من یک مرد هستم ، اینجوری که تو میگی نمی تونم...!!!
از مسافرت برگشتم.
من نمیدونم آخه تو چرا اینجوری هستی!!!!
وقتی کنارتم احساس نشون میدی،وقتی میگم دلتنگتم میگی منم دلم تنگه اما چه کار کنم؟؟!!
اما گاهی انگار نه انگار که دوستم داری...!!!
همش دعا می کنم،از خدا می خوام که با هم باشیم.که با آینده خوب کنار هم باشیم .
گاهی حس می کنم خدا داره صدای من را می شنوه،حس می کنم خدا داره اوضاع را درست می کنه...
اما یکدفعه ....
دوباره روز از نو،روزی از نو...
همه چیز بر میگرده سر جای اولش.تو دوباره بی احساس میشی.افسرده حالی و ...
دیشب بهت گفتم چرا از هیچی با من صحبت نمی کنی؟چرا نمی گی چیه که ناراحتت می کنه؟
گفتی: هیچی !!
گفتم خوب از چیز هایی که خوشحالت می کنه بگو.می دونی چی گفتی؟؟
گفتی: چیز خاصی وجود نداره!!
وای... تو داری افسرده میشی .باور کن تو داری خودت را مریض می کنی. می دونم تصادف کردن با یک ماشین، مردن دو نفر در مقابلت خیلی سخته. خیلی دردناکه، مخصوصا با روحیه حساس تو...
اما چاره چیه؟ باید فراموش کنی.زیر و رو کردنش فایده ای نداره جز عذاب...
اما در جوابم میگی : من یک مردم ، اینجوری که تو میگی نمی تونم...!!!