آدرس من در اینستاگرام

نمیدادم چرا دسترسی ام به اینستاگرام قبلی وبلاگ که چند سال پیش ساختم مسدود شده. جدیدا در آدرس Mehraban_windswept مینویسم. میدونید که اینقدر هم تنبل هستم که وبلاگ را به همراه پیج اینستاگرام اپدیت نمیکنم! من را در اینستاگرام دنبال کنید. مینویسم، حتما مینویسم 😅

@Mehraban_Windswept 

محتاجم...

دو سال بود تقریبا که پدر و مادرم رو ندیده بودم، در فرودگاه وقتی پدرم را دیدم پیر شدنش عجیب قلبم رو درد آورد. میترسم، از نبودنشان میترسم...

از اینکه بابا اینقدر لاغر و پیر شده میترسم...

از اینکه مامان قلبش درد میکند میترسم...

از اینکه اینقدر سرطان زیاد شده و هیچ بعید نیست باز هم یک نفر از اعضاء فامیل من را درگیر کند میترسم...

از اینکه خواهرم عجیب عصبی شده است میترسم...

از زندگی میترسم...

بدترین مسافرت و تعطیلات عمرم را با ترس و استرس عجیبی میگذرانم. کاش خدا من را با عزیزترین های زندگیم با هم ببرد. نمیخواهم باشم و نباشند...

دعایم کنید...

شبهای قدر همیشه برایم پر از ترس و امید است. حس عجیبی است وقتی فکر کنی یک سال آینده ات حتی با احتمال 1% به این شبها مرتبط است.

در این شب قدر برایتان دعا میکنم و شما هم برای سلامت خانواده من دعا کنید، التماستان میکنم برایم آرامش طولانی در کنار عزیزانم را بخواهید.

برایتان هزار برابر بیشترش را میخواهم...

روزهای تغییر 11...

بله، من در شرایط بد مالی تصمیم گرفتم دوباره استعفا بدم و نگذارم که مورد سوء استفاده قرار بگیرم. وقتی برای امتحان GRE میخوندم، هر زمانی به هر دلیل مرخصی میخواستم، اگر یوستینا حس میکرد این مرخصی میتونه 1% جهت مطالعه برای امتحان به کار بره و من یک قدم به هدفم نزدیک بشم، مخالفت میکرد.

یا اینکه من همیشه یک دفتر یادداشت لغت تو جیبم داشتم، اگر لحظه ای من رو با دفتر یادداشتم میدید بیا و ببین چه میکرد!

یا یکی از بخش های کار من کنترل کیفی پکیج های بسته بندی بود، و خوب فقط چک کردن هایی بود که با چشمم انجام میشد، و من از هندز فری تو گوشم استفاده میکردم و به فایل های صوتی گوش میدادم، که این رو هم ممنوع کرد وقتی فهمید! در حالی که همکار گرامی که موسیقی گوش میداد مجاز بود...

توماس گفت: میتونی باهاشون کنار بیای و نیمه وقت کار کنی، هر چند که ترجیح میدم استعفا کنی.

گفتم: ترجیح خودم هم استعفاست و تمام حرکاتی از یوستینا که ناراحتم کرده بود جلو چشمم اومد.

ماه های اول حضورم در شرکت، به دلیل اینکه خونه مناسب پیدا نمیکردم و ماشین هم نداشتم، یوستینا و رابرت پیشنهاد دادن یک اتاق از اونها اجاره کنم. حدود دو ماه و نیم اونجا بودم، اوایل خوب بود. اولین چیزی که خیلی خیلی بهم برخورد، یک روز شنبه بود.

داستان اینجوری شروع شد که تو خونه داشتم میپوسیدم و شب شنبه در حالی که با مَلی صحبت میکردم، گفتم تو این بیابون گیر افتادم و ماشین ندارم و اوضاع مالیم برای جا به جا شدن از اینجا و خرید ماشین همزمان خوب نیست.

مَلی گفت: خوب تو که همیشه میگفتی خانواده رئیست هر جا میرن تعارفت میکنن. خوب برو باهاشون.

گفتم: روم نمیشه!

گفت: وا، تو این آمریکایی ها رو نشناختی؟ یا یک چیزی رو پیشنهاد نمیدن، یا اگر پیشنهاد کردن دیگه مثل ما بحث تعارف و اومد و نیومد تو کارشون نیست.

فردا صبح، تازه از خواب بیدار شده بودم که یکی در زد. در اتاق رو باز کردم و دیدم رابرته.

گفت: ما داریم میریم بیرون، دوست داری با ما بیای؟

من هم که واقعا حوصله ام سر رفته بود، با توجه به اینکه طرف خودش اومده در اتاق من رو زده و میپرسه، گفتم آره. این "آره"، اشتباه ترین آره زندگیم بوده تا الان!

رابرت تکرار کرد میای؟؟؟؟

یک لحظه با خودم گفتم، خوب چرا اینقدر تعجب کرد؟ آره دیگه، میام!

سریع لباس پوشیدم و رفتم بیرون، و یوستینا رو دیدم که مثل برج زهرمار کنار در ماشین ایستاده! یک لحظه خواستم بگم، شرمنده و من پشیمون شدم و نمیام، اما خجالت کشیدم! گفتم شاید بی ادبانه باشه!

یوستینا گفت: مامانم جلو میشینه، تو باید عقب با من و بچه ها بشینی، و وسط بشین...

گفتم: چشم! لحنش متعجبم کرده بود...

نشستیم و یوستینا کنار من نشست، اما همچنان برج زهر مار بود و من هی خودم رو فحش میدادم در دل که بمیری مهربان! چرا پاشدی اومدی؟؟؟

ویکتوریا شروع کرد به بهانه گرفتن و گریه کردن و یوستینا فرمود: تقصیر توئه! گوشیت رو دیده، میخواد با گوشیت میکی موس ببینه! بده بهش ساکت بشه!

از اونجا که مهمون همیشه خَر صاحبخونه است، در حالی که خودم رو همچنان فحش میدادم، رو "یو تیوب" "میکی موس" پیدا کردم و دادم به ویکی!

ویکتوریا هم تا تموم کردن شارژ باطری گوشی من ادامه داد به مشغول بودن با گوشی بدبخت من، و وقتی شارژش تموم شد، خیالش راحت شد و گوشی رو پس داد!

تا اینکه رسیدیم به یکی از دفاتر خدمات مهاجرین، یوستینا مدارک مامانش رو میخواست تحویل بده. رابرت برای تحویل مدارک رفت، و چند ثانیه بعدش یوستینا گفت: میشه لطفا پیاده بشی؟ من پوشک ایزابل رو میخوام عوض کنم، فضای کافی ندارم!

منطقی بود، پیاده شدم! و هوا هم به شدت سرد بود، من هم که سرمایی و اون سرما رو بیشتر حس میکردم!

یک خورده صبر کردم، دو برابر زمانی که فکر میکردم برای عوض کردن پوشک یک بچه احتیاجه! و دیدم یوستینا هیچ عین خیالش نیست. تمام مدت بیرون ماشین قدم میزدم و به خودم فحش میدادم که چرا این کار رو کردم و همراه اینا پاشدم اومدم؟ چرا من اینقدر احمقم که خودم رو به اینها تحمیل کردم؟؟؟

واقعا سردم بود، رفتم دم در ماشین و در رو باز کردم. گفتم میتونم سوار بشم؟ و زنیکه احمق گفت: نه! هنوز کارم تموم نشده! در حالی که کارش تموم شده بود و حتی نمیدونم پوشک عوض کردنی تو کار بود یا نه! و ادامه داد: در ماشین رو ببند سرما میخوریم!

پس خودش هم سرما رو حس میکرد! این فقط مهربان سرمایی نبود که داشت میلرزید!

دوباره بیرون قدم زدم و واقعا اعصابم به هم ریخته بود. نمیتونستم برم داخل مغازه های اطراف چون بچه اش شارژ گوشیم رو تموم کرده بود و نمیخواستم دنبالم بگردن یا معطلم بمونن!

سعی کردم پررو باشم، رفتم در راننده رو باز کردم و جای رابرت نشستم! برام مهم نبود چی فکر کنه، سلامت خودم بیشتر اهمیت داشت...

حدود یک ربع بعد رابرت برگشت و من رو که جای خودش دید تعجب کرد. رابرت همیشه به نظرم آدم مهربون تر و خوب تری بوده. شوخی کرد و گفت میخواستی من رو جا بزاری و بری؟

گفتم: نه، یوستینا فضای کافی نداشت عقب، من بیرون ایستادم، سردم شد و انتخاب دیگه ای نداشتم. 😌

تعجب کرد ... اما هیچی نگفت.

دوباره برگشتم صندلی عقب، و راه افتادیم. رفتیم یک دوری مرکز شهر زدیم. و من هر ثانیه به خودم نهیب زدم که دختر احمق، چرا اومدی؟

وقتی دوباره برگشتیم سوار ماشین بشیم، یوستینا گفت: لطفا برو جلو بشین، من ترجیح میدم مامانم کنارم باشه!

حس کردم شاید به خاطر راحتی من میگه!

گفتم: من راحتم اگر به خاطر راحتی من میگید...

گفت: نه، من ناراحتم! و ترجیح میدم اگر اینجوری باید بشینم! مامانم کنارم بشینه!

هی با خودم میگفتم: این اشتباه من نبود! خودشون اومدن در اتاق من در زدن! من خودم رو تحمیل نکردم!

سوار که شدیم رابرت ازم پرسید غذا چی دوست داری بخوریم.

گفتم: فرقی نمیکنه!

گفت: بزار ببینیم رستوران ایرانی این اطراف هست؟ رو GPS نگاه کرد و یک رستوران ایرانی دید. از یوستینا پرسید: بریم رستوران ایرانی؟

یوستینا: نه، من خیلی گشنمه. ترجیح میدم برم جایی که میدونم غذاش چیه. (از این قسمت ناراحت نشدم، چون منطقی بود)

تصمیم بر این شد برن به یک رستوران هندی.

تا آخر غذا خوردن رفتار عجیب و برج زهرماری یوستینا ادامه داشت! رستوران از نوع بوفه بود و رابرت میخواست بره و هزینه غذا روحساب کنه که من همراهش بلند شدم.

گفت: من مال تو رو هم حساب میکنم، گفتم: نه، خودم حساب میکنم.

رابرت رفت دستشویی. من رفتم جلو صندوق و غذای هممون رو حساب کردم و برگشتم. رابرت که ازدستشویی برگشته بود سر راهش رفته بود صندوق که حساب کنه، و صندوقدار گفته بود: اون خانوم حساب کرده.

رابرت اومد و کلی تشکر کرد و به یوستینا گفت: مهربان پول غذا هممون رو حساب کرده.

یکهو یوستینا از این رو به اون رو شد. لبخند، مهربون!

با خودم گفتم ببین ها! پس من خیال نمیکردم برج زهرماره! بود و با 50_60$ مشکلش حل شد!

این خاطره در ذهن من جزء نفرت انگیز ترین خاطراتم از یوستیناست، که هر بار با هر تلنگر یادم میاد. و رفتار این زوج در شرایط اون زمان من، برای بار هزارم این خاطرا رو برام یادآوری کرد!

 

برگرد به خونه

توماس برایم فرستاده:

I have a headache, too many things going on. I want to go home and hug you. Come back home...

پسرکم، مرسی که اینطور بی دریغ خوبی...

پینوشت: حدود 40 روزی از خونه دور خواهم بود، برای توماس خیلی سخت پیش میرود 😭

شخصیت کودکانه...

دوست دارم همه آرشیو وبلاگ قدیمی را کم کم به این وبلاگ انتقال بدهم. اما با هر پستی که میخوانم از شخصیت کودکانه خودم بیشتر خجالت زده میشوم!

نمیدونم تا کجا این انتقال رو ادامه بدم....

پینوشت: دوستانی که دوست دارند آرشیو قدیم را بخوانند از این لینک مستقیم میتوانند وارد شوند، ویا اینکه سمت چپ وبلاگ قسمت پایین یک گزینه به نام ابر برچسب ها میبینید، با ورود به برچسب خاطرات روزهای دورِ دورِ دور میتوانید خاطرات گذشته را دنبال کنید.

اندر احوالات خاطرات دور

تصمیم گرفتم بعد از سالها مطالب وبلاگ قبلی را وارد این وبلاگ کنم. اگر دوست داشتید بخونید. مطالب را از قدیمی ترین ها شروع میکنم تا جدید. مطالب رو در آرشیو میتونید پیدا کنید.

پینوشت: اینستاگرامم دچار مشکل شده، و فعلا نمیتونم آپ شدن وبلاگ رو در اینستا اطلاع بدم. اما زود به زود آپ خواهم کرد به خصوص در انتقال آرشیو مطالب وبلاگ قدیمی

هجوم خاطرات بی دلیل...

گاهی وقتها از ته ته خاطراتت یک حس هایی بیرون می آید که با هیچ منطقی توجیه پذیر نیست. این روزها از ته خاطرات من احساساتی که به آیدین داشتم بیرون می آید. با توماس خوشبختم، همه آنچه که باید داشته باشد را  دارد. نمیگویم کاملترین موجود روی زمین است، اما میتوانم بگویم یکی از خوش قلب ترین هایشان است! آدمی که با سیاست های این روزها عجیب بیگانه است. و اما من...

این روزها حواسم پرت است! دائم مقایسه میکنم بین آیدین و توماس! بعد از سه سال!

راستش همیشه کفه ای که توماس قرار دارد عجیب سنگین تر است، اما یک چیزهایی من را می کشد به روزهای بودن آیدین. خانه ی امیر آباد، بوی چرم در بینی ام میپیچد و مرا پرتاب میکند به آخرین دیدارمان بین کت های چرمی فردوسی، آخرین باری که باهم خرید کردیم و کاپشنی که ادعا کرد چون انتخاب من بود اینقدر خاطرات من را جلویش زنده میکند که هرگز نپوشیدش!

روزهای اشک و آه ام یادم می آید، روزهایی که خوب نبود و گذشت. اما نمیدانم این دیگر چه بازی مسخره ایست که ذهنم با من به راه انداخته؟!

دیروز مثل احمق ها پیام دادم، نامزد کردی؟

جواب داد: نه، بعد از تو همه اعتماد و احساسم به آدمها مُرد. من مثل تو نبودم. میترسم از حضور زن ها، میترسم وقتی یادم می آید پنج سال چطور زمزمه عاشقانه خواندی و بوسیدی و عاشقی کردی و یک روز تمامش کردی. با یک خداحافظی تمامش کردی...

جواب دادم: پنج سال تلاش کردم که بمانیم، پنج سال برای با هم بودنمان تلاش کردم، اما نخواستی. من یک روزه خداحافظی نکردم، روزی که در خانه امیر آباد در آغوشت، سرم را بین سینه ات پنهان کردم و اشک ریختم و تو وقتی چشم های بارانی من را دیدی و به جای آرام کردنم گفتی اگر میخوای گریه کنی پاشو بریم، خداحافظی شروع شد. یک سال آخر هر بار که دیدمت تلاش کردم آگاهت کنم، اما نفهمیدی.

جواب داد: تو یک نامرد بودی، حالا دیگه مطمئنم وقتی با من بودی به من خیانت میکردی.

پرتاب شدم به اون روزها... هرگز خیانت نکرده بودم، من کسی غیر از آیدین را نمیدیدم! یک دنیا بود و یک آیدین. حسی که هیچوقت در مورد توماس متاسفانه تجربه اش نکردم! شاید چون توماس همیشه بود، همیشه به بهترین و کاملترین شکل بود. وقتی که باشی، دیده نمیشوی! همیشه نداشته ها بیشتر به چشم می آیند.

جواب دادم: فقط یک چیز را میخواهم باور کنی، من وقتی با تو بودم با همه وجودم بودم. میخواهم باور کنی وقتی رفتم دیگر چاره ای جز رفتن نمیدیدم. باید اون رنج بی نهایت تمام میشد...

جواب داد: مهربان، برگرد. کسی نتوانست جای تو را پر کند. برگرد...

جواب دادم: دیر شده آیدین، خیلی دیر. دیگر نمی شود...

آخرین پیامش این بود: یک روزی، یک جایی دوباره پیدات میکنم و پشیمونت میکنم. پشیمونت میکنم از تصمیمی که گرفتی...

بدون خدا حافظی تمام شد.

پیام ها را دوباره و سه باره خواندم. دلیلی نداشتم که نگهشان دارم. همه پیام ها را پاک کردم. چشم هایم را بستم و سعی کردم فکر کنم زندگی از وقتی شروع شد که توماس را دیدم. یک چیزی ته ذهنم نق میزد و میخواست خاطرات گذشته را از قبر بیرون بکشد. آهنگ علی عبدالمالکی را play کردم. خوش به حالت که من و یادت نیست... پشیمون شدم، عوضش کردم. سیمین غانم میخواند...

 پینوشت: کسانی که از وبلاگ های قبلی با من بودن شاید یادشون بیاد اولین دوست پسرِ آزاری من رو! Isaac. خیلی مهم نبود. یک انتخاب مسخره واحمقانه بود که زود هم تمام شد، بماند که وقتی داشتم می آمدم آمریکا یک روز تماس گرفت و گفت من همیشه عاشقت بودم مهربان! دیروز فیسبوک را بعد از ماه ها باز کردم و دیدم همه ازدواجش را تبریک گفته اند! یادم نبود حتی در فیسبوک داشتمش! البته دلم به دخترک سوخت که با اون خُل و چِل باید زندگی کند. اما گویا گذشته ام به من حمله ور شده! 😁

 

روز های تغییر 10...

رسیدیم به اینجا که همکار عزیز عجیب به نظر میرسید! آدمی که همیشه باهاش مهربون بودم، کلی پشت سر یوستینا و رابرت پیشم حرف میزد و من فقط گوش میکردم، آدمی که کلی چیز یادش دادم و همیشه با پررویی وقتی یاد میگرفت ادعا میکرد که بلد بوده! آدمی که توماس بارها و بارها بهم گفته بود چرا باهاش حرف میزنی و تحویلش میگیری و کمکش میکنی؟ و همیشه در جوابش گفته بودم این پسر هم غریب و تنهاست، درکش میکنم و میخوام تنهاییش رو کمتر کنم...

همین آدم به رابرت گفته بود مهربان گویا میخواد بره، و دوستش که از پررو دنبال کاراموزی در آمریکا میگشت رو معرفی کرده بود و اینقدر خبیث بود که حتی درخواست کرده بود تا زمانی که کارهای ویزای دوستش درست میشه، یک خانوم فیلیپینی که تحصیل کرده نبود اما با تجربه یک سری از کارهای اپراتوری آزمایشگاه رو یاد گرفته بود و مدتی با ما کار میکرد، (و به دلایلی قبلا اخراج شده بود) برگردونن که من برم! یعنی اخراج بشم...

این در حالی بود که هردو خوب میدونستیم که من به پول اون شغل کوفتی احتیاج دارم و نمیتونم تمام پل های پشت سرم رو به این شکل نابود کنم. این در حالی بود که من میدونستم این همکار محترم هم قراره زودتر از موقع قراردادش بره و هرگز حرفی نزده بودم. دلم برای خودم سوخت، به اینکه چرا اینقدر در روابط کاری احمق هستم. من سیاست رو همیشه دو رویی دونستم، و همیشه با حماقت مسیر تکراری اعتماد به آدم هایی که سیاست دارند رو تکرار کردم!

در هر صورت، همکار گرامی با حرف های جسته و گریخته خودش را لو داد. اما قسمت جالبش اینجا بود که اینقدر من را احمق فرض میکرد که اصرار داشت من باور کنم ایشون از برنامه من حرفی نزده!

همون شب رابرت تماس گرفت، و گفت نیاز داره که من تمام وقت سر کار بمونم و نمیتونه به من مرخصی نیمه وقت بده. هرگز فکرش رو نمیکرد که حالا در چنین شرایطی دوباره از کار استعفا بدهم، چون فکر میکرد به دلیل مشکلات مالی من را مجبور به حضور تمام وقت در شرکت میکنه، من وقت کافی برای مطالعه نخواهم داشت، امتحان رو پاس نمیکنم، و تمام...

اونوقت هر زمان که خواست، بعد از رسیدن نیروی جدیدش از پررو، به محض اینکه من درخواست افزایش حقوق مجدد کنم اخراجم کند.

اما من هم بازی با یوستینا و رابرت را یاد گرفته بودم، و محکم گفتم باشه پس من استعفا میدم...

اینجای کار رو نخونده بود، من اینقدر لجباز بودم که نگذارم نقشه اش را دنبال کند!

رابرت گفت، تو نمیتونی! این عادلانه نیست!

جالب بود! عادلانه... چه کسی برای من از عدل حرف میزد... اما حالا دیگر دیر بود.

من استعفا دادم....

اینستاگرام...

دوستان هرکسی که در اینستا من رو دنبال میکنه اسم اکانت اینستاش رو خصوصی کامنت بزاره. اکانت هایی که اینجا اسمشون رو نبینم، تو اینستا بلاک خواهم کرد...

 

روزهای تغییر 9 ...

برگشتم شرکت، اولین شخصی که دیدم رابرت بود. پرسید امتحان چطوری بود. یادم اومد من بدجنس به اینا گفتم امتحان دارم! گفتم خوب بود و نمره های مورد دلخواهم رو گرفتم! (ببخشید ولی من همیشه اینقدر خبیث و دروغگو نیستم ها!). رابرت بنده خدا ابراز خوشحالی کرد برام و پرسید خوب حالا چی میشه؟ میخواست بدونه تا کی کنترل کیفی مفت موجوده؟

گفتم فعلا باید اپلای کنم و یک سری امتحان بدم و همچنان کلی راه در پیش دارم. خدایی میدونم خیلی بد جنسی بود ولی تکلیف من هم 100% مشخص نبود و نمیخواستم تمام پل های پشت سرم رو خراب کنم...

و رابرت خیالش راحت شد که خوب این تازه خوان اول رو رد کرده... کو تا هفتم؟

 رفتم پیش توماس و شرح ماجرا رو گفتم. هیچکس باور نمیکرد یک نه محکم اینقدر ساده آره شده باشه. آره 100% نبود و امتحان و دنگ وفنگ داشت. اما هر چی بود نه مطلق نبود و این برای من بزرگترین شادی دنیا بود.

شب شروع کردم به گشتن برای پیدا کردن کتاب های امتحان ACS، یک ماه و نیمی تا امتحان وقت ذاشتم و کلی خوندنی هم داشتم. کتاب های مورد نیازم رو از ACS سفارش دادم که حدود 100$ بی زبون شد.

چند روز بعد که کتابها اومد با یک حساب سرانگشتی دیدم مهربان تنبل تر از این حرفهاست که هر روز 7 صبح بیدار بشه، بره سر کار و 6 بعد از ظهر برگرده وبشینه این درس ها رو بخونه! یعنی اگر مهربان تنبل هم این کار رو میکرد، توماس کرمو دقیقا مثل یک پسد بچه 5 ساله اینقدر حرف میزد و نق میزد که نمیشد!

لذا باید شرکت رو به کار نصفه روز راضی میکردم!

فرداش با همکارم که اهل پِرو بود در مورد این داستان صحبت کردم، در حد یک درد و دل دوتا دوست و از اینکه خیلی استرس دارم و نمیخوام پل های پشت سرم رو خراب کنم گفتم... و اونم یک مقداری همدردی نشون داد و دلداری داد...

تا دوشنبه هفته بعد صبر کردم تا کتاب هایی که سفارش داده بودم بیاد. یک سری کتاب هم نیویورک داشتم که به دوستم گفتم بفرسته چون برای امتحان لازمشون دارم. وقتی همه این هفت دست آفتابه و لگن بنده برای شروع خوندن اومد، رفتم پیش رابرت و با یک قیافه مظلوم بهش گفتم یک ماه نیاز دارم نیمه وقت کار کنم. مثل همیشه رابرت سعی کرد من رو قانع کنه احمقانه ترین کار تحصیل در مقطع دکتری است، و از اونجا که دید من یک گوشم درِ برای این حرفها و یکی دیگه اش دروازه، گفت با یوستینا صحبت میکنه و بهم نتیجه رو میگه.

شب تماس گرفت و گفت باشه، میتونم نیمه وقت کار کنم. فردا صبح که همکار عزیزم رو در لابراتوار دیدم بهش گفتم که تونستم راضیشون کنم نیمه وقت کار کنم. همکار عزیز گفت جدی؟ و چند دقیقه بعد جیم شد...

و بعد از نیم ساعت خوش و خرم برگشت...

این جیم شدنش و اون شادی که در چهره اش موج میزد برام عجیب بود. حسم میگفت یک کاسه ای زیر نیم کاسه همکار عزیزه...