هفته ای که گذشت تقریبا صبور و آرام بودم. اما این آرامش و صبر انگار مانند یک بغض در گلویم گیر کرده بود. نمی دانم چرا یکدفعه این بغض شکست...

آخی راحت شدم. مدتهاست برای رسیدن به آرامش آخر شب نماز حاجت می خوانم. به خدا می دانم مردم مشکلات بزرگی دارند، غمهای عظیمی دارند و باز این همه آه و ناله نمی کنند، اما من ضعیفم. صبرم گاهی تمام می شود.

ویکتور هوگو میگوید:صبر کردن سخت است و فراموش کردن سخت تر. اما دشوار تر از این دو آن است که ندانی باید صبر کنی یا فراموش...

من دقیقا در همین مرحله سوم قرار دارم...

نمی دانم صبر نتیجه می دهد یا باید خودم را برای فراموش کردن آماده کنم...

خیلی حرفها هست که در دلم قلمبه شده، درد شده، اما نمی توانم بگویم. می خواهم اما نمی دانم چرا نمیتوانم...

من انتظاراتم خیلی زیاد نیست، یعنی زمانی بود که خیلی متوقع بودم اما الان...

حداقل خودم حس میکنم انتظاراتم خیلی بالا نیست. اما از بعضی چیزها نمی توان گذشت، از اینکه گاهی توقع هدیه داری، حالا آن هدیه یک پر گل باشد (حتی نمی خواهم یک شاخه گل باشد...) اما نمیبیند. شاید هم می بیند و ....

من می خواهم حس کنم دوستم داری. وقتی کنارت هستم دوست داشتنت را حس می کنم اما چقدر پیش می آید که ما کنار هم باشیم؟؟

بغضی که مدتی بود در گلویم گیر کرده بود امشب سر نماز شکست، اشک ریختم و اشک ریختم.

آنقدر که ...

گریه کردم، خدایا به خودت هم گفتم شرمنده ام که صبر ندارم، شرمنده ام که با کوچکترین موضوعی کمر خم کرده ام، اما چه کنم؟؟؟

خدایا میدانم واجب تر از من بیشمار است اما من را هم ببین. خوب نیستم اما تو که بخشنده ای ببخش و کمکم کن...

پینوشت : این روزها تمام وجودم شده همین وبلاگ،بیش تر از اون چیزی که فکر می کردم نوشتن آرامم می کنه. این آرامش مخصوصا با دوستهای خوبی که اینجا پیدا کردم بیشتر هم شده ...

همتون را دوست دارم،همتون مهربونید...