روز هاي درهم!


خسته از کوچ اجباری

روزی که مملکتم را ترک کردم و راه افتادم که بیام اینجا میدونستم تنها هستم...

تنهای تنها...

بعد با ملی آشنا شدم... یک جورایی مثل خواهرم شد... با شوهرش آشنا شدم که مثل برادرم میمونه

و یک عالمه دوست دیگه پیدا کردم...

اما...

حالا دوباره باید برم...

باید برم یک جای جدید...

تو لابراتوار یک شرکت دارویی کار پیدا کردم...

کار که نه، کار آموزی با حقوق...

و باید دوباره پرواز کنم و کیلومتر ها با آدمهایی که به بودنشون عادت کردم فاصله بگیرم...

آدم هایی که تو این مدت کوتاه به دلیل درد مشترکی که باهم داریم برام عزیز شده بودن...

به خصوص ملی...

این روزها کار من شده دل بستن و دل کندن....

روزی که اومدم این شهر، روزی که این آپارتمان تمیز و پر نور را پیدا کردم، فکر می کردم

حداقل 6 ماه اینجام!

یک جورایی مطمئن بودم از این شهر نمیرم!

اما حالا....

بی خیال...

اشکهام دوباره سرازیره!

اما خوب باز هم بند میاد... باز هم زندگی شروع میشه...

باز هم....

باز هم مهربان از اول شروع می کنه....

تگزاس منتظر باش، من تو راهم...

سفرنامه8...

فکر کنم علائم home sick در حال بروز است...

نیم ساعت پیش یک گریه داغون و های های و هق هقی کردم و الان خوش و خرم نشستم

به ادامه سفرنامه...

خوب رسیدیم به اینجا که آنی اومد دنبالم...

خوب دیدن یک صورت آشنا، حتی اگر صورت آنی باشه! بعد از این سفر پر ماجرا خیلی

نعمت بود...

از لحظه ای که نشستم تو ماشین آنا شروع به توضیح دادن کرد که هم خونه ایم امتحان داره

من و همسر رفتیم هتل گرفتیم...

تو بمون خونه ولی اصلا با هم خونه ایم حرف نزن! این میره امتحانش را خراب میکنه

می افته گردن ما!

یعنی من هنگ بودم ها!

یک لحظه حس کردم با یک مادر فولاد زره رو به رو خواهم شد!

رسیدیم خونه و آنا ماهی سرخ کرد، برنج هم از دیروز داشت...

برنجش کم بود!

حالا من به هیچ وجه برنج خور نیستم! خیلی خیلی کم برنج میخورم! خود آنی هم میدونه...

آنی که غذا را تو بشقاب ها کشید و آورد قشنگ یک بشقاب پر برنج، بدون حتی یک دونه 

برنج ته دیگ شده برای همسر جانش گذاشت...

دو عدد بشقاب بدون حتی یک برنج غیر ته دیگ شده هم برای من و خودش!

بعد این برنج چون از دیروز مونده بود، ته دیگش یک چیز افتضاحی شده بود...

به خدا من آدم ایراد گیری نیستم، فقط دارم بعضی چیزها را مرور میکنم و آن هم هدفدار!

خیلی شیک نشستیم سر سفره... و همسر آنی جون مدیونی بگه آنا این چه کاریه تو کردی؟

یکی یک قاشق برنج از رو این بشقاب من برمی داشتی واسه خودت و مهربان!

این اولین برخورد من با همسر فرهیخته آنی بود!

نمیدونم، شاید من یک مدلی بزرگ شدم که به این چیزها خیلی توجه میکنیم! 

ولی من این را جزئ معیارهای شناخت و سنجش میدونم!

مگر یک آدم به چی سنجیده میشه؟

ناهار را خوردیم و من بارها را باز کردم! بارهای آنی را تحویل دادم و آنی کلی تشکر کرد...

همسر جانش هم تشکر کرد خدایی، ولی خیلی شیک گفت نبات برای من خیلی مهم بود 

که نیاوردی!

کلی عذرخواهی کردم که به خدا من نمیدونستم اینقدر اهمیت داشته! وگرنه اینا را که تا اینجا کشیده

بودم، نبات شما هم روش!

داشتم بارها را جا به جا می کردم که رسیدم به مربای انجیرم!

از تو پلاستیک درش آوردم! مامانم دورش چسب پیچیده بود که نترکه و پخش بشه!

چسب ها را که داشتم باز میکردم هی به خودم میگفتم این چه چسب باحالیه!

چه آرم ایالات متحده را داره! مامان این را آز کجا آورده!

که یک دفعه چشمم خورد به یک نامه!

نوشته بود چمدون ها به صورت رندم باز میشه! ما چمدون شما را باز کردیم و این بسته

برامون مشکوک بود!

بازش کردیم و کنترلش کردیم! بعدشم براتون بستیم گذاشتیم  سر جاش!

یعنی من هنگ بودم ها...

فکم چسبیده بود به زمین! چیدمان چمدون ذره ای به هم نخورده بود!

پس به این نتیجه رسیدم که رندم و غیر رندم نداره!

همه چمدونها باز میشه! اگر تغییری درش ایجاد کردن که میگن رندم باز شده! 

اگر هم تغییری ندادن، که میگن ما اصلا بازش نکردیم!

در هر صورت... همه وسایل و خورنی هام را جا به جا کردم. متکا و پتو هم به آنی

گفته بودم بخره ...

این چنین شد که زندگی مهمان وار من در ایالات متحده شروع شد!

پینوشت: در ادامه مطلب عکس گذاشتم... ببینید!

ادامه نوشته

نامه به دو عشق زندگی ام...

به تو

از تو

می نویسم

به تو ای همیشه در یاد

بابای عزیزم، مامان خوبم...

دلم برایتان تنگ شده...

اینها را اینجا می نویسم، چون نمی توانم به خودتان بگویم.

نمی توانم در این فاصله با دلتنگی ام آشفته تان کنم.

نمی توانم به هیچ کس بگویم.

نه آنها که این طرف هستند، که گفتنم فقط اشکشان را سرازیر می کند...

نه آنها که آنطرف هستند، که دل آشوبشان می کنم...

اما با تمام نگفتنم، با تمام خنده های بلندی که برایتان از پشت تلفن می فرستم...

با تمام ذوقی که سعی میکنم در صدایم داشته باشم تا شادتان کنم...

من دلتنگم...

من دلتنگ زانوی مادرم هستم، و دلتنگ آغوش پدرم....

من یک دختر 27 ساله لوس، دلم مادر و پدرم را می خواهد...

مامان کاش دیروز پشت تلفن نمی گفتی کی باشه برگردی و دوباره سرت را بزاری رو 

پام و بخوابی...

این روزها دوباره ترس اینکه اگر دنیای دیگری برای با هم بودن و در کنار هم بودن نباشد

سراغم آمده...

اگر آن دنیای باقی که میگویند، با این توصیفات نباشد من چه کنم؟ 

من چه زیان بزرگی را به جان خریده ام...

روزهای بودنم در کنارتان را با چه عوض کردم؟

بابای عزیزم، مامانم ... دوستتون دارم...

عاشقانه


سفرنامه7...

اومدم نظرات را چک کنم دیدم شیوا نوشته تو را خدا تند تند بنویس...

شیوا ببین فقط به خاطر تو الان دوباره دارم پست میزارم ها...[چشمک]

رسیدیم به اینجا که ساعت 7 شب، من تک و تنها رو باند آلبنی یکی از مسئولین باند بهم گفت 

پرواز بعدیم کنسل شده و توضیح داد که ما خیلی نگران همین پروازی هم که شما را تا آلبنی آورد

 بودیم!

یک لحظه به این فکر کردم اون رعد و برق های جذابی که تو ابرها میدیدم و اون تکون های 

شدید ممکن بود من را از بلاد کفر به دیار باقی بشتابونه! خدا را شکر زنده موندیم!

مسئول باند گفت من اطلاعات بیشتری ندارم و به میز اطلاعات مراجعه کنید!

من با لب و لوچه آویزون و غرق در این فکر که خوب حالا امشب را چه خاکی به سرم کنم

افتان و خیزان به سمت میز اطلاعات رفتم و اون دوتا مسافر دیگه هم پشت سر من!

دو تا مسافر دیگه دوتا پسر یکی حدود 19 ساله به نام مایک و یکی یک سیاه پوست بامزه 

حدود 21 ساله بود...

با هم رفتیم به سمت میز اطلاعات و پرسیدم خاک های موجود برای اینکه ما به سرمون بریزیم 

این موقع شب با این اوضاع هوا چیه...

مسئول میز اطلاعات کلی ازمون عذر خواهی کرد و گفت ما امشب برای شما هتل رزرو کردیم...

امیدوارم ما را ببخشید...

یعنی میخواستم یارو را در آغوش بگیرم و غرق بوسه کنم!

من واقعا نیاز به استراحت داشتم و از خودم نمیدیدم اون موقع شب با یک قارقارک دیگه شبیه

به اون چیزی که ما را از بوستون به آلبنی آورده بود، دوباره پرواز کنم....

راهنماییمون کرد به یک قسمت دیگه برای گرفتن کارت هتل...

پسر سیاه پوسته که داشت از شادی می ترکید! میگفت این باحالترین شانس ممکنه!

خود پرواز از اقامت تو هتل ارزون تر بوده!

بعد از من پرسید تو خوشحال نیستی...

نگاهش کردم و گفتم امشب اولین شب حضور من در ایلات متحده است!

یک نگاهی کرد و با تعجب گفت: شوخی میکنی؟

گفتم: نه!

بعد با ذوق به مایک گفت، هی... این اولین شب که وارد این کشور شده... چه خوش شانسه!

شب اول و مجانی تو هتل ...

در هر صورت کارهای رزرو هتلمون انجام شد و یک ون اومد دنبالمون تا برسونتمون به هتل...

پسر سیاه پوسته و مایک کیف هام را برداشتن و من احساس میکردم بدون این بارها توانایی

پرواز دارم!

رسیدیم به هتل، برگه های رزرو را ارائه دادیم ...

دختر میز رزرو پرسید: هر سه تاتون میخواهید تو یک اتاق باشید؟

با یک صدای هولی گفتم... اوه، نــــــــــــــــــــــــه!

دخترک گفت: اوکی، میتونید اتاق جدا داشته باشید! (فکر کنم از جیغ من ترسید)

اتاق را تحویل گرفتم و سریع پریدم تو حمام...

یک دوش گرفتم، یک مقدار از آجیل هایی که از ایران آورده بودم ریختم تو یک لیوان یک بار

مصرف و برای مایک و پسر سیاه پوسته بردم!

اومدم گوشیم را بزنم به شارژ که یادم اومد هی وای من مبدل نیاوردم!

یک خورده در به در دنبال مبدل گشتم که آخر از میز اطلاعات گرفتم...

و گوشیم را زدم به شارژ و با اینترنت هتل وایبرم را راه انداختم...

ولی ساعت 3 صبح ایران بود و باید تا صبح ایران صبر میکردم...

به آنی زنگ زدم، و گفتم که پروازم کنسل شده که گفت ما تازه داشتیم راه می افتادیم...

و خوابیدم...

فردا صبح ساعت 11 به سمت مسینا پرواز کردم و آنا و شوهرش فرودگاه محلی مسینا

اومدن دنبالم...

همین که رسیدیم با گوشی آنا به بابام زنگ زدم و بهش گفتم که رسیدم و زود قطع کردم.

با آنا به سمت خونه راه افتادیم...

پینوشت: در ادامه مطلب عکس های هتل را گذاشتم... ببینید


ادامه نوشته

سفرنامه6...

روزها پشت سر هم می گذرند و امروز شد 33 امین روز حضور من در این کشور غریب.

نمیدونم کلا تاخیر دارم یا خوشبختانه دوره home sick را قرار نیست داشته باشم.

آنچه که به عنوان home sick برام توضیح داده بودن خوشبختانه علائمی ازش ندارم.

نمیگم خیلی خوش و شاد و خندونم... نه، ولی عادی ام. گاهی دلم میگیره، با بعضی حرفها یاد 

دوری پدر و مادرم می افتم. اگر دروغ نگم، فقط و فقط پدر و مادرم...

روزی دو بار با مامان و بابام حرف میزنم... هرگز پشت تلفن گریه نمیکنم و اونها هم حتما به 

خاطر دل من، وقتی با من حرف میزنن گریه سر نمی دن!

در هر صورت، روزهای غربت در حال سپری شدن است و من هنوز سفرنامه می نویسم.

خوب رسیدیم به اونجا که قرار شد من با یک هواپیمای کوچیک ملخ دار از بوستون به سمت 

آلبنی حرکت کنم...

هنوز محو هواپیما و درگیر اینکه من باید رو باند بایستم تا یک هواپیما مثل این بیاد و من را به 

مسینا ببره بودم که مسئول گیت گفت به صف بشید...

به صف شدیم، خانومه شمردمون! 8 نفر بودیم...

و از پله ها رفتیم پایین...

بارها دیگه توانم را از بین برده بود... و دیگه نمیتونستم حملشون کنم...

یک آقایی که همسفرم بود ساک دستی را ازم گرفت و تا در هواپیما حمل کرد...

بارها را تحویل دادیم و سوار شدیم...

خلبان توضیح داد که کمربند ها را ببندید، یک توضیحاتی در مورد سقوط داد و اینکه اگر سقوط 

کردیم چکار کنید! که خیلی حواسم نبود و متوجه نشدم! و جمله آخرش، من یک بچه تو خونه

 دارم، دلم براش تنگ شده و میخوام که باز هم ببینمش، پس لطفا گوشی هاتون را خاموش کنید تا 

پرواز بدون خطری را داشته باشیم...

و استارت پرواز زده شد...

صدای موتور عجیب تو کابین میومد! گفتم حتما وقتی بلند بشه کم میشه! ولی مدیونید اگر کم شد!

یعنی کل پرواز که فکر کنم حدود 100 دقیقه بود این صدا تو مغز آدم بود...

من هم خسته و داغون....

احساس سرما کردم... رفتم یکی از اون پالتو هایی که رو دست حمل میکردم را تنم کنم که حس 

کردم یکیشون نیست!

هی این ور را بگرد، اون ور را نگاه کن! اینقدر پیچ، پیچ خوردم که آقاهه که بغل دستم بود و 

کمکم  کرد که ساکم را بیارم پرسید چی شده؟!

گفتم: فکر کنم پالتوم رو باند از دستم افتاده!

آقاهه یک نگاهی کرد و گفت: پس اینی که رو پاته چیه؟

گفتم: این نه، یکی دیگه هم داشتم!

یعنی مغز یارو یک لحظه ارور داد، مگر یکی آدم در آن واحد چند تا پالتو تنش میکنه!؟

در هر صورت با یک غصه ای سعی کردم به خودم بقبولونم فدای سرم...

ولی اون پالتو را خواهرم بهم داده بود! اما خوب چه کنم؟ نمیتونستمخودم را پرت کنم پایین که!

پس فدای سرم!

در همین افکار بودم که هواپیما رفت تو ابرها! تو ابرها داشت رعد و برق می زد!!!

همین که داشتم فکر میکردم! وای چه جذاب! هواپیما آنچنان تکونی خورد که با سر خوردم به

 طاق!

یعنی مغزم را یک لحظه تو حلقم حس کردم!

اینکه میگم سرم خورد به طاق به هیچ عنوان اغراق نیستا! هواپیما کوچیک و با سقف کوتاه بود

تکون های هواپیما شروع شد! صدای موتو تو مغزم... و واقعا داشتم بالا می آوردم...

صندلی جلوم را چک کردم و دیدم نخیر! از پاکت تهوع خبری نیست! پس تصمیم گرفتم به خودم

لطف کنم و بالا نیارم...!

شالم را تا کردم و گذاشتم کنار پنجره و سرم را بهش تکیه دادم...

پالتوم را کشیدم روم و چشمام را بستم و سعی کردم بخوابم...

خواب که نه! یک خورده آروم بشم!

در هر صورت...

هر مشقتی بود رسیدیم...

همین که خواستم از در هواپیما بیام بیرون، پالتوی گم شدم را رو دست یکی از مسئولین باند دیدم!

گفتم این پالتوی منه!!!

و گفت: ما این را رو باند بوستون پیدا کردیم... آخ جون پالتوم پیدا شد!

پیاده شدیم و من به مسئول باند گفتم من یک کانکشن فلایت به مسینا دارم...

مسئول باند هم خیلی محترم توضیح داد، هوا خیلی خرابه! هواپیما هم نقص فنی پیدا کرده...

پرواز امشب به مسینا کنسل شده!

من را می گید... با یک حالت بهتی گفتم: وات؟؟؟؟

با نهایت آرامش تکرار کرد کنسل شده!!!

آها...

وقتی این توضیحات را میداد دوتا مسافر دیگه هم اومدن و گفتن : پس چکار باید بکنیم؟؟؟

پینوشت: اینجا روزهای کریسمس می گذرد... شهری که من الان ساکن هستم کوچیک و بی سر و صداست... اما شاید برای سال جدید میلادی رفتیم نیویورک سیتی...