خوب بهتره ابن خاطره را تا شامل مرور زمان نشده به صفحه خاطرات اضافه کنم!بله...
بنده در مملکت غریب ولنتاین داشتم!
از قبل طراحی شده نبود ولی ولنتاین خوبی بود...
شاید بتونم بگم واقعا بهترین ولنتاین عمرم بود!
من الان در ایالات متحده کفر! بدون ماشین روزگار میگذرونم...
محلی که زندگی میکنم از فروشگاه و مغازه و کلا تمدن یک ربعی با ماشین حداقل فاصله
داره...
لذا بنده پررو هستم و هر وقت رییسم یا برادر زنش(تام) میخواد بره خرید باهاشون میرم.
روز ولنتاین یک حساب و کتابی کردم و دیدم ممکنه آخر هفته خانواده رییسم بخوان برن
گردش، و از اونجایی که خوب دوتا بچه دارن و مادر زنش هم باهاشون زندگی میکنه
من هم که بخوام برم خیلی خیلی جاشون تنگ میشه...
با یک دو دو تا و چهارتا به این نتیجه رسیدم خوب ببینم تام میره خرید یا نه؟
از تام پرسیدم کی میری والمارت؟(والمارت یکی از بزرگترین، ارزون ترین و پرشعبه ترین
فروشگاههای اینجاست)
یک فکری کرد و گفت امروز...
گفتم: میتونی من را هم ببری؟
گفت: آره...
بعد این تام مدل حرف زدنش یک جوریه که نمیدونی الان خوشحاله! ناراحته! مزاحمی؟ مراحمی؟!
کلا بنده دیگه برام عادی شده و همیشه فرض را بر مراحم بودن میزارم!
گفتم: چه ساعتی میری؟
گفت: 5:05
ما هم گفتیم باشه...
ساعت 5 که کارم تموم شد بدو و بدو اومدم لباس عوض کردم... رفتم کنار ماشین تام ایستادم!
شد 5:30 از شرکت نیومد بیرون...
شد 5:40 نیومد بیرون...
برگشتم تو اتاقم...
دوباره حدود 6 رفتم چک کردم دیدم ماشینش هست همچنان...
رییسم و همسرش از در شرکت اومدن بیرون و گفتن: منتظر تام هستی؟؟
کلا این تام انسان دهن لقی هستش...
گفتم: آره... به من گفته 5:05 دقیقه میره! اما هنوز نیومده...
رییسم گفت: یکی از دستگاهها خراب شده، داره اون را درست میکنه...
بیا خونه، میدونه تو منتظرشی! (دهن لقه دیگه!)
برگشتم خونه...
زن رییسم گفت بیا بالا، ویکتوریا(دختر 2.5 سالش) برات نقاشی کشیده...
رفتم بالا...
دیدم ویکتوریا با مادربزرگش برام یک قلب کشیدن، دورش را قیچی کردن...
رنگش کردن و روش گل و بلبل کشیدن و نوشتن یک بوس گنده از طرف ویکتوریا
برای مهربان... ولنتاین مبارک...
کلی خوشحال شدم...
زن رییسم(جسی)، گفت: رابرت(رییسم) یادش رفته برای ولنتاین چیز کیک بگیره...
چشمک زد و گفت: باید بفرستمش بگیره...
گفتم: من برات میگیرم...
گفت: نه، نمیخواد... بیخیال بابا... برو خوش بگذرون!
یک خورده فکر کردم! حالا والمارت رفتن مگر خوش گذشتن هم داره؟؟؟
گفتم: نه میگیرم...
در همین موقع تام صدام کرد که بیا بریم...
از جسی پرسیدم چه نوع چیز کیکی میخواد؟
گفت: نیویورک استایل...
بعد رابرت از اتاق اومد بیرون و گفت: زیاد هم نوشیدنی نخور!!!
من: خدایا این چرت و پرت ها چیه اینا میگن...؟
خندیدم و خداحافظی کردم...
اومدم پایین و سوار ماشین تام شدم...
تام گفت: من خیلی خسته ام... خریدهات خیلی ضروریه؟
من: ! خوب خرید خونه است دیگه! اگر خسته ای باشه بعدا...
گفت: پس باشه بعدا!
من تو دلم: خوب الان ما داریم کجا میریم؟؟؟ ولی هیچی نپرسیدم!
گفتم: ولنتاین چه هدیه ای گرفتی؟
گفت: هیچی... من دوست دختر ندارم...
از اونجا که فضولم: پرسیدم چرا؟
گفت: تو چرا دوست پسر نداری؟
حالا من به جسی و رابرت گفتم یک آیدینی دارم که تو وطن جا گذاشتم و اومدم!
ولی دیگه حال نداشتم واسه این قل مراد هم توضیح بدم...
گفتم: چون من 3 ماهه وارد این مملکت شدم... 2 ماه اولش را در حال جا به جا شدن
بودم!
و حالا تازه یک ماهه که اینجام...
ماشین هم که ندارم بیرون برم... کسی را هم که نمیبینم...
این دلایل کافیه؟
هیچی نگفت دیگه...
چند ثانیه بعدش گفت: اولش بریم خونه من. باشه؟
من هم که کلا به برنامه خرید خونه اومده بودم بیرون و حالا کنسل شده بود!
گفتم: هر جور تو بگی...
رفتیم خونه و رفت لبتابش را آورد و گفت خوب ببینیم چه انتخابهایی داریم برای امشب!
یعنی من هنگ بودم...
گفت: بازی کامپیوتری دوست داری؟ بازی میکنی؟
من کلا از بازی کامپیوتری متنفرم! ولی دیگه دلم نیومد بگم من بدم میاد!
گفتم: بازی نکردم ولی بازی کنیم، شاید خوشم اومد...
رو تلویزیونش شروع کرد به گشت زدن تو بازی هاش...
هی میپرسید: این را دوست داری؟ اون یکی بهتره یا این یکی؟
من یعنی مثل منگول ها نگاه میکردم!! بازی نکرده بودم تا حالا!
گفتم: ببین هر کدوم را خودت انتخاب میکنی...!
دیگه یکی را انتخاب کرد و نمیدونم چرا سیستمش مشکل پیدا کرد و بازی اجرا نشد!!!
یعنی من اینقدر خوشحال شدم!
بعد گفت: خوب اینکه نشد، بیا بریم سینما!
من: باشه! بریم... (یعنی آدم به داغونیه من ندیده بود تا حالا! هرچی پیشنهاد میداد باشه!)
سانس های سینما را چک کرد، یکیشون چند دقیقه ای بود شروع شده بود و بقیه هم دیگه
دیر وقت شروع میشد!
خوب این هم کنسل شد...
پیشنهاد داد بریم شام بخوریم!
من: باشه... (یعنی تنها نظر من باشه بود ها!)
بیچاره هی رستوران چک کرد و هی پرسید کدوم بهتره؟
خوب من چمیدونستم؟!!! مگر رفته بودم ؟
آخرش بهش گفتم: تام، عزیزم... من یک ماهه وارد این شهر شدم... هیچ کجاییش را نرفتم...
پس هر تصمیمی تو بگیری...
دیگه تصمیم گرفت بریم رستوران از نوع باربکیو...
رستوران با مزه ای بود...
نشستیم و منیو را آوردن...
خانومی که منیو را آورد یک دختر هم سن های خودم به نظر میومد...
با موهای بلند مشکی و فرفری...
بعد من داشتم غذا ها را بالا پایین میکردم و ازش پرسیدم این غذا خوبه؟
گفت آره، خوشمزه است... و رو کرد طرف تام و پرسید دوست دخترت تازه اومده؟
تام: یک ماهی میشه اومده این شهر...
و من: سکوت و لبخند... (بله، شدم دوست دختر تام!)
بعد یارو میگه باید حتما دوتا ساید دیش! سفارش بدید...
عجبا...
من ذرت انتخاب کردم!
تام میگه نه! نمیتونی بخوری! سخته!
من: خدایا! چرا ذرت خوردن سخته؟!
بعد زده گوگل نشونم میده که ببین این ذرتش جدا شده نیست!
دیدم آها... بلال هستش و باید اون وسط بشینی بلال گاز بزنی...!
کلا همیشه داستانی دارم سر غذا سفارش دادن...
سرتون را درد نیارم...
غذا را خوردیم و صورتحساب را آوردن...
به تام میگم من میخوام حساب کنم...
فکر میکنید چی گفت؟
Are you crazy?
میخواستم بگم عمه اته... ولی خوب اینا خیلی درک نمیکنن...
به لبخند زدن اکتفا کردم...
حساب کرد و اومدیم بیرون...
و گارسونه هم فرمود چه زوج نایسی... خوشبخت باشید...
بله، همینجوری مفت، مفت بنده را دادن به تام و تموم شد!
بعد من بد جور نشسته بودم تو رستوران، پام گرفته بود...
تام میگه ماساژ نمیخوای؟؟؟؟؟؟
گفتم: نه قربون دستت... خودش خوب میشه!
نشستیم تو ماشین و میگه خوب بریم والمارت!
من: خوب بریم!
رفتیم و دوید سمت نوشیدنی ها و یک شراب قرمز برداشت...
رفتیم قسمت بازی ها، نمیدونم دنبال چی میگشت که پیدا نکرد!
گفت: بریم خونه مشروب بخوریم و فیلم ببینیم!
من: خدایا... بخیر کن...
گفتم: پس بزار من خرید هام را بکنم... بعد بریم...
گفت: نه، ولش کن... فردا میارمت...!
من: باشه... (یعنی ضعیف النفس تر از من دیدید؟)
رفتیم خونه و حالا هی میگه تو فیلم انتخاب کن...
من:...(بنده فیلم هم نمیبینم و آشنایی ندارم!)
من: عزیزم هرچی خودت میخوای بزار...
ته اش هی این خوبه و اون بده... یک فیلم انتخاب کرد و شروع شد...
دو تا گیلاس مشروب هم ریخت و گذاشت...
من تو دلم: خدایا تو امشب من را برداشتی آوردی تو این موقعیت... هر بلایی سرم اومد
مسئولیتش کاملا بر عهده خودته!
پاشد بره سویت شرتش را در بیاره... من نمیدونم چه جوری شد دستم رفت تو گیلاس!
یک خورده اش ریخت... (عاشق دست و پام هستم یعنی...)
با ناله میگم... ببخشید من این را ریختم!
اومده میگه: اشکال نداره... اشتباه من بود، بد جایی گذاشتمش... و تمیزش کرد...
حالا روم نمیشه بگم من نمیخورم! (من از بوی الکل متنفرم...)
دیگه در هر صورت ایشون شروع کرد و ما هم هی با این گیلاس بازی کردیم...
واقعیتش احساس ترس هم داشتم...
در هر صورت، ایشون گیلاس اولشون تموم شد و میخواست برای خودش بریزه...
میگه برات بریزم؟ نگاه کرد دید، گیلاسه پره...!
شرمنده شدم والا...
اصلا اصرار نکرد بخورم! و هیچی نگفت...
گیلاس خودش را پر کرد...
و ادامه داد...
سعی کردم یک ذره بخورم... یعنی چشمم را میبستم به زور پایین میدادم...
در هر صورت...
فیلم تموم شد...
تام را نگاه کردم دیدم چشماش بسته است...
صداش کردم، چشماش را باز کرد...
گفت: من خیلی خوابم میاد...امشب اینجا میمونی یا برمیگردی خونه ات؟
گفتم: ترجیح میدم برگردم خونه...
بدون کلامی اضافه تر، پاشد... لباس پوشید و گفت: بریم...
از در که داشتیم میومدیم بیرون بوسیدمش و گفتم ممنون به خاطر امشب...
و برگشتیم خونه...
باورم نمیشد!
میدونم اگر ایران بود، قضیه خیلی فرق میکرد...
نمیدونم اینا چرا اینقدر متفاوت هستن...
و نمیدونم این طوفان زندگی، داره من را کجا میبره...؟؟؟
گاهی میترسم و گاهی احساس آرامش میکنم...
امیدوارم ساحل امنی در انتظارم باشه...
پینوشت: آیدین برای ولنتاین پیام تبریک برام فرستاد... شب وقتی از خونه تام برگشتم باهاش صحبت کردم... وقتی پرسید چه خبر، کجا ها رفتی امروز، چه کارها کردی... هیچی نگفتم! یعنی چی میتونستم بگم؟ امیدوارم کار درست را انجام داده باشم... چون نمیخوام زندگی آیدین را آشفته کنم...