بله، من در شرایط بد مالی تصمیم گرفتم دوباره استعفا بدم و نگذارم که مورد سوء استفاده قرار بگیرم. وقتی برای امتحان GRE میخوندم، هر زمانی به هر دلیل مرخصی میخواستم، اگر یوستینا حس میکرد این مرخصی میتونه 1% جهت مطالعه برای امتحان به کار بره و من یک قدم به هدفم نزدیک بشم، مخالفت میکرد.
یا اینکه من همیشه یک دفتر یادداشت لغت تو جیبم داشتم، اگر لحظه ای من رو با دفتر یادداشتم میدید بیا و ببین چه میکرد!
یا یکی از بخش های کار من کنترل کیفی پکیج های بسته بندی بود، و خوب فقط چک کردن هایی بود که با چشمم انجام میشد، و من از هندز فری تو گوشم استفاده میکردم و به فایل های صوتی گوش میدادم، که این رو هم ممنوع کرد وقتی فهمید! در حالی که همکار گرامی که موسیقی گوش میداد مجاز بود...
توماس گفت: میتونی باهاشون کنار بیای و نیمه وقت کار کنی، هر چند که ترجیح میدم استعفا کنی.
گفتم: ترجیح خودم هم استعفاست و تمام حرکاتی از یوستینا که ناراحتم کرده بود جلو چشمم اومد.
ماه های اول حضورم در شرکت، به دلیل اینکه خونه مناسب پیدا نمیکردم و ماشین هم نداشتم، یوستینا و رابرت پیشنهاد دادن یک اتاق از اونها اجاره کنم. حدود دو ماه و نیم اونجا بودم، اوایل خوب بود. اولین چیزی که خیلی خیلی بهم برخورد، یک روز شنبه بود.
داستان اینجوری شروع شد که تو خونه داشتم میپوسیدم و شب شنبه در حالی که با مَلی صحبت میکردم، گفتم تو این بیابون گیر افتادم و ماشین ندارم و اوضاع مالیم برای جا به جا شدن از اینجا و خرید ماشین همزمان خوب نیست.
مَلی گفت: خوب تو که همیشه میگفتی خانواده رئیست هر جا میرن تعارفت میکنن. خوب برو باهاشون.
گفتم: روم نمیشه!
گفت: وا، تو این آمریکایی ها رو نشناختی؟ یا یک چیزی رو پیشنهاد نمیدن، یا اگر پیشنهاد کردن دیگه مثل ما بحث تعارف و اومد و نیومد تو کارشون نیست.
فردا صبح، تازه از خواب بیدار شده بودم که یکی در زد. در اتاق رو باز کردم و دیدم رابرته.
گفت: ما داریم میریم بیرون، دوست داری با ما بیای؟
من هم که واقعا حوصله ام سر رفته بود، با توجه به اینکه طرف خودش اومده در اتاق من رو زده و میپرسه، گفتم آره. این "آره"، اشتباه ترین آره زندگیم بوده تا الان!
رابرت تکرار کرد میای؟؟؟؟
یک لحظه با خودم گفتم، خوب چرا اینقدر تعجب کرد؟ آره دیگه، میام!
سریع لباس پوشیدم و رفتم بیرون، و یوستینا رو دیدم که مثل برج زهرمار کنار در ماشین ایستاده! یک لحظه خواستم بگم، شرمنده و من پشیمون شدم و نمیام، اما خجالت کشیدم! گفتم شاید بی ادبانه باشه!
یوستینا گفت: مامانم جلو میشینه، تو باید عقب با من و بچه ها بشینی، و وسط بشین...
گفتم: چشم! لحنش متعجبم کرده بود...
نشستیم و یوستینا کنار من نشست، اما همچنان برج زهر مار بود و من هی خودم رو فحش میدادم در دل که بمیری مهربان! چرا پاشدی اومدی؟؟؟
ویکتوریا شروع کرد به بهانه گرفتن و گریه کردن و یوستینا فرمود: تقصیر توئه! گوشیت رو دیده، میخواد با گوشیت میکی موس ببینه! بده بهش ساکت بشه!
از اونجا که مهمون همیشه خَر صاحبخونه است، در حالی که خودم رو همچنان فحش میدادم، رو "یو تیوب" "میکی موس" پیدا کردم و دادم به ویکی!
ویکتوریا هم تا تموم کردن شارژ باطری گوشی من ادامه داد به مشغول بودن با گوشی بدبخت من، و وقتی شارژش تموم شد، خیالش راحت شد و گوشی رو پس داد!
تا اینکه رسیدیم به یکی از دفاتر خدمات مهاجرین، یوستینا مدارک مامانش رو میخواست تحویل بده. رابرت برای تحویل مدارک رفت، و چند ثانیه بعدش یوستینا گفت: میشه لطفا پیاده بشی؟ من پوشک ایزابل رو میخوام عوض کنم، فضای کافی ندارم!
منطقی بود، پیاده شدم! و هوا هم به شدت سرد بود، من هم که سرمایی و اون سرما رو بیشتر حس میکردم!
یک خورده صبر کردم، دو برابر زمانی که فکر میکردم برای عوض کردن پوشک یک بچه احتیاجه! و دیدم یوستینا هیچ عین خیالش نیست. تمام مدت بیرون ماشین قدم میزدم و به خودم فحش میدادم که چرا این کار رو کردم و همراه اینا پاشدم اومدم؟ چرا من اینقدر احمقم که خودم رو به اینها تحمیل کردم؟؟؟
واقعا سردم بود، رفتم دم در ماشین و در رو باز کردم. گفتم میتونم سوار بشم؟ و زنیکه احمق گفت: نه! هنوز کارم تموم نشده! در حالی که کارش تموم شده بود و حتی نمیدونم پوشک عوض کردنی تو کار بود یا نه! و ادامه داد: در ماشین رو ببند سرما میخوریم!
پس خودش هم سرما رو حس میکرد! این فقط مهربان سرمایی نبود که داشت میلرزید!
دوباره بیرون قدم زدم و واقعا اعصابم به هم ریخته بود. نمیتونستم برم داخل مغازه های اطراف چون بچه اش شارژ گوشیم رو تموم کرده بود و نمیخواستم دنبالم بگردن یا معطلم بمونن!
سعی کردم پررو باشم، رفتم در راننده رو باز کردم و جای رابرت نشستم! برام مهم نبود چی فکر کنه، سلامت خودم بیشتر اهمیت داشت...
حدود یک ربع بعد رابرت برگشت و من رو که جای خودش دید تعجب کرد. رابرت همیشه به نظرم آدم مهربون تر و خوب تری بوده. شوخی کرد و گفت میخواستی من رو جا بزاری و بری؟
گفتم: نه، یوستینا فضای کافی نداشت عقب، من بیرون ایستادم، سردم شد و انتخاب دیگه ای نداشتم. 😌
تعجب کرد ... اما هیچی نگفت.
دوباره برگشتم صندلی عقب، و راه افتادیم. رفتیم یک دوری مرکز شهر زدیم. و من هر ثانیه به خودم نهیب زدم که دختر احمق، چرا اومدی؟
وقتی دوباره برگشتیم سوار ماشین بشیم، یوستینا گفت: لطفا برو جلو بشین، من ترجیح میدم مامانم کنارم باشه!
حس کردم شاید به خاطر راحتی من میگه!
گفتم: من راحتم اگر به خاطر راحتی من میگید...
گفت: نه، من ناراحتم! و ترجیح میدم اگر اینجوری باید بشینم! مامانم کنارم بشینه!
هی با خودم میگفتم: این اشتباه من نبود! خودشون اومدن در اتاق من در زدن! من خودم رو تحمیل نکردم!
سوار که شدیم رابرت ازم پرسید غذا چی دوست داری بخوریم.
گفتم: فرقی نمیکنه!
گفت: بزار ببینیم رستوران ایرانی این اطراف هست؟ رو GPS نگاه کرد و یک رستوران ایرانی دید. از یوستینا پرسید: بریم رستوران ایرانی؟
یوستینا: نه، من خیلی گشنمه. ترجیح میدم برم جایی که میدونم غذاش چیه. (از این قسمت ناراحت نشدم، چون منطقی بود)
تصمیم بر این شد برن به یک رستوران هندی.
تا آخر غذا خوردن رفتار عجیب و برج زهرماری یوستینا ادامه داشت! رستوران از نوع بوفه بود و رابرت میخواست بره و هزینه غذا روحساب کنه که من همراهش بلند شدم.
گفت: من مال تو رو هم حساب میکنم، گفتم: نه، خودم حساب میکنم.
رابرت رفت دستشویی. من رفتم جلو صندوق و غذای هممون رو حساب کردم و برگشتم. رابرت که ازدستشویی برگشته بود سر راهش رفته بود صندوق که حساب کنه، و صندوقدار گفته بود: اون خانوم حساب کرده.
رابرت اومد و کلی تشکر کرد و به یوستینا گفت: مهربان پول غذا هممون رو حساب کرده.
یکهو یوستینا از این رو به اون رو شد. لبخند، مهربون!
با خودم گفتم ببین ها! پس من خیال نمیکردم برج زهرماره! بود و با 50_60$ مشکلش حل شد!
این خاطره در ذهن من جزء نفرت انگیز ترین خاطراتم از یوستیناست، که هر بار با هر تلنگر یادم میاد. و رفتار این زوج در شرایط اون زمان من، برای بار هزارم این خاطرا رو برام یادآوری کرد!