
دوست عزیزی داشتم به نام مریم...
دختر فوق العاده ای بود...
خانواده خیلی تاپی هم داشت... که البته هیچ وقت نمی گفت!!!
من از استادم شنیده بودم که خانوادش کی و چی هستن...
پدر بزرگش چهره ماندگار بود، پدرش صاحب یکی از کارخونه های بسیار بزرگ و مشهور،
دایی اش ستاد شریف و ...
اگر بخوام بگم باید همین طور ادامه بدم. نمیدونم چرا ولی هیچ وقت این آدم پز خانوادش را نداد...
که اگر من این پارامتر ها را داشتم شاید روزی صد بار به اطرافیان یاداوری میکردم که کاملا
بدونن با کی طرفن!!!!
شاید از مظلوم ترین انسان هایی بود که در عمرم دیده بودم...
و زیبا...
دوستش داشتم، و دوستم بود...
اما بود...
مریم عزیز من امروز در بیمارستان فوت کرد...
حدود ۴ ماهی بود که داشت شیمی درمانی می شد...
سرطان لنف داشت...
و امروز همه چیز تمام شد...
مریم رفت...
خواهرش آمریکا بود و یک سال از خودش بزرگتر. ۲ سالی بود رفته بود آمریکا و برای مریم
نبودش سخت بود...
۴۰روزی میشه خواهرش بچه دار شده، اما چون ویزای آمریکاش سینگل بود بر نمیگشت...
۵ روزی هست برگشته، اما وقتی برگشت که مریم دیگه تو کما بود...
مریم خیلی دوست داشت خواهر زاده اش را ببینه، اما نشد...
خواهرش اومد اما خیلی دیر...
نمیدونم تمام عمرش چه حسی خواهد داشت...
حس دیر رسیدن در چنین شرایطی از بدترین حس های دنیاست که میشه تجربه اش کرد...
فردا دفنش میکنن و دفتر خاطرات زندگی مریم بسته میشه...
خیلی گریه کردم، اما خوب راهی است که باید طی بشه....
چاره ای هم نیست....
پینوشت: به یاد پگاه عزیزم....