زود بود برای رفتن...

مریم را دفن کردند...

همه چیز برای مریم تمام شد...

خواهرکش داغون بود، وقتی بغلش کردم با بهت گفت اینجا جای پیر پاتال هاست!!!

مریم من ۲۵ سالش بود....

بعد با یک حالت شوک پرسید: زود نبود برای رفتنش؟

نمیدونستم چی باید جوابش را بدم...!

زود بود؟؟ اصلا مگر زود و دیر هم دارد؟؟؟؟

سخت بود، اما زود ... نمیدانم....

وقتی خواهرش اومد ایران، مریم تو کما بود و دیگه هم بیرون نیومد...

اما خواهرش که باهاش حرف میزد و دستش را نوازش می کرد در حالت بیهوشی لبخند میزد!!!!

فقط یک خواهر میتونه درک کنه که الان خواهر مریم چی میکشه...

کاش خدا طاقتش را بهش بده...

چاره ای هست آیا؟؟؟

دوست عزیزی داشتم به نام مریم...

دختر فوق العاده ای بود...

خانواده خیلی تاپی هم داشت... که البته هیچ وقت نمی گفت!!!

من از استادم شنیده بودم که خانوادش کی و چی هستن...

پدر بزرگش چهره ماندگار بود، پدرش صاحب یکی از کارخونه های بسیار بزرگ و مشهور،

دایی اش ستاد شریف و ...

اگر بخوام بگم باید همین طور ادامه بدم. نمیدونم چرا ولی هیچ وقت این آدم پز خانوادش را نداد...

که اگر من این پارامتر ها را داشتم شاید روزی صد بار به اطرافیان یاداوری میکردم که کاملا

بدونن با کی طرفن!!!!

شاید از مظلوم ترین انسان هایی بود که در عمرم دیده بودم...

و زیبا...

دوستش داشتم، و دوستم بود...

اما بود...

مریم عزیز من امروز در بیمارستان فوت کرد...

حدود ۴ ماهی بود که داشت شیمی درمانی می شد...

سرطان لنف داشت...

و امروز همه چیز تمام شد...

مریم رفت...

خواهرش آمریکا بود و یک سال از خودش بزرگتر. ۲ سالی بود رفته بود آمریکا و برای مریم

نبودش سخت بود...

۴۰روزی میشه خواهرش بچه دار شده، اما چون ویزای آمریکاش سینگل بود بر نمیگشت...

۵ روزی هست برگشته، اما وقتی برگشت که مریم دیگه تو کما بود...

مریم خیلی دوست داشت خواهر زاده اش را ببینه، اما نشد...

خواهرش اومد اما خیلی دیر...

نمیدونم تمام عمرش چه حسی خواهد داشت...

حس دیر رسیدن در چنین شرایطی از بدترین حس های دنیاست که میشه تجربه اش کرد...

فردا دفنش میکنن و دفتر خاطرات زندگی مریم بسته میشه...

خیلی گریه کردم، اما خوب راهی است که باید طی بشه....

چاره ای هم نیست....

پینوشت: به یاد پگاه عزیزم....

این روزهای عجیب...

خیلی وقته ننوشتم...

از تنبلی نیست...

از استرس آینده ای هستش که نمیدونم چجوری خواهد بود...

میدونم باید تو حال زندگی کنم...

اما دست خودم نیست...

اوضاع خیلی به سامان نیست...

من کار پایان نامه ام دو تا مقاله می شد که نوشته شد و با هزار التماس و تمنا هم فرستاده شد...

اما خورد به شدت پیدا کردن تحریم های ایران و البته فکر میکنم اکیپ استاد راهنمام هم یک

جورایی مشکل دارن!!! حالا توضیحش خیلی فرصت می خواد که الان حالش نیست...

خوب این یعنی من مقاله بین المللی ندارم...

به زبان ساده تر یعنی هویت علمی خاصی ندارم!!!

و این من را شدید می ترسونه...

چرا یک استاد تو آمریکا باید من را قبول کنه و به من حقوق بده؟ ها؟

اوایل تیر مصاحبه دارم...

کار هام نصفه و نیمه است...

استرس همه زیبایی ها را در نظرم زشت کرده...

کاش این روزها خوب تمام شود....

پینوشت: شیوا جان آقا دزده گوشیم راخورد و یک آب هم روش...

پینوشت: این متن عجیب با من صحبت میکند!

قرار نبوده این طور از آسمان دور باشیم و سی‌ سال بگذرد از عمر‌مان و یک شب هم زیر طاق ستاره ها نخوابیده باشیم.قرار نبوده کرِم ضد آفتاب بسازیم تا بر علیه خورشید عالم تاب و گرما و محبتش، زره بگیریم و جنگ کنیم.قرار نبوده چهل سال از زندگی رد کنیم اما کف پایمان یک بار هم بی واسطه کفش لاستیکی یا چرمی یک مسافت صد متری را با زمین معاشرت نکرده باشد.
قرار نبوده من از اینجا و شما از آنجا، صورتک زرد به نشانه سفت بغل کردنو بوسیدن و دوست داشتن برای هم بفرستیم
...
چیز زیادی از زندگی نمی‌دانم، اما همین قدر می‌دانم که این ‌همه قرار نبوده ای که برخلافشان اتفاق افتاده، همگی مان را آشفته‌ و سردرگم کرده
!
آنقدر که فقط می‌دانیم خوب نیستیم، از هیچ چیز راضی نیستیم، اما سر در نمی‌آوریم چرا ...