نامه های نانوشته...

آیدین این بار به تو مینویسم....

راستش دلم برات تنگ شده پسر جان...

آخرین آهنگی که برات فرستادم "خوشبحالت" علی عبدالمالکی بود...

و آخرین جمله ای که بهت گفتم...

 "آیدین یک روزی از روزهایی که کنارت بودم و تصمیمی نگرفتی، اذیتم کردی، 

خواسته یا ناخواسته اشکام را سرازیر کردی پشیمون میشی..."

و تو غمگین ترین نگاهت را به من دوختی... و گفتی: میدونم...

آره آیدینم...

پنج سال به پای تو نشستم...

یک سال اولش را وحشتناک زجر کشیدم....

سالها عاشقت بودم...

و چه شبها که با گریه خوابیدم...

اما آیدین...

میگویند یک زن وقتی تصمیم به رفتن میگیرد مدل های مختلفی رفتنش را گوشزد میکند...

و من نیز...

من هم مثل تمام زنان دیگر بارها و بارها، مستقیم و غیر مستقیم، گفتم پسر جان مهربان بریده...

اما نشنیدی...

تا اینکه آهنگ خوش به حالت را برایت فرستادم...

تو خونه امیرآباد بودیم...

تو داخل آشپزخونه بودی و من روی تخت روبه روی آشپزخونه نشسته بودم...

وای که چقدر دلم برای اون خونه تنگ شده! خونه ی ما...

آهنگ را پلی کردم و گفتم آیدین گوش کن... فعل خوشبحال را صرف میکنه!

من و تو سلیقه های موسیقی متفاوتی داریم! و تو اولش بی توجه گوش میدادی...

چند ثانیه که گذشت خوشت آمد...

شروع کردی به شنیدن!

آره پسر جان... شنیدن و گوش دادنت را حتی از هم تشخیص میدادم...

آهنگ که تمام شد... گفتی این را برام بفرست... و فرستادم...

دوباره پلی کردیش...

و باز شنیدی... شنیدی... شنیدی...

اومدم داخل آشپزخانه...

یک خرما برداشتی و گذاشتی دهنم... و من دستم را انداختم دوره گردنت...

نگاهم کردی... عمیق...

و گفتی... 

مهربان نکنه داری میری که دیگه برنگردی پیشم...؟؟؟!!! این آهنگ چی میگه؟

و من گریه کردم... اشکهای همیشه سرازیرم باز روی گونه غلتید...

حرفی را که من یک سال هرچه گفتم و تو نشنیدی، یک آهنگ چه خوب حالیت کرد!

سرم را در سینه ات فرو کردم...

و تو باز پرسیدی... مهربان برمیگردی؟؟

و همان روز لحظه جدا شدن گفتم: پشیمان میشوی از فرصت هایی که این پنج سال داشتی

برای داشتنم و کاری نکردی... روزی از نداشتنم پشیمان می شوی...

و تو عمیق نگاه کردی... با همان عمقی که آن آهنگ را شنیدی...

و گفتی: میدونم...

و تمام...

این آخرین دیدار بود...

چند روز بعدش من پرواز کردم به آینده ای که نمیدانستم حتی کجاست!

و چند روز بعدش پیام دادی آهنگ خوشبحالت را زنگ موبایلم کردم!

اوه پسر جان...

دیر نیست برای فهمیدن؟

و بعد از آن هر وقت دلتنگ می شوی برایم جملاتی از همان آهنگ را میفرستی...

قلبم درد میگیرد...

اما واقعیتش من خوشبخت تر از تو ام...

من تلاشم را کردم و نشد که با هم باشیم... 

تو میتوانستی و نخواستی که با هم باشیم...

و حالا...

نمیدانم باز هم میبینمت یا نه...

آخرین روز دیدارمان وقتی تو خیابون فردوسی داشتیم دنبال کت چرم میگشتیم

نگاهت کردم و با اشک گفتم: یک حسی بهم میگه دیگه نمیبینمت...

حالا نمیدانم...

حس آنروز راست میگفت آیا؟؟؟

پینوشت: من مرض دارم خودم را آزار بدهم. آهنگ تولد که بنیامین برای همسرش خونده را وقتی گوش میدم یاد خونه امیرآباد، آیدین، تولد، با هم بودن و خاطرات مشترک می افتم... آره دیگه من هم تو اون خونه نیستم، کنار پنجره اش وانمیستم... تولد بی تولد... این پرده آخر بود گویا... 



ولنتاین...

خوب بهتره ابن خاطره را تا شامل مرور زمان نشده به صفحه خاطرات اضافه کنم!

بله...

بنده در مملکت غریب ولنتاین داشتم!

از قبل طراحی شده نبود ولی ولنتاین خوبی بود...

شاید بتونم بگم واقعا بهترین ولنتاین عمرم بود!

من الان در ایالات متحده کفر! بدون ماشین روزگار میگذرونم...

محلی که زندگی میکنم از فروشگاه و مغازه و کلا تمدن یک ربعی با ماشین حداقل فاصله

داره...

لذا بنده پررو هستم و هر وقت رییسم یا برادر زنش(تام) میخواد بره خرید باهاشون میرم.

روز ولنتاین یک حساب و کتابی کردم و دیدم ممکنه آخر هفته خانواده رییسم بخوان برن

گردش، و از اونجایی که خوب دوتا بچه دارن و مادر زنش هم باهاشون زندگی میکنه

من هم که بخوام برم خیلی خیلی جاشون تنگ میشه...

با یک دو دو تا و چهارتا به این نتیجه رسیدم خوب ببینم تام میره خرید یا نه؟

از تام پرسیدم کی میری والمارت؟(والمارت یکی از بزرگترین، ارزون ترین و پرشعبه ترین

فروشگاههای اینجاست)

یک فکری کرد و گفت امروز...

گفتم: میتونی من را هم ببری؟

گفت: آره...

بعد این تام مدل حرف زدنش یک جوریه که نمیدونی الان خوشحاله! ناراحته! مزاحمی؟ مراحمی؟!

کلا بنده دیگه برام عادی شده و همیشه فرض را بر مراحم بودن میزارم!

گفتم: چه ساعتی میری؟

گفت: 5:05

ما هم گفتیم باشه...

ساعت 5 که کارم تموم شد بدو و بدو اومدم لباس عوض کردم... رفتم کنار ماشین تام ایستادم!

شد 5:30 از شرکت نیومد بیرون...

شد 5:40 نیومد بیرون...

برگشتم تو اتاقم...

دوباره حدود 6 رفتم چک کردم دیدم ماشینش هست همچنان...

رییسم و همسرش از در شرکت اومدن بیرون و گفتن: منتظر تام هستی؟؟

کلا این تام انسان دهن لقی هستش...

گفتم: آره... به من گفته 5:05 دقیقه میره! اما هنوز نیومده...

رییسم گفت: یکی از دستگاهها خراب شده، داره اون را درست میکنه...

بیا خونه، میدونه تو منتظرشی! (دهن لقه دیگه!)

برگشتم خونه...

زن رییسم گفت بیا بالا، ویکتوریا(دختر 2.5 سالش) برات نقاشی کشیده...

رفتم بالا...

دیدم ویکتوریا با مادربزرگش برام یک قلب کشیدن، دورش را قیچی کردن...

رنگش کردن و روش گل و بلبل کشیدن و نوشتن یک بوس گنده از طرف ویکتوریا

برای مهربان... ولنتاین مبارک...

کلی خوشحال شدم...

زن رییسم(جسی)، گفت: رابرت(رییسم) یادش رفته برای ولنتاین چیز کیک بگیره...

چشمک زد و گفت: باید بفرستمش بگیره...

گفتم: من برات میگیرم...

گفت: نه، نمیخواد... بیخیال بابا... برو خوش بگذرون!

یک خورده فکر کردم! حالا والمارت رفتن مگر خوش گذشتن هم داره؟؟؟

گفتم: نه میگیرم...

در همین موقع تام صدام کرد که بیا بریم...

از جسی پرسیدم چه نوع چیز کیکی میخواد؟

گفت: نیویورک استایل...

بعد رابرت از اتاق اومد بیرون و گفت: زیاد هم نوشیدنی نخور!!!

من: خدایا این چرت و پرت ها چیه اینا میگن...؟

خندیدم و خداحافظی کردم...

اومدم پایین و سوار ماشین تام شدم...

تام گفت: من خیلی خسته ام... خریدهات خیلی ضروریه؟

من: ! خوب خرید خونه است دیگه! اگر خسته ای باشه بعدا...

گفت: پس باشه بعدا!

من تو دلم: خوب الان ما داریم کجا میریم؟؟؟ ولی هیچی نپرسیدم!

گفتم: ولنتاین چه هدیه ای گرفتی؟

گفت: هیچی... من دوست دختر ندارم...

از اونجا که فضولم: پرسیدم چرا؟

گفت: تو چرا دوست پسر نداری؟

حالا من به جسی و رابرت گفتم یک آیدینی دارم که تو وطن جا گذاشتم و اومدم!

ولی دیگه حال نداشتم واسه این قل مراد هم توضیح بدم...

گفتم: چون من 3 ماهه وارد این مملکت شدم... 2 ماه اولش را در حال جا به جا شدن

بودم!

و حالا تازه یک ماهه که اینجام...

ماشین هم که ندارم بیرون برم... کسی را هم که نمیبینم...

این دلایل کافیه؟

هیچی نگفت دیگه...

چند ثانیه بعدش گفت: اولش بریم خونه من. باشه؟

من هم که کلا به برنامه خرید خونه اومده بودم بیرون و حالا کنسل شده بود!

گفتم: هر جور تو بگی...

رفتیم خونه و رفت لبتابش را آورد و گفت خوب ببینیم چه انتخابهایی داریم برای امشب!

یعنی من هنگ بودم...

گفت: بازی کامپیوتری دوست داری؟ بازی میکنی؟

من کلا از بازی کامپیوتری متنفرم! ولی دیگه دلم نیومد بگم من بدم میاد!

گفتم: بازی نکردم ولی بازی کنیم، شاید خوشم اومد...

رو تلویزیونش شروع کرد به گشت زدن تو بازی هاش... 

هی میپرسید: این را دوست داری؟ اون یکی بهتره یا این یکی؟

من یعنی مثل منگول ها نگاه میکردم!! بازی نکرده بودم تا حالا!

گفتم: ببین هر کدوم را خودت انتخاب میکنی...!

دیگه یکی را انتخاب کرد و نمیدونم چرا سیستمش مشکل پیدا کرد و بازی اجرا نشد!!!

یعنی من اینقدر خوشحال شدم!

بعد گفت: خوب اینکه نشد، بیا بریم سینما!

من: باشه! بریم... (یعنی آدم به داغونیه من ندیده بود تا حالا! هرچی پیشنهاد میداد باشه!)

سانس های سینما را چک کرد، یکیشون چند دقیقه ای بود شروع شده بود و بقیه هم دیگه

دیر وقت شروع میشد!

خوب این هم کنسل شد...

پیشنهاد داد بریم شام بخوریم!

من: باشه... (یعنی تنها نظر من باشه بود ها!)

بیچاره هی رستوران چک کرد و هی پرسید کدوم بهتره؟

خوب من چمیدونستم؟!!! مگر رفته بودم ؟

آخرش بهش گفتم: تام، عزیزم... من یک ماهه وارد این شهر شدم... هیچ کجاییش را نرفتم...

پس هر تصمیمی تو بگیری...

دیگه تصمیم گرفت بریم رستوران از نوع باربکیو...

رستوران با مزه ای بود...

نشستیم و منیو را آوردن...

خانومی که منیو را آورد یک دختر هم سن های خودم به نظر میومد...

با موهای بلند مشکی و فرفری... 

بعد من داشتم غذا ها را بالا پایین میکردم و ازش پرسیدم این غذا خوبه؟

گفت آره، خوشمزه است... و رو کرد طرف تام و پرسید دوست دخترت تازه اومده؟

تام: یک ماهی میشه اومده این شهر...

و من: سکوت و لبخند... (بله، شدم دوست دختر تام!)

بعد یارو میگه باید حتما دوتا ساید دیش! سفارش بدید...

عجبا...

من ذرت انتخاب کردم!

تام میگه نه! نمیتونی بخوری! سخته!

من: خدایا! چرا ذرت خوردن سخته؟!

بعد زده گوگل نشونم میده که ببین این ذرتش جدا شده نیست!

دیدم آها... بلال هستش و باید اون وسط بشینی بلال گاز بزنی...!

کلا همیشه داستانی دارم سر غذا سفارش دادن...

سرتون را درد نیارم...

غذا را خوردیم و صورتحساب را آوردن...

به تام میگم من میخوام حساب کنم...

فکر میکنید چی گفت؟

Are you crazy?

میخواستم بگم عمه اته... ولی خوب اینا خیلی درک نمیکنن...

به لبخند زدن اکتفا کردم...

حساب کرد و اومدیم بیرون...

و گارسونه هم فرمود چه زوج نایسی... خوشبخت باشید...

بله، همینجوری مفت، مفت بنده را دادن به تام و تموم شد!

بعد من بد جور نشسته بودم تو رستوران، پام گرفته بود...

تام میگه ماساژ نمیخوای؟؟؟؟؟؟

گفتم: نه قربون دستت... خودش خوب میشه!

نشستیم تو ماشین و میگه خوب بریم والمارت!

من: خوب بریم!

رفتیم و دوید سمت نوشیدنی ها و یک شراب قرمز برداشت...

رفتیم قسمت بازی ها، نمیدونم دنبال چی میگشت که پیدا نکرد! 

گفت: بریم خونه مشروب بخوریم و فیلم ببینیم!

من: خدایا... بخیر کن...

گفتم: پس بزار من خرید هام را بکنم... بعد بریم...

گفت: نه، ولش کن... فردا میارمت...!

من: باشه... (یعنی ضعیف النفس تر از من دیدید؟)

رفتیم خونه و حالا هی میگه تو فیلم انتخاب کن...

من:...(بنده فیلم هم نمیبینم و آشنایی ندارم!)

من: عزیزم هرچی خودت میخوای بزار...

ته اش هی این خوبه و اون بده... یک فیلم انتخاب کرد و شروع شد...

دو تا گیلاس مشروب هم ریخت و گذاشت...

من تو دلم: خدایا تو امشب من را برداشتی آوردی تو این موقعیت... هر بلایی سرم اومد

مسئولیتش کاملا بر عهده خودته!

پاشد بره سویت شرتش را در بیاره... من نمیدونم چه جوری شد دستم رفت تو گیلاس!

یک خورده اش ریخت... (عاشق دست و پام هستم یعنی...)

با ناله میگم... ببخشید من این را ریختم!

اومده میگه: اشکال نداره... اشتباه من بود، بد جایی گذاشتمش... و تمیزش کرد...

حالا روم نمیشه بگم من نمیخورم! (من از بوی الکل متنفرم...)

دیگه در هر صورت ایشون شروع کرد و ما هم هی با این گیلاس بازی کردیم...

واقعیتش احساس ترس هم داشتم...

در هر صورت، ایشون گیلاس اولشون تموم شد و میخواست برای خودش بریزه...

میگه برات بریزم؟ نگاه کرد دید، گیلاسه پره...!

شرمنده شدم والا...

اصلا اصرار نکرد بخورم! و هیچی نگفت...

گیلاس خودش را پر کرد...

و ادامه داد...

سعی کردم یک ذره بخورم... یعنی چشمم را میبستم به زور پایین میدادم...

در هر صورت...

فیلم تموم شد...

تام را نگاه کردم دیدم چشماش بسته است...

صداش کردم، چشماش را باز کرد...

گفت: من خیلی خوابم میاد...امشب اینجا میمونی یا برمیگردی خونه ات؟

گفتم: ترجیح میدم برگردم خونه...

بدون کلامی اضافه تر، پاشد... لباس پوشید و گفت: بریم...

از در که داشتیم میومدیم بیرون بوسیدمش و گفتم ممنون به خاطر امشب...

و برگشتیم خونه...

باورم نمیشد!

میدونم اگر ایران بود، قضیه خیلی فرق میکرد...

نمیدونم اینا چرا اینقدر متفاوت هستن...

و نمیدونم این طوفان زندگی، داره من را کجا میبره...؟؟؟

گاهی میترسم و گاهی احساس آرامش میکنم...

امیدوارم ساحل امنی در انتظارم باشه...

پینوشت: آیدین برای ولنتاین پیام تبریک برام فرستاد... شب وقتی از خونه تام برگشتم باهاش صحبت کردم... وقتی پرسید چه خبر، کجا ها رفتی امروز، چه کارها کردی... هیچی نگفتم! یعنی چی میتونستم بگم؟ امیدوارم کار درست را انجام داده باشم... چون نمیخوام زندگی آیدین را آشفته کنم...



سفرنامه14...

غذا را که خوردیم و جمع و جورها را که انجام دادیم یک دفعه یاد یک چیزی افتادم که مامان

آنی گفته بود...

روزی که رفته بودم بارها را بگیرم مامان آنی گفت: فاصله آنی و وحید زیاده و خیلی اذیت

میشن... ولی ایشالا آنی کاراش درست شده، داره مرخصی میگیره بره پیش وحید...!

من اون لحظه گفتم، حتما منظورش ترنسفر به دانشگاه وحید اینا بوده که خوب طول میکشه...

و حتما مامان آنی یک چیزی از خودش مثل همون جمله ماندگار رزومه آنی قوی بود و این

حرفها داره میگه!

داشتم میگفتم، یاد این جملات مامان آنی افتادم و پرسیدم: آنی مامانت گفت داری مرخصی

میگیری؟!!! آره؟؟؟؟

آنی رنگ به رنگ شد و رسما زبونش گرفت!

بعد وحید گفت: آره کارای مرخصی اش درست شده!

گفتم: چه خوب، ولی مگر میشه؟؟

آنی خودش را جمع و جور کرد و با این جمله شروع کرد: ببین مهربان پیش همخونه ام نگی ها!

نمیخوام هیشکی بدونه، آخه قطعی نیست...

وحید گفت: چرا قطعی نیست؟ تموم شده دیگه؟!!!

حالا این در حالی بود که آنی به من گفته بود هم خونه من داره میره، تو بیا با هم همخونه میشیم!

بعد آنی شروع کرد به توضیح: که آره من اصلا حال روحیم خوب نیست! همه اش گریه میکنم!

میرم پیش مشاور!!! اینقدر حالم بد بود که مشاور داره برام مرخصی میگیره!!!

دانشجوی اینترنشنال مرخصی نداره، اما یک حالت وجود داره برای مرخصی اش، که اونم

وابسته به مشاور هستش!

بعد با ناله ادامه داد: میدونی دوری وحید، دل تنگی مامان و بابام و سختگیری استادم همه یک

طرف.... این ادا و رفتارهای همخونه ام ملی یک طرف... از روزی که فهمید تو میخوای بیای

اخلاقش پشت و رو شد...

من پیش هیچکدوم از بچه های اینجا نمیگم که! همین چند شب قبل اومدن تو، وحید هم زنگ زد

که میخواد بیاد...

دیگه تو داشتی میومدی، وحید هم میومد، ملی هم امتحان داشت...

ملی برگشت گفت: مهربان میخواد بیاد، وحید میخواد بیاد... من نمیتونم درس بخونم...

اصلا میدونی چیه؟ من نمیتونم رو زمین بخوابم...

خوب من هم که نمیتونم حالا وحید 1 شب میخواد بیاد بندازمش رو زمین بخوابه!

من هم بهش گفتم باشه، به وحید میگم نیاد... من و مهربان هم رو زمین میخوابیم...

بعد که دیگه جوابی نداشت بده، پاشد نصفه شبی در را کوبید و رفت پیش الهام...!!!

بعد این ها را با یک حالت بغضی میگفت... من داشتم آب میشدم...

گفتم ببین اومدن من واسه این بنده خدا چه دردسری درست کرد!

آنی ادامه داد: دیگه اینجوری شد من رفتم هتل گرفتم که وحید داشت میومد!

بعد من تازه فهمیدم، پس آنی خودجوش شعور به خرج نداده... این دختره حالیش کرده

اینجا تو 20 متر جا همه با هم جا نمیشیم!

بعد دوباره مامان آنی تماس گرفت: باز صحبت اونم با صدای بلند... بلند... بلند...

من والا خودم هم آدم ساکتی نیستم، ولی دیگه اینقدر سر و صدا تحملش سخت بود

ولی خوب من میگفتم حتما من مهمونم و ملی هم نیست آنی رعایت نمیکنه...

ملی برگرده حتما درست میشه...

و اینکه یک بخش جدید هم در ذهن من ایجاد شد... آنی که داره میره پیش وحید، ملی

که داره ترنسفر میکنه...

خوب قیمت خونه بدون همخونه خیلی برای من زیاده! هم خونه از کجا پیدا کنم حالا؟؟؟؟


سفرنامه13...

خوب رسیدیم اینجا که آنی و وحید به سمت خونه شتابیدند...

آنی تا رسید دوید که غذا درست کنه! آخه همون طور که مستحضرید! وحید باید هر

وعده غذای تازه میخورد!

غذا را درست کرد و خدایی هم آنی دست پخت خوبی داره ...

و تنها زمانی که من دیدم وحید مهربونه و میگه آفرین و باریکلا وقت خوردن غذایی که

آنی پخته باشه!

بعد از آفرین و باریکلا من پاشدم ظرف ها را جمع کردم که بشورم...

که مامان آنی با وایبر زنگ زد...

آنی گوشی را گذاشت رو آیفن و گفت سلام مامان خوشگلم...

بعد مامانش فکر میکنید چی گفت؟؟؟

سلام خانوم دکتر! شاگرد اول دانشگاه تهران!!!!

بعد من اینجوری بودم: هـــــــــــــا !!!!!

البته من یک بار دیگه هم به این تعریف های مامان آنی برخورد کرده بودم...

وقتی رفتم بار آنی را بگیرم...

مامانش که داشت از نحوه پیدا شدن وحید صحبت میکرد و اینکه آنی خیلی زود واسه ویزا

 کلیر شد چون رزومه اش خیلی خیلی خوب بود!

اون روز با هدی رفته بودیم خونشون، و من در مقابل این حرف فقط لبخند زدم...

چون همه پدر و مادر های ما فکر میکنن نابغه تحویل جهان دادن!

اما دیگه وقتی میدونی رو آیفونی، جلو شوهر طرف و دوستش که دیگه نیا

بگو شاگرد اول دانشگاه تهران!

شاگرد اول نه من بودم! نه آنی بود و نه هدی!

بحث شاگرد اول بودن و نبودن نیست!

بحث نحوه حرف زدن آدمهاست...

بعد به ادامه مکالمه توجه کنید!

مامان آنی: مامان جان بارهات همه رسید؟!

آنی: آره مامان جونم... دستت درد نکنه... مهربان زحمتش را کشید دیگه...

مامان آنی: کیک ها هم به دستت رسید؟

آنی: کیک؟ نه... بزار بپرسم....مهربان مامانم کیک داده بود بهت؟

من: ای وای آره آنی... ولی لحظه آخر که داشتم وسایل را جا به جا میکردم جا نشد دیگه

دیدی که چقدر بار داشتم... اینقدر هم که دردسر کشیدم واسه رسیدن یادم رفت بهت بگم!

شرمنده به خدا...

مامان آنی: ای وای... حالا نوش جانشون خوردنش! ولی کاش گفته بودن خوردنش، بهت

نمیگفتم دلت بخواد...!!!!

این قسمت را گفتم مورد توجه دوستانی که میخوان لطف کنن و برای دوستشون بار بیارن... 

اونم نه یک یا دو کیلو... 8 کیلو!

حواستون باشه کیکی، نباتی... چیزی از چمدون بیرون نمونه... چون بعدا باید جواب پس بدین!

آنی بعدش که تماسش تموم شد دو ساعتی گیر داده بود به من که چرا کیکم را نیاوردی!!! من دلم

کیک مامانم را میخواست!

راستش اینجا هم روم نشد بهش بگم دلت کوفت را بخواد...!

پینوشت: الان سه یا چهار روزه با آیدین درگیرم... یعنی رو اعصابمه ها! چند روز پیش با وایبر زنگ زده، منم سر کار بودم. چون آزمایشگاه کنترل کیفی هستم اصلا نمیتونم گوشی با خودم ببرم... گوشی تو اتاقم بوده! بعد اومدم میبینم اس ام اس زده آره ریجکتم کن! حالا 4 روزه من دارم قسم و آیه میخورم ریجکت چیه؟؟؟ یعنی روانم را پریش کرده!!!

سفرنامه12...

من در شهر آرزوهایم در یک خونه چوبی کوچیک با دو تا دختر دیگه که یکیشون مثلا یک

زمانی خیلی دوستم بود زندگی میکردم...

چند روز تعطیلات بود و قرار بود ملی بره یک شهر دیگه پیش نامزدش...

برخورد های من و ملی خیلی خیلی خیلی محدود بود...

تقریبا هیچ کلامی بینمون رد و بدل نمی شد...

آنی خیلی تاکید کرده بود که ساکت باشم که بعدا امتحان ملی خراب شد گردن ما نیافته!

بعد من دیگه اینقدر سایلنت بودم که ملی یک دفعه گفت: آنی خیلی تو را ترسونده نه؟

گفتم: چطور؟

گفت: آخه تو دیگه از حد معمول یک آدم بیشتر ساکتی!! حتما آنی چیزی بهت گفته دیگه!

گفتم: نه بابا، میبینم شما امتحان داری، نمیخوام اذیت بشی...

یک لبخندی زد و گفت مرسی...

آنی چون وحید اومده بود رفته بود هتل گرفته بود... 

چون تو یک خونه که سر و ته اش فکر نکنم 24 متر می شد، دیگه جا نبود!

من فکر میکردم چون من مهمون آنی بودم و وحید هم اومده و ملی هم امتحان داره

دیگه خود آنی شعور به خرج داده و رفته هتل گرفته...

من یکشنبه تو اون خونه مهمون شده بودم و سه شنبه قرار بود ملی بره برای تعطیلات پیش

نامزدش...

دوشنبه شب آنی زنگ زد که پاشو بریم پیتزا بیرون...

من هم حاضر شدم و از ملی خداحافظی کردم، آنی و شوهرش اومدن دنبالم و رفتیم بیرون...

رفتیم که پیتزا بخوریم!

رسیدیم و نشستیم... منیو را که باز کردیم آنی شروع کرد هی پیشنهاد دادن...

آنی کلا دختر بگو و بخند و شیطونیه...

هی پیشنهاد داد، شوخی کرد...

این وحید مثل بت فقط منیو را نگاه می کرد...

آنی گفت : وحید من این ساندویچ و میگیرم، تو هم فلان ساندویچ را بگیر با هم بخوریم

دو جور غذا را تست کرده باشیم...

وحید مثل برج زهر مار گفت: نه! من میخوام پیتزا بخورم...

آنی با حالت مسخره بازی گفت: نگاه کن این ساندیچه چه چیزایی داره... وای نگا... تازه کنارش

آووکادو هم که تو دوست داری داره... این را بگیر... آفرین!(کاملا لحن شوخی و خنده)

وحید خیلی جدی و یک جوری که حس کردم اعصاب نداره گفت گیر نده دیگه...

آنی خیلی جا خورد...

با صدای ناراحت گفت : آخه تو هیچوقت پیتزا دوست نداشتی!

وحید با تحکم گفت: تو از صبح هی گفتی بریم پیتزا بخوریم من الان فقط پیتزا تو ذهنمه...

بعد این ها را عادی نمی گفت که! با اخم و یک حالت عصبی!

در هر صورت غذا را آوردن و همون تیکه اول را که وحید رفت بخوره یک ذره سس

قرمز ریخت رو لباسش...

لباسش یک سوئیت شرت سفید بود...

خیلی خوش اخلاق بود! بدترم شد...

آنی بنده خدا سریع دستمال کاغذی برداشت پاکش کنه...

وحید همچیـــــــــــــــــــــن خودش را کشید کنار و گفت دست نزن، سکته زدم!

من بودم همچین زده بودم تو سرش که بمیره...

یعنی آنی اینقدر ناراحت شد که حد نداشت...

حالا آنی جلو من میخواست خیلی خودش را خوب نگه داره... برگشت با خنده گفت 

ببین، عین حامد میمونه...(حامد داداش آنی)... به لباسش حساسه...

و من فقط نگاه میکردم...

والا نمیدونم این رفتارها عادیه؟ نیست!؟

در هر صورت...

من نصف پیتزام موند و به آنی گفتم جعبه بگیر حیفه...

گفت باشه...

خانوم تقریبا پیری صورت حساب را آورد...

و آنی صورت حساب را برداشت...

یک کلمه قابل نداره، بیا و تو مهمون ما باش امشب... هیــــــــــــــــــچ...

حالا خودش هیچی، اون شوهر بی ادبش هم هیچی!

نمیدونم واقعا چرا توقع تعارف داشتم... با اینکه امکان نداره جایی برم با دوستام و اجازه

بدم مهمونم کنن...

من حتی با آیدین سالی و باری بیرون میرفتم سختم بود که آیدین داره حساب میکنه!!!

در هر صورت آنی سریع به همراه همسر سهم من به همراه تکس و تیپ حساب کردن و

اعلام نمودن...

من گفتم بچه ها نمیخواد تقسیمش کنید، من حساب میکنم... در هر صورت من خیلی به شما زحمت

دادم... که گفتن نه ممنون... این چه حرفیه و... و من سهم خودم را دادم...

و آنی پا شد بره حساب کنه...

یعنی من شوک شدم...

مردیکه از جاش پا نشد بره حساب کنه...!!!

بعد آنی برگشت و کارت بانکی را که دستش دیدم، دیدم با کارت خودش حساب کرده...

بله، زن و شوهر این حرفها را ندارن... ولی...

من هم نصفه پیتزا را برای ملی بردم...

سه شنبه شد و ملی از دانشگاه اومد. تند و تند وسایلش را جمع کرد و خداحافظی کرد ورفت...

من هم چون آنی سپرده بود،زنگ زدم که ملی رفته. آنی و شوهرش هم هتل را تحویل دادن و

به سمت خونه شتابیدند....

خوب من یک خورده فکر کردم و دیدم این خونه کلا یک وجب جا هست...

یک اتاق خوابم که بیشتر نداره...

دومتر پذیرایی و آشپزخونه هم که سر هم داره!

اینا هم که زن و شوهر جوون...

خدایا چه خاکی به سر بریزم...؟

یک خورده فکر کردم و با توجه به اینکه اون دور و بر دانشجو ایرانی خیلی زیاد بود

گفتم به آنی میگم من برم خونه یکی از بچه های دیگه شب بخوابم...

 آنی و وحید اومدن...

سفرنامه11...

بله دوستان...

زندگی آغاز شد با جستجو!

از اینترنت شروع کردم...

ولی شهری که واردش شده بودم کوچیک بود و یک بخش اش اصلا روستا بود! 

مدیونید اگر یک دونه آگهی کار تا حالا، در این اینترنت گور به گور مربوط به اون منطقه یافته 

باشیم!

مشغول گشت و گذار و جستجو در اینترنت بودم که آنی و شوهرش اومدن...

شوهرش گفت: الکی نگرد، اینجا تو نت چیزی پیدا نمی کنی... اینجا کوچیک تر از این حرفهاست!

باید پاشی بری بیرون و دنبال کار بگردی...

دنبال کار تخصصی هم نگرد!

باید از رستوران و فروشندگی شروع کنی!

خوب من خودم را واسه یک همچین چیزهایی آماده کرده بودم!

میگفتم نهایتش به خانوادم نمیگم که مثلا تو رستوران کار میکنم!!!

ولی وقتی رفتم بیرون و شروع کردم به جستجو واسه این کارها قلبم فشرده می شد!

راستش را بگم، دنبال این کارها می گشتم ولی روحم و درونم داشت آزار می دید!!!

راستش برای ما، با فرهنگ ما خیلی خیلی سخته قبولش...

خوب این همه سال درس خوندی و زحمت و مشقت... که پاشی بیای اینجا دور از خانواده

تنها زندگی کنی و ساندویچ درست کنی بدی دست مردم؟

با این که دانشجو باشی و به صورت پاره وقت واسه سرگرمی و پول جمع کردن و بهتر

کردن زبانت این کار را کنی مخالف نیستم و شاید (باز هم مطمئن نیستم) یک موقعی در

کنار اینکه مثلا دانشجو هستم این بخش را هم تجربه کنم... 

ولی اون روزها که خیلی هم دور نیست! (فقط دو ماه پیش!) من دنبال یک همچین چیزی

به عنوان شغل اصلی میگشتم!!!

خیلی سخت بود اما به روی خودم نمی آوردم...

همه اطرافیان هم میگفتم راه فقط همینه و من ناگزیر در اون شهر کوچیک دنبال چنین چیزی

میگشتم...

اما این گشت و گذار ها در اون شهر کوچیک یک خوبی داشت...

با آدمهای زیادی آشنا شدم...

آدمهایی که همیشه در خاطرم خواهند موند!

زمانی که مغازه به مغازه، فروشگاه به فروشگاه ... می پرسیدم که آیا کسی را استخدام میکنن

یا نه؟ با یکی یکی اون آدمها حرف میزدم....

ازم میپرسیدن اهل کجا هستم؟

وقتی میگفتم ایران، با شور و شوق زیادی تکرار میکردن: اوه، آیرآن؟؟؟ چه جالب...

خیلی هاشون از ایران ازم میپرسیدم و من سعی میکردم با زبان دست و پا شکستم تصویر زیبایی

از ایران براشون نمایش بدم!!!

با زنی به نام پِری آشنا شدم که چهره زیبا و مهربونش هرگز از یادم نمیره...

در فروشگاه ACE که تقریبا در سراسر آمریکا میتونید شعبه هاش را پیدا کنید با پیرمردی که

صاحب فروشگاه بود آشنا شدم... 

چقدر این آدم انرژی داشت و من دوستش داشتم...

چقدر این آدم مهربون بود...

تو اون شهر کوچیک، شهر آرزو های من، اداره مهاجرتی نبود که بتونم برم و سوشیال 

سکیوریتی نامبرم را بگیرم...

باید به مسینا می رفتم و خوب مسینا هم فکر کنم یک 40 دقیقه ای فاصله داشت...

موقع امتحان بچه ها هم بود و کسی نبود که بتونه من را ببره...

آمریکا یکی از بدترین مشکلات نداشتن ماشینه! وقتی ماشین نداری تقریبا میشه گفت پا نداری!

این کشور پهناور وسیله حمل و نقل عمومی خوبی نداره! و ماشین جزء لوازم زنده بودن در 

اینجاست!

البته من هنوز ماشین ندارم! ولی چون پر رو هستم زنده ام!

در هر صورت... رفتم پیش این دوست پیرم در فروشگاه و ازش پرسیدم کسی را میشناسه که

بتونه من را ببره به مسینا؟

اون هم شروع کرد به فکر کردن و جستجو کردن...

گفت تاکسی خیلی خیلی گرون قیمته و باید یکی را پیدا کنیم که بتونه من را ببره...

گفت قبلش باید آدرس اداره مهاجرتی را پیدا کنیم...

از توی کتاب راهنما آدرس و شماره تلفن اداره مهاجرتی را درآورد...

بعد تو دفترچه یادداشت فروشگاه شروع کرد به جستجو و گفت یکی از کارمنداش واسه دوهفته

دیگه اونجا وقت دکتر داره و مرخصی گرفته...

اگر تا دو هفته دیگه کسی را نیافتم دو روز قبلش بهش خبر بدم تا باهاش هماهنگ کنه...

بله...

من دوستی هایی را اونجا تجربه کردم که شاید دیگه هرگز با اون شرایط و سطح انساندوستی

هیچ جا رو به رو نشم...

خیلی از آدمهای اون شهر حالا دیگه من را میشناختن...

عضویت در کتابخونه در آمریکا رایگانه و کتابخونه ها کلی امکانات رایگان بهت میدن...

یکی از این امکانات پرینت رایگان هست!

من هر روز میرفتم و رزومه هایی که اون روز میخواستم تحویل بدم پرینت میگرفتم...

لای کتابها چرخی میزدم...

بخش فیلمها را سرکی میکشیدم و میرفتم تا رزومه ها را تحویل بدم...

چه رزومه هایی!

فروشندگی! رستوران! آرایشگاه! و...

بله...

مهربان قصه این وبلاگ به همه چی راضی شده بود... نمی خواست شکست بخوره...

درونم می لرزید ولی از بیرون یک لبخند گنده تنها چیزی بود که روی صورت من می دیدی!

همون روزها تو یک فروشگاه کوچیک با زنی آشنا شدم...

خانومی حدود 50-55 سال...

زن و شوهر صاحب فروشگاه بودن...

خانو ریزه و لاغر و دوست داشتنی بود...

وقتی ازش پرسیدم که استخدام دارن یا نه ؟

گفت: نه... اینجا من و همسرم دوتایی میچرخونیمش و به شخص دیگه ای احتیاج نداریم...

ازش پرسیدم بین دوستانشون در این شهر کسی نیست که استخدام داشته باشه؟

گفت واقعیتش نه! الان بدترین فصل اینجاست...

این شهر الان در خواب فرو رفته! آگوست و سپتامبر تقریبا همه استخدام ها انجام میشه...

ولی تو بگرد...

بعد من با یک حالت خسته ای گفتم، پس نمیتونم کار پیدا کنم؟؟

ازم پرسید کجایی هستی؟

گفتم ایران...

گفت واسه چی اومدی آمریکا و چرا این شهر؟

براش توضیح دادم که تو این شهر دوستی داشتم که ترجیح دادم از اینجا زندگی را شروع کنم...

و میخوام مدتی زبانم را تقویت کنم و باید کار پیدا کنم تا فعلا دوام بیارم و بعد دکتری را شروع 

کنم...

ازم پرسید چه رشته ای خوندم...

گفتم... 

کلی تشویقم کرد...

دستم را گرفت و گفت تو چشمهای من نگاه کن...

خیره به چشماش نگاه کردم!

با یک مهربونی و حرارت خاصی تو چشمام زل زده بود... دستم را محکم گرفته بود و محکم 

گفت ببین: سخته، تو حالا اینجایی... تنها و حالا باید محکم باشی...

دیگه هرگز نگو من کار پیدا نمیکنم... باید بگردی... هر روز و مغازه به مغازه...

همه جا را امتحان کن... سخته اما غیر ممکن نیست...

تو باهوشی، تونستی فوق لیسانس بگیری تو یک رشته مشکل... این سخت تر از تحصیل نیست

نا امید نشو... اگر نا امید بشی باختی دختر...

و انرژی که من از این زن گرفتم باور کردنی نبود...


سفرنامه10...

خوب رسیدیم اینجا که من مهمون خونه ای شده که ساکنانش دل خوشی از هم نداشتن...!

روزهایی را میگذروندم که فقط ساعت موبایلم ساعت به وقت آمریکا را نشون میداد!

ساعت مچیم و ساعت کامپیوترم همچنان به وقت ایران بود، با ساعت ایران کلا زندگی میکردم...

تمام ذهنم این بود که الان در این ساعت مامان و بابام خوابن... حالا بیدار شدن... حالا مامان داره

آشپزی میکنه... حالا بابا داره ورزش میکنه...و....

من اینجا بودم، اما با خاطرات زندگی میکردم...

هنوز خط تلفنی نداشتم و با وایبر با ایران تماس میگرفتم...

در تماس بعدی که با ایران گرفتم بابام که گوشی را برداشت، گفت: دکتر آیدین زنگ زده بود!

من را میگید، یخ کردم... خوب خانواده من از رابطه من با آیدین با اطلاع نبودن... آیدین را در

حد یک استاد من ازش اطلاع داشتن...

با یک تعجبی پرسیدم چی گفت؟

گفت: هیچی، گفت مهربان گفته بود وقتی برسه تماس میگیره... ولی تماس نگرفته... هرچی هم با

وایبرش تماس میگیرم جواب نمیده...

گفتم وا! به اون چه؟؟؟ 

گفت: بنده خدا ببین چقدر انسانه! براش مهم بوده... من هم براش توضیح دادم که پروازت کنسل 

شده بود و اینترنت نداشتی و این داستانها... تونستی باهاش یک تماسی بگیر...!

یعنی من را میگید، در حال بهت و خجالت آویزون بودم! حالا نمیدونم بابام چیزی بو برد! نبرد!

والا اگرم فهمید چیزی به روم نیاورد! ولی مامانم به تیکه و شوخی گفت: دکتر جونت نگرانت

بود... [نیشخند]

بعد زنگ زدم به آیدین و گفتم رسیدم و با هم صحبت کردیم و ازش پرسیدم این چه کاری بوده

که به بابام زنگ زده؟؟؟؟!!!

گفت: خوب نگران بودم...! (حالا این همون آیدینی بود که سال به سال نگران من نمیشد!)

گفتم: حالا شماره بابام را از کجا آوردی؟ 

گفت: ما اینیم دیگه... (البته گوشیم را دزد برده بود فکر کنم با اون شماره اومدم و بهش زنگ

زدم و اطلاع دادم که نگران نشه، از اونجا داشت!)

از همون روز اول شروع کردم به سرچ کردن و اپلیکیشن پر کردن برای شغل...

و جستجوی من برای آغاز زندگی در این مملکت شروع شد...


سفرنامه9...

خوب رسیدیم اینجا که من بندو بساطم را باز کردم و زندگی در آمریکا شروع شد...

 

روز اول در آمریکا با آنی رفتیم لاندری دانشگاه!!!! بله! رفتیم که آنی لباس بشوره!

البته خوب من هم قصد داشتم تو اون دانشگاه اپلای کنم و بمونم ... رفتم که یک نگاهی 

به محیط دانشگاه بندازم!

دانشگاه بسیار زیبایی بود... چون دانشگاه خصوصی بود بسیار شیک و خوشگل بود.

هوا هم تا دلتون نخواد سرد بود...

و اما رفتار وحید(شوهر آنی) با آنی یک جوری بود!

کلا رو دنده دستور دادن بود! یک جورایی خودخواهانه ونگاه از بالا بود!!!!

نمیدونم چرا!؟ و این چرا برام موند... چون با آنی تقریبا دیگه ارتباطی ندارم!

اینقدر رفتار و برخورد وحید برام عجیب بود که وقتی تو لاندری با هم تنها بودیم از

آنی پرسیدم، از ازدواجت راضی هستی؟

و آنی گفت: آره، وحید خیلی خوبه...

اما این آره را یا من اینقدر شکاک شدم که یک جوری با حال داغون شنیدم!

یا یک جورایی خیلی هم راضی نبود! 

در هر صورت برگشتیم خونه و آنی بنده خدا بدو بدو غذا درست کرد...

من فکر کردم به خاطر منه!

گفتم : آنی دیر ناهار خوردیم، میدونی که من شام بخورم نیستم!

یک نوو و پنیر بر میداریم میخوریم...

آنی: نــــــــــــــه، وحید عادت داره هم شام و هم ناهار غذای تازه پخته شده بخوره!

من: وا! یعنی چی؟؟؟؟

آنی: یعنی همین دیگه... ظهرم کلی غر زد برنج ظهر از دیشب مونده بود...

من.... ( روم نمی شد بگم کوفت بخوره خوب!)، فقط گفتم ای وای سخته که!

و آنی بدو بدو شام درست کرد و غذا را خوردن ورفتن هتل....

و من هم که خوابم یک خورده به هم ریخته شده بود حدود های ساعت 8-9 رفتم جای

آنی خوابیدم...

یعنی آنی بهم گفته بود جای من بخواب... بعد کلا یک تخت دو نفره کوچیک بود... من به

آنی گفتم هم خونه ات بیاد ناراحت نمیشه؟

گفت: نه، جای من خوابیدی دیگه...

در هر صورت خوابیدم....

نمیدونم ساعت چند بود که حس کردم یکی تو اتاقه!

با یک حالت ترسی پریدم و یک صدایی آروم 

گفت: ببخشید بیدارت کردم... اومدم پتو ومتکام را بردارم...

گفتم: ببخشید، جای شما خوابیده بودم؟

گفت: نه... جای آنا خوابیدی... ولی من امتحان دارم میخوام برم تو پذیرایی بشینم...

همونجا هم می خوابم...

گفتم: وای شرمنده ام!...

صدا گفت: نه بابا، ما هر کدوم که اومدیم چند روزی بالاخره مهمون یکی بودیم...

راحت باش...

و من در کسری از ثانیه دوباره خوابم برد...

این اولین دیدار من با ملی بود... دیدار شنیداری... صورتش را ندیدم...!

 

روز های در هم...

والا اينقدر سفر در سفر شد كه ديگه سفرنامه نوشتن يادم رفت!


روز هاي در هم بر هم، ولي خوشبختانه خوبي را ميگذرونم.


در يك كارخونه دارويي در قسمت كنترل كيفي و تست دارو هستم


آزمايشگاه قلمرو خودمه!


٤ شب هتل بودم ولي چون آپارتمانم را تحويل ندادن اومدم خونه رييسم!


بله دوستان! درست شنيديد! خونه رئيسم!


ديدن من بايد هر شب كلي پول هتل بدم، يك اتاق خالي داشتن و دادن به من!


رييسم كلمبيايي و پزشكه


زنش لهستاني و شيميست


زوج فوق العاده اي هستن


خيلي حواسشون بهم هست...


دائما از خاطرات مهاجرت خودشون ميگن و سعي ميكنن تنها نمونم


امروز به بابام گفتم نميدونم اينا چطور اعتماد ميكنن؟!


من بودم هرگز اين كار را نميكردم!


اگر ايران بود، اولين نصيحتي كه به خانوم خونه مي شد اين بود:


خاك تو سرت، شوهرت را ميدزده !


در هر صورت من اينجا در ايالات متحده خاطراتي را تجربه ميكنم كه شايد كمتر كسي تجربه 


كرده باشه....


از فرودگاه نيويورك وارد خاك آمريكا شدم....


مدتي را در شمالي ترين قسمت هاي ايالت نيويورك بودم


بعد همراه با ملي به بافلو رفتم! يك ماه را اونجا سپري كردم


سال جديد ميلادي را در نيويورك سيتي بودم!


و حالا در تگزاس!


باورم نميشه!


دو ماه هم نشده و اين همه خاطره!


و حالا با يك خانواده كلمبيايي-لهستاني كه بيش از ١١ ساله آمريكا زندگي ميكنن زندگي ميكنم!


پینوشت: این همون پستیه که خالی اومد! علت هم اینه که من مهمون رییسم بودم. رییسم دوتا دختر کوچولو دو ساله و 4 ماهه داره و میگه اینترنت وایرلس برای بچه ها بده! اینترنتشون با کابل هستش و اتاق من هم کابل نداشت! من هم روم نمیشد برم از کابل های دیگه استفاده کنم... با گوشیم هم نمیتونستم هیچی پست کنم...

این شد که شما را اینطور نگران کردم...

ممنون به یادم بودید...


بخشیده می شوم؟

سلام...

به خدا شرمنده همه اتون هستم...

ولی توضیح میدم چجوری بود که نتونستم وبلاگ را آپ کنم و به نظرات پاسخ بدم....

اول از اون پستی که نوشتم و خالی اومده شروع میکنم...

اون پست را با گوشیم نوشتم... ولی هر کاری میکردم پست نمی شد!!!!

به نظرات هم نمیتونستم جواب بدم!

گوشی ام را عوض کردم و با بلاگفا گویا حال نمی کنه!!!!

در هر صورت....

با من باشید...

از امروز هر روز این وبلاگ آپ میشه!!!! قول میدم...

و سفر طول و دراز من را بخونید...

باشد که عبرت سایرین بشم...!!