آنچه گذشت...

23 دسامبر امسال شد یک سال که من مهاجرت کردم. یک سال عجیبی بود. راستش را بخواهید من از سال 84

که مقطع لیسانس قبول شدم در ایران، یک روز معمولی نداشتم!

از روزهای دوری از خانه ام در دوره لیسانس بگیر، تا ترم تابستانه ای که در شهر دیگری داشتم و قبولی

فوق لیسانس هرچند در شهر خودم و در دانشگاهی که آرزویش را داشتم، ولی بعد ها دیدم هرکجا دانشگاه

روی در ایران آسمان همین رنگ است!

راستش را بخواهید با یک حساب سر انگشتی 10 سال از زندگی من در آرزوی فردایی پایدارتر گذشته است!

پایداری که نه تنها هرگز نیامد، بلکه هر روز رو به کاهش بود!

تا رسیدیم به قبولی لاتاری، استرس های کارنت شدن و ویزا گرفتن در این پروسه عجیب...

و تغییر...

هنوز هم بعد از یکسال میتوانم بگویم مهاجرت برای من دردناک بود. خداحافظی با خانواده ام درد داشت و اگر

سالی 5 بار هم بروم و برگردم، باز هم درد دارد!

لحظه آخری که پدر و مادرت را بغل میکنی، و میدانی که 5 دقیقه دیگر آنطرف گیت خواهی بود و دوباره دوری،

سخت است. حداقل برای من که پدر ومادرم تمام زندگی ام هستند سخت است!

این بار وقتی پدرم را برای خداحافظی بغل کردم، فقط یک آرزو داشتم... خدایا بار دیگر باز هم سالم و سلامت

ببینمشان!

حالا من شده ام یک مهاجر با سن بیشتر از یک سال در غربت. دیگر به تنهایی پارسال نیستم، مردی را در کنارم

دارم که دوستم دارد، دوستش دارم و حس میکنم میتوانم روی حمایتش حساب کنم. حداقل تا امروز که حامی ام بوده...

پارسال این موقع در بافلو، غرق در برف بودم... امسال در تگزاس، دلم برای برف تنگ شده...

توماس در تدارک کریسمس است، عیدی که برایم احساسی به همراه ندارد، و توماس هر لحظه متعجب تر که تو

چطور ذوق نداری؟

فکر کنم تا حالا 5-6 باری توضیح دادم، هیچ تجربه و خاطره و حسی به این عید ندارم! حداقل اگر برفی در کار

بود، شاید برایم بعضی فیلم ها یا کارتون های کریسمس را تداعی میکرد! ولی حتی برفی در کار نیست...

توماس در تدارک خریدن هدیه سانتا است! و من همه اش در حال پرسش که سانتا یعنی چی؟ الان باید چکار کرد؟

کی درخت میگذارید؟ کی کریسمس شروع می شود؟!

بعید میدانم هرگز حسی به این سنت پیدا کنم، ولی شاید روزی بچه ای داشته باشم که این عید سنتش بشود!

جای یلدا و چهارشنبه سوری انتظار هالووین و جشن شکرگزاری را بکشد!

نمیدانم چنین کودکی را دوست دارم یا نه! ولی شاید برایش بهتر باشد، چرا که وطن مادرش جایی برای ماندن

مادرش نبود!

این روزها درگیر ام، نمیخواهم در مورد درگیری ام حالا چیزی بگویم. از گفتن مشکلات حس بدی بهم دست داده

است. حس میکنم با گفتن برنامه هایم همه جا، یک سال است که انرژی های عجیب و غریبی را به سوی خودم

جذب کرده ام. اینبار به هیچ کس چیزی نگفتم. حتی پدر و مادرم. اگر نتیجه خوبی داشت که خواهم گفت! اگرنه

دیگر نمیخواهم دیگران را در استرس ها و دلنگرانی هایم شریک کنم.

باورم نمی شود که یک سال گذشته، از 0 در این مملکت شروع کردم. حالا هم 100 نیستم، ولی حداقل کمی از 0

بالاترم.

از ایران یک جا نماز و چادر آوردم. چادری که هر بار دلم گرفته باهاش نماز خواندم. دقیقا لحظه خروج یادم افتاد

مامانم به رسم همیشه از زیر قران ردم کرد. دو بار رد شدم و یادم افتاد که چادر دلتنگی هایم را میخواهم.

دویدم به سمت اتاقم! چادر را برداشتم و برای بار سوم از زیر قران عبور کردم و باز راهی شدم.

میخواهم به یاد بیاورم پارسال این موقع کجا بودم!

نزدیک شب یلدا ست! یادم اومد...

همه اش استرس کار پیدا کردن را داشتم، علی و ملی به یک مهمونی شب یلدا دعوت شدن که من هم ناخوانده

رفتم...

جمع ایرانی ها جمع بود. تنها یک دخترک آمریکایی، که دوست دختر یکی از پسرها بود در این جمع، ایرانی

نبود. فال حافظ و انار...

دلم یلدا خواست! اما امسال یلدایی در کار نیست. حالش را ندارم در یک جمع غیر ایرانی یلدا داشته باشم. یلدا

فرهنگ خودش را میخواهد که خوب امسال یلدا بی یلدا! همون سانتا بازی امسال بهتر است!

پارسال اواخر ژانویه راهی اینجا شدم. از اضافه باری که پیر زن بد اخلاق ایرلاین پروازی ام نگذاشت وارد

کابین کنم و یک سال است که هی به دوستانم میگویم دست نگه دارند برای پست اش تا جای زندگی ام ثابت

شود گرفته تا در خطر از دست دادن پرواز اتصالی ام به دالاس، همه شده اند خاطرات خیلی دور!

حالا من اینجا، یک سال است که سعی میکنم برای خودم وطن بسازم! برایم دعا کنید... کمی خسته ام...

 

 

خسته...

خسته ام از خودم...

خسته ام از اینکه میتونم زندگی ام را تغییر بدم! اما نمیدم!

از خودم متنفــــــــــــــــــــــــــــــــــــرم...