفت: بله هستن. ساعت 10 قرار ملاقات شماست و من میخواستم تماس بگیرم و چک کنم که شما حتما میاید؟

گفتم: امکانش هست عقب بندازمش؟ چون هوای امروز خیلی بده.

گفت: نه، متاسفانه دکتر فردا عازم آلمان هستن و تا 4 هفته برای یک ورکشاپ آلمان میمونند و ما هم همین هفته اپلیکیشن ها رو نهایی میکنیم.

خدا بازی عجیبی رو با من راه انداخته بود!

گفتم: پس ساعت 10 میبینمتون و مکالمه رو تموم کردم.

اومدم دنده عقب برم که رابرت بغل پنجره ام سبز شد...

پنجره رو پایین دادم و سلام کردم و خیلی سریع گفتم من به یوستینا دیشب گفتم امروز نمیام.

گفت: میدونم، اما چرا؟ کجا داری میری؟

راستش من خیلی هم بدجنس و دروغگو نیستم، ولی این زن و شوهر خیلی در این داستان مداخله میکردن! لذا دروغ گفتم...

گفتم: یادته گفته بودم باید GRE امتحان بدم؟ دارم میرم امتحان بدم امروز...

گفت: آها. ولی تو این هوا؟ مطمئنی کنسل نکردنش؟

گفتم: والا همین پیش پای شما تماس گرفتم، گفتن کنسل نمیشه و اگر هم نیاید پولتون میره. رو قسمت و مقدار پول تاکیید کردم که براش عمق و اهمیت موضوع ملموس بشه! متاسفانه این زوج فقط اعداد دلاری رو میفهمند و براشون معنی داره!

گفت: باشه، پس مواظب باش. خدایی این قسمتش رو حس کردم که با مهربونی گفت 😅

دنده عقب گرفتم و راه افتادم. تازه برای اینکه حوصلم سر نره بعد از دوسال کلی آهنگ ایرانی تو فلشم ریخته بودم و زیر بارون و یک طبیعت سبز و یک جاده بارونی... خیلی هم بد نبود...

پینوشت: دوستان به خدا خیلی گرفتار و مشغولم. ببخشید که هی فاصله می افته بین نوشتن هام