محتاجم...

دو سال بود تقریبا که پدر و مادرم رو ندیده بودم، در فرودگاه وقتی پدرم را دیدم پیر شدنش عجیب قلبم رو درد آورد. میترسم، از نبودنشان میترسم...

از اینکه بابا اینقدر لاغر و پیر شده میترسم...

از اینکه مامان قلبش درد میکند میترسم...

از اینکه اینقدر سرطان زیاد شده و هیچ بعید نیست باز هم یک نفر از اعضاء فامیل من را درگیر کند میترسم...

از اینکه خواهرم عجیب عصبی شده است میترسم...

از زندگی میترسم...

بدترین مسافرت و تعطیلات عمرم را با ترس و استرس عجیبی میگذرانم. کاش خدا من را با عزیزترین های زندگیم با هم ببرد. نمیخواهم باشم و نباشند...

دعایم کنید...

شبهای قدر همیشه برایم پر از ترس و امید است. حس عجیبی است وقتی فکر کنی یک سال آینده ات حتی با احتمال 1% به این شبها مرتبط است.

در این شب قدر برایتان دعا میکنم و شما هم برای سلامت خانواده من دعا کنید، التماستان میکنم برایم آرامش طولانی در کنار عزیزانم را بخواهید.

برایتان هزار برابر بیشترش را میخواهم...

نامه به دو عشق زندگی ام...

به تو

از تو

می نویسم

به تو ای همیشه در یاد

بابای عزیزم، مامان خوبم...

دلم برایتان تنگ شده...

اینها را اینجا می نویسم، چون نمی توانم به خودتان بگویم.

نمی توانم در این فاصله با دلتنگی ام آشفته تان کنم.

نمی توانم به هیچ کس بگویم.

نه آنها که این طرف هستند، که گفتنم فقط اشکشان را سرازیر می کند...

نه آنها که آنطرف هستند، که دل آشوبشان می کنم...

اما با تمام نگفتنم، با تمام خنده های بلندی که برایتان از پشت تلفن می فرستم...

با تمام ذوقی که سعی میکنم در صدایم داشته باشم تا شادتان کنم...

من دلتنگم...

من دلتنگ زانوی مادرم هستم، و دلتنگ آغوش پدرم....

من یک دختر 27 ساله لوس، دلم مادر و پدرم را می خواهد...

مامان کاش دیروز پشت تلفن نمی گفتی کی باشه برگردی و دوباره سرت را بزاری رو 

پام و بخوابی...

این روزها دوباره ترس اینکه اگر دنیای دیگری برای با هم بودن و در کنار هم بودن نباشد

سراغم آمده...

اگر آن دنیای باقی که میگویند، با این توصیفات نباشد من چه کنم؟ 

من چه زیان بزرگی را به جان خریده ام...

روزهای بودنم در کنارتان را با چه عوض کردم؟

بابای عزیزم، مامانم ... دوستتون دارم...

عاشقانه