مرا ببخش...

 

گاهی چقدر دور می افتیم...

از کودکی مان...

از تمام خاطراتش ... از تمام کسانی که ایفاگر نقشی در صحنه های کودکی مان بودند...

امروز به یک دور همی دوستانه دعوت شده بودم...

دوستانی را دیدم که ۱۰ سالی بود هیـــــــــــــــــــچ خبری ازشان نداشتم...

صاحبخانه دوست دوران کودکی ام بود...

دوستی که آخرین بار شاید ۱۳ سال پیش خانه شان رفته بودم...

دوستی که تمام کودکی ام پر از او بود...

تمام روزهای کودکی مان به هم دوخته شده بود...

بعد یک دفعه کودکی تمام شد و ما هم گویا خاطراتمان را تمام کردیم...

وارد خانه که شدم یک عکس به دیوار پذیرایی بود، عکس پدر مرجان...

سال های کودکی ام آن عکس آنجا نبود...

دلم ریخت...

یک چیزی در دلم تکرار کرد پدر مرجان کو؟

آخرش اینکه پدر مرجان مرده بود، سه سال و نیم پیش...

و من بی خبر بودم...

در لحظاتی که باید می بودم نبودم...

سر مزار کسی که باید می رفتم نرفته بودم...

و حالا بعد از این روزها و ماهها و سالها که گذشته بود روی تسلیت گفتن نداشتم...

تمام مدت بغضی در گلویم بود و تصاویر کودکی...

تصاویر روزهای خوش این خانواده...

تصاویر روز های خوش من و مرجان...

مرجان، من را ببخش...

رویم نشد این را به خودت بگویم....

ببخش...

مرگ اخلاقیات

 

اینجا عاقدی هست که همیشه می خوانمش...

این پستش جالب بود...

و جالب تر از آن نظراتی که در پی اش آمده!!!!

من زندگی زیر یک سقف را قبل از ازدواج قبول ندارم...

چون متاسفانه در ایران به مردها خیلی نمی شود اعتماد کرد...

اگر مردان قابل اعتماد تر بودند، می گفتم چرا که نه؟!!

اما خوب آدم قصه عاقد شاید طرفش برایش یک جور هایی قابل اعتماد بوده، چه جورش را

نمی دانم...

اما نظرات مردم خیلی جالب تر است...

همه ناراحت نابودی اخلاقیات هستند، دوستان مخالف هم اشاره به بد بختی غرب دارند...

تا کی می خواهیم دنبال اثبات بدبختی غربی ها باشیم؟؟؟

اصلا اونها بدبخت، ما چی؟

خوش بختیم؟

اخلاقیات در مردم ایران دیر زمانی است که در حالت احتضار قرار گرفته!!!

صبح ها یک سر به وسایل نقلیه عمومی به خصوص مترو بزنید...

یک سر به ادارات دولتی به خصوص ادارات ثبتی بزنید...

از حال زندگی های دانشجویی کمی خبر بگیرید...

دنبال کار بگردید...

یا اصلا بیایید بروید دکتری بخوانید...

اونوقت است که می بینید غرب چه اخلاقیاتی دارد که ما نداریم...

اسلام در غرب بیش از اینجاست...

مسلمان بودن با اصرار به مسلمان نما بودن خیلی فرق دارد...

خدایی مسلمانیم؟؟؟

 

خسته نیستم...

 

همه زندگیم شده استرس اینکه وای اگه نشه!!!!

شاد نیستم...

می خندم، اما نه از ته دل. نه از آن خنده هایی که مهربان باهاش انرژی می گرفت و انرژی

می داد!!!

خسته نیستم... اما کلافه ام.

دلم می خواد با یکی حرف بزنم...

دلم می خواد یک مرد، مردانه دوستم داشته باشه...

دلم یک کسی را می خواد که بتونم قلباً بهش تکیه کنم!!!

چیزی که آیدین نیست...

چیزی که در پسر های دور و برم نمی بینم...

خسته نیستم، اما خیلی کلافه ام...

 

 

هزار و یک فکر...

 

حس می کنم دارم افسرده می شوم...

غمی ته دلم را گرفته که تنهایی تحمل کردنش برایم سخت شده...

پدرم احساس میکند سنگ دلم که می خواهم همه چیز را بگذارم و بروم...

دلم برای مامانم می سوزد که باید نبودنم را تحمل کند...

به خودم هم مطمئن نیستم که بتوانم همه سختی های مهاجرت را تحمل کنم...

زبان هم که شده قوز بالا قوز...

فیلم که میبینم درست نمی فهمم!!!!

دایره لغاتم افتضاح است...

حس میکنم دارم از اینجا رونده و از آمریکا مونده می شوم!!!!

معدلی می توانم در ایران دکتری بخوانم و تا آخر شهریور ۹۲ می توانم از این فرصت استفاده

کنم، که من هم بی خیال استفاده کردن از این فرصتم و اگر یک روزی پشیمون بشم...

خوب این فرصت دیگه نیست!!!

اما دائم به خودم میگویم غصه اش را نخور...

دو سال ارشدت چقدر راضی بودی و امکانات داشتی و جای پیشرفت بود که حالا ۴ سال دکتری

برایت مفید باشد...

اما خوب...

هزار و یک فکر در هر ثانیه از ذهنم می گذرد و بغض گلویم هر لحظه خفه کننده تر می شود!!!!

من با این حال چه طور می خواهم دوام بیاورم؟ خودم هم نمی دانم....

راستی بزرگترین دغدغه ام هم پول است...

اگر بابا نخواهد برای شروع ساپورت مالی کند چه خاکی به سرم بریزم؟؟؟؟

برایم دعا کنید... خواهش میکنم...

  

رهایم کنید...

 

دلم گرفته...

از آن گرفتن هایی که عاشقانه نیست...

از همان دل گرفتن هایی که از همه جزئیات زندگی دلگیری...

از همان هایی که یک بغض فرو خورده در گلویت گیر کرده و هرچه گریه می کنی بغض ات

خیال رفتن ندارد!!!!

از همان دل گرفتن ها که روی قلبت احساس سنگینی می کنی...

از همان ها که نفس ات سنگین است!!!

دلم از نزدیکانم گرفته... به خصوص پدرم.

نمی دانم اخلاق و رفتار این روزهایت را بگذارم پای ناراحتی ات از رفتنم یا...

این مقایسه ها را که می کنی... این حرف هایی که می زنی و قلبم را فشار می دهی...

نمی دانم این حرفها را بگذارم به پای تنش هایی که در زندگی و کارت داری...

یا بگذام به پای اینکه دوست داری روحم را بخراشی...

من به اندازه کافی از این رفتن ترسیده ام، به اندازه کافی ضعیف شده ام...

تو که همیشه پشتیبانم بودی اینبار هم بیا و پشتیبانم باش...

مرا بیشتر از این ضعیف نکن...

من آن شخصیت محکم و زرنگی که همه تان در خانواده و فامیل از من در ذهنتان ساخته اید

نیستم...

من آن آدم با آن قدرت روحی که شما فکر می کنید نیستم...

بیرونم را نبینید که رو برویتان اینقدر محکم می ایستم و حرف هایتان را نشنیده میگیرم...

درونم هر حرفتان خنجر می شود به قلبم...

خسته ام...

کمک نمی خواهم، اما باری هم بر روی قلب وروحم نشوید...

رهایم کنید...

 

آی سرم...

 

سوار اتوبوس بودم، گوشیم زنگ زد...

اومدم گوشیم را جواب بدم، همون لحظه راننده محترم زد رو ترمز...

با کله رفتم تو میله وسط اتوبوس...

بسی سرم درد میکنه الان....

خدایا عاقلم کن!

 

عوض کردن وبلاگ روزانه نویسی و عادت کردن به محیط جدید خیلی سخته...

مخصوصا محیطی که هنوز هیچ کس نمی خونتت!!!!

و توضیح همه اتفاقات که تو وبلاگ قبلی داشتی...

واقعا مثل یک کوچ میمونه... اما جزء کوچ های ناگزیره...

خوب من اردیبهشت امسال تو لاتاری گرین کارت، گرین کارت بردم و حالا

تمام وقتم را گذاشتم روی زبان چون تا مهر سال دیگه باید Toefel & GRE امتحان

بدم...

چقدر هم که من دارم خودم را میکشم و می خونم!!!! (اندر احوالات یک مهربان تنبل)

امشب با یکی از دوستان که آمریکا دکتری می خونه صحبت می کردم و راهنمایی میگرفتم...

بعد از صحبت با اون دوست رفتم و به پدرم همه اطلاعاتی که از اون دوست گرفته بودم

انتقال دادم...

همچنان که من توضیح میدادم مامانم اخماش تو هم تر می رفت...

به مامانم میگم چرا اخمات تو هم رفت؟

میگه آدم باید خیلی خر و دیوونه باشه که مملکتش را ول کنه بره ...

بعد با یک بغضی پرسید: حالا کی میری؟

من: حالا نه به بار ، نه به داره... کجا کی میرم؟

اومدم تو اتاقم...

حالا از اون موقع تا حالا دارم غصه می خورم و صحنه خداحافظی با خانوادم میاد جلو چشم!!!

کلا خود آزارم، یک اشکی هم در این شبیه سازی صحنه ها ریختم!!!!

میدونم، الهی خدا یک عقلی به من بده و یک پولی به شما....

خداحافظ خرگوشی...

از مرگ نوشتن متنفرم...

کاش مرگی وجود نداشت...

حدود ۶-۷ روز پیش کنار ایستگاه مترو ولیعصر یک دست فروش خرگوش مینیاتوری

 میفروخت...

اینقدر که این خرگوش ها ناز بودن نتونستم در مقابلش مقاومت کنم...

البته حس میکردم پیش من خوشبخت تر هستش!!!!

در هر صورت این خرگوش کوچولو را آوردم خونه و با هزار التماس مامانم را راضی

کردم تو اتاقم نگهش دارم...

این خرگوشی اینقدر شیطون و سر حال بود که هر کسی را هرچقدر هم بی علاقه به حیوانات،

به خودش علاقه مند می کرد!!!

مامان من که کلا با حیوون ها زیاد میانه ای نداره دیگه دوستش داشت...

تا اینکه جمعه حیوونکی معده اش شروع کرد به اسهالی شدن...

سریع با دامپزشک تماس گرفتم و اوضاع را شرح دادم...

دامپزشک هم کوتریموکسازول براش تجویز کرد...

و گفت سریع براش یونجه و غذای مخصوص خرگوش بگیرم...

روز جمعه ای اینقدر این در و اون در زدم تا براش دارو پیدا کردم!!!!

یک داروی ساده را پیدا نمی کردم...!!

با یک داروخانه شبانه روزی تماس گرفتم، گفتن داریم. رفتم، میگه نداریم!!!

در هر صورت چقدر گشتم تا براش دارو را گرفتم...

دارو را که خورد تقریبا خوب شد...

تا جایی که امروز صبح دیگه هیچ مشکلی نداشت...

رفتم براش یونجه و غذای خرگوش گرفتم...

غذای خرگوش بسته بندی نداشت و باز بهم داد!!! ( به غذا مشکوکم)

فروشنده که یک خانوم خیلی مهربونی هم بود، خیلی بهم اطمینان داد که غذایی که

گرفتم خیلی عالیه و برام هم از خرگوش خودش که چند سال پیش مرده بود گفت...

غذا را آوردم و خرگوشی خیلی دوست داشت...

خورد و شروع کرد به بازی...

کلی بازی کرد...

دوباره گذاشتمش سر جاش و یک خورده دیگه غذا خورد...

خواست از جعبش بپره بیرون نتونست!!!!

فکر کردم غذا خورده، سنگین شده!

گذاشتمش بیرون و شروع کرد به بازی کردن! اما پاش یک جوری بود!!!

سریع گرفتمش تو دستم، دیدم پاش انگار حس نداره...

تو کمتر از یک دقیقه این بی حسی تمام بدنش را گرفت...

تو همین کمتر از ۱ دقیقه من به ۲ تا دامپزشک زنگ زدم و با اون خانومی که غذا را

ازش گرفته بودم هم تماس گرفتم!!!!

اما خرگوشی من توی دستای من مرد...

و من خیلی ناراحتم...

اینقدر گریه کردم که نایی ندارم دیگه...

دلم براش تنگ میشه مثل همه چیزها و کسانی که از دستشون دادم...

درج در فهرست بلاگفا

 

هرچی تلاش میکنم وبلاگ را در فهرست بلاگفا درج کنم نمیشه...!!!!

گویا دوستم نداره ...

تغییر دکوراسیون...

 

قالب را عوض کردم....

دوباره

با این یکی راحت ترم....

کم کم باید به دوست های قدیمی خبر بدم

اینجا منزل جدید مهربان بانو است....

رفته با باد

 

بعضی چیزها هست که در اختیار و اتنخاب آدمیزاد است!!!!

یا حدالقل فکر میکنیم که در اختیار و انتخاب آدمیزاد است....!!!!

اما بعضی وقایع زندگی است که دیگر در دست من و تو نیست...

همان جاهایی که گویا باد ما را با خود میبرد!!!

همان بخش هایی از زندگی که بهش میگیم قسمت و سرنوشت!!!!

و حالا گویا من در این قسمت زندگی ام قرار گرفتم....

سوار بر فرشی از باد....

قالب وبلاگ

 

هر کاری میکنم قالب وبلاگ به هم ریخته است....