از فرداها می ترسم...
هفته گذشته آخر هفته جالبی را سپری نکردم...
راستش را بخواهید من تا حالا راضی به دیدن هیچ خواستگاری تو خونه نشدم...
همیشه حرفم این بوده که وقتی من قصد و شرایط ازدواج ندارم چرا وقت و هزینه مردم را تلف
کنم؟؟؟
تا آخر هفته گذشته...
چاره ای جز دیدن خواستگار مربوطه نبود...
قرار شد به صورت مهمان تو خونه مادر بزگم ببینمش...
اما دقیقه ۹۰ همه چیز به هم خورد.
ساعت ۱۲ ظهر داییم زنگ زد که برنامه عوض شده و میان خونه خودتون...
من هرچی جیغ و داد که یعنی چی؟؟؟؟؟
هیچی تغییر نکرد...
میدونم کودکانه است و برای یک دختر ۲۶-۲۷ ساله خیلی زشته...
جاتون خالی باشه، تا دلتون بخواد نشستم گریه کردم...
یعنی زار زدم هـــــــــــــــــــا...
دلم پر بود، این چیزی نبود که من می خواستم...و....
در هر صورت داماد با خواهر، برادر، مادر و پدر گرامیشان در معیت دایی جان تشریف
آوردن...
داماد خدایی مظلوم بود...
مادر زرنگی داشت و با دختر خانواده طی ۴۵ دقیقه کل زندگی ما را از زبون من و مامانم در
آوردند!!!!
فکر کنم الان اطلاعاتشون در مورد من حتی از دوستان صمیمی ام هم بیشتر باشه!!!
داماد هم مدیونی اگه یک نگاه به ما انداخت!!!
خوب تمام مدت داشتم به این فکر می کردم من دقیقا با این پسر چه تناسبی دارم...
راستش تناسب خاصی هم ندیدم...
بعد از اینکه داماد و خانواده محترم رفتن، مامان و بابام شروع کردن...
وای چه خوب، چه متین، چه ال و چه بل....
من هم سکوت...
نمیدونم چرا سکوت من به نظرشون رضایت اومده بود!!!
آخر شب که عدم رضایتم را اعلام کردم خیلی ناراحت و طلبکار بودن...
امیدوارم خانواده داماد من را نپسندن و این داستان تموم بشه، چون پسندیدنشون یعنی ابتدای
مصیبت...
همون شب به آیدین زنگ زدم!!!
نمیدونم چی شد که بر خلاف همیشه سکوت بین ما شکسته شد و آیدین پرده از ناراحتی هاش
برداشت...
ناراحتی از رفتار های من...
اینکه من آدم موقعیت هستم...
ناراحتی خودش را اعلام کرد که چرا ۲سال پیش تو همون دانشگاه لیسانسم نموندم و واسه
ارشد دانشگاه تهران را انتخاب کردم....
چرا بدون اینکه بهش بگم لاتاری شرکت کردم!!!
و ناراحتی از اینکه وقتی لاتاری بردم به صورت وصف ناپذیری خوشحال بودم...!!!!
ناراحتی از اینکه به رفتن فکر میکنم...
میتونم بگم برداشت من از حرف های آیدین در یک جمله این بود:
تو موقعیت بهتر را به بودن با من ترجیح میدی...
خودم را مرورکردم...
راست میگه من عوض شدم، اما خود آیدین عوضم کرد...
خود آیدین این مهربان را ساخت...
روزهای سخت ۳-۴ سال پیش کاری کرد که من به بودن با آیدین امیدوار نباشم...
ازش پرسیدم دوستم داره؟؟؟
گفت در اون لحظه نمیدونه...
ازش پرسیدم دوستم داشته؟؟؟( سوال شاید مسخره باشه اما برای من مهم بود)
و گفت آره، دوستت داشتم و تو اهمیت ندادی!!!
زمان هایی که باید می بودی و می موندی به دنبال موقعیت بهتر پرواز کردی...
در صورتی که اگر با من می موندی بهترین موقعیت ها را برات ایجاد می کردم...
نمیدونم حق با اونه یا من...
اون من را از دریچه دید خودش میبینه، اما من ...
من اینقدر ها بد نبودم...
می ترسم... از فرداها می ترسم....
آهسته و ارام گام بر میداشتیم...