روزهای تغییر 8 ...

بله رسیدیم اینجا که من تو یک روز بارونی، مرخصی گرفتم، 80 مایل رانندگی کردم و اومدم که در مورد پذیرشی که نه شنیده بودم مطمئن بشم.

دویدم داخل ساختمون، با کمی پیچ و تاب خوردن اتاق مورد نظر رو پیدا کردم و وارد قسمت انتظار شدم. وقتی نشستم یک خانومی از تو اتاقش کله اش رو کج کرد تا من رو بهتر ببینه و سلام کرد. سلام کردم و گفتم مهربان هستم...

گرم تر سلام کرد و گفت دکتر ریچموند تا چند دقیقه دیگه میاد. olivia بود و خیلی خوشگل تر و گرم تر از چیزی بود که تصورش را داشتم.

چند لحظه بعد ریچموند اومد، یعنی یک آقایی که موهاش رو از ته تراشیده بود با یک تیشرت سبز و شلوارک خاکی وارد شد. جوون نبود اما پاهای خیلی ورزیده ای داشت، مثل دونده ها.

تا من رو دید گفت تو باید مهربان باشی، و من لبخند زدم و گفتم بله. گفت چند لحظه در اتاق کناری منتظر باش تا Olivia و من بیایم.

وارد اتاق شدم، یک اتاق کوچیک با یک میز و چند صندلی اطرافش. شبیه یک اتاق کنفرانس اما با ابعاد خیلی کوچیک تر بود. تو ذهنم مرور کردم آروم حرف بزن (چون من وقتی استرس دارم عجیب تند حرف میزنم!).

ریچموند و Olivia وارد شدند. نشستند و خیلی سریع گفتن ما در مورد شرایط شما تصمیم گرفتیم. و شما پذیرش گرفتی. فکر کردم در مورد پذیرش بدون فاند صحبت میکنن. گفتم من بدون فاند نمیتونم درس بخونم. من یک ایرانی هستم و پدر ومادرم اینجا زندگی نمیکنن که بتونن من رو ساپورت کنن. من باید خرج تحصیل و زندگیم رو خودم بدم، چون واحد پول کشور من در چند سال اخیر به دلیل تحریم ها شدیدا سقوط کرده و نمیتونم این فشار مالی رو به خانوادم تحمیل کنم. خیلی آرام گوش میدادن و وقتی حرفم تموم شد ریچموند گفت شما فاند خواهی داشت...

و من یک لحظه به ریچموند خیره شدم، بعد نگاهم رو به طرف Olivia کشوندم و گفتم یعنی چی؟ دیروز که گفتید ممکن نیست... من بیدارم؟ میتونم گریه کنم؟

ریچموند و Olivia لبخند زدن و گفتن این به شرط پاس کردن امتحان زبان دانشگاهه. یک لکچر 10 دقیقه ای در حضور دوتا از اساتید دپارتمان زبان و یکی از اعضائ دپارتمان خودمون. اگر پاس کنی شما فاند داری. و اینکه چهارتا امتحان ACS که نمره اش مهمه...

خوب از اون نا امیدی و سرگردانی به یک مسیر رسیده بودم. فاند خوبی داشتم! از همه دوستان دیگه ام  در دانشگاه های دیگه بیشتر فاند گرفته بودم حتی...

اما همچنان حیران نگاهشون میکردم. ریچموند گفت Olivia دستمال داری اگر مهربان بخواد بزنه زیر گریه؟ و Olivia با خنده گفت، آره من مجهز اومدم...

و ریچموند ادامه داد فقط 75$ هزینه اپلای رو واریز کنید که بلافاصله گفتم، قبلا ریختم، و ریچموند گفت مدارکتون رو هم که ببرید به ساختمون مرکزی تحویل بدید تمومه...

و من کوله پشتیم که سفت بغلش کرده بودم نشون دادم و گفتم تمام مدارک همراهمه.

ریچموند قرار دیگه ای داشت و اتاق رو ترک کرد و من به همراه Olivia به سمت اتاقش رفتم. Olivia از مدارگم گپی گرفت و یک نقشه از دانشگاه رو به دستم داد و ساختمونی که باید اصل مدارک رو تحویل میدادم برام علامت زد. کمی ازش در مورد امتحان زبان پرسیدم و فهمیدم یک امتحانِ که برای همه دانشجوهای غیر انگلیسی زبان پیش نیازه واینطوری ها نیست که واسه من یک نفر طراحی شده باشه . چون لحظه اول که گفتن فکر کردم این همه آدم قراره بیان یک کاره زبان من رو محک بزنن!

به سرعت رفتم و مدارک رو تحویل دادم. با توماس تماس گرفتم و گفتم داستان چجوری شد و توماس دوباره کلی سفارش کرد زنده برگرد ...

با توجه به استعداد جهت یابی وافرم، دوساعت دور خودم چرخ زدم تا دوباره دپارتمان مربوطه رو پیدا کردم. رفتم و تو راهرو یک دانشجو پیدا کردم و در مورد امتحان ACS پرسیدم. یکهو Olivia ظاهر شد و باز هم دلگرمی داد و من هم به سمت خونه روان شدم...

پینوشت: دیروز ماشینم رو در یک پارکینگ عظیم پارک کردم، رفتم خرید و موقع بازگشت درست دو ساعت جهت پیدا کرنش جستجو کردم! آخرش هم پلیس فروشگاه در یافتنش کمک کرد. یک همچین خجسته ای هستم بنده...

 

شانس یک بار بر در میکوبد...

تقریبا مطمئن بودم که خانه ام در این دیار دور، مهمان هیچ عزیزی نخواهد بود. اما برای اپسیلون درصد باقی مانده باز هم دلم شور میزد! رخت ها را در دلم شستند و تمام شد، امسال هم عزیزی نخواهد آمد...

هرچند که تئوری خودم این است که یا دفعه اول میبری و یا هرگز! اما خودم هم تئوری خودم را قبول ندارم و باز امیدوار به سال بعد برای پشت سر گذاشتن چند ساعت دلشوره و باز هیچ...

گویا شانس یک بار بر در هر خانه میکوبد و بر در خانه ما چهار سال پیش کوبید و تمام...

بعد از 4 سال...

4 سال پیش در یک همچین زمانی جواب لاتاری رو چک کردم و زندگیم عوض شد در حالی که حتی 1% هم احتمال بردنش رو نمیدادم. حالا امروز بعد از 4 سال دوباره نشستم و چک میکنم امیدوار به اینکه یکی از عزیزانم این برگ برنده رو باز ببره و سایت با من راه نمیاد که تکلیف دلهره ام رو مشخص کنه. هرچند که میدونم پست بعدیم چیه و از همین الان مینویسمش برای فرستادن.

اما خوشا به حال کسانی که امشب میفهمن خودشون یا یکی از عزیزانشون برده. حس توصیف ناپذیری هست اگر تصمیم قبلی به مهاجرت داشته باشند. و چه زندگی ها که از فردا تغییر خواهد کرد، هرچند که برای همه خیر نیست...

روز های تغییر 7...

من هیچوقت راننده خوبی نبودم. ایران رانندگی میکردم اما خیلی خیلی کم و اون خیلی کم ها هم حادثه و فاجعه کم نیافریده بودم!

مثلا یک بار زمانی که دانشجوی لیسانس بودم یک موتور خیلی نزدیک به وسط پیچ پارک بود! زدم بهش! وقتی خوردم بهش، موتوره افتاد، صاحبشم ده سانت اونطرف تر نظاره میکرد! بعد من نکردم یک ترمزی، چیزی! کلا ادامه دادم، از کنار موتوره چپ شده طرف رد شدم به رو خودم هم نیاوردم!

حالا اگر تنها بودم خیلی مشکلی نبود! بابام هاج و واج کنارم نشسته بود و با دهن باز من رو نگاه میکرد! گفت چرا اینجوری کردی؟؟؟

گفتم: یارو خیلی وسط بود! میخواست وسط راه پارک نکنه!

آی بابام عصبانی شد، با روزنامه ای که دستش بود زد تو سرم و گفت سه متر اونورت خالیه! خدایا این چه موجودیه؟ 😁

دفعه دوم با خواهرم رفتم بیرون، سر یک بلوار با سرعت برق پیچیدم! شانس آوردم نخوردیم به جدول! یعنی از یک میلیمتری کنار جدول رد شدم!

دفعه بعدش با مامانم بودم، این دفعه ته یک خیابون بن بست مانندی بود، باید دور میزدم! داشتم دور میزدم مامانم گفت مهربان خیلی فاصله ات کمه با اون ماشین اونوریه، دنده عقب بگیر بعد دور بزن! گفتم نه، ردم! و در همین پروسه رد شدن بودم که زدم به ماشین مورد نظر مامانم! ماشین عزیز هم نمیدونم ترمز دستی نداشت یا خلاص بود یا هرچی دیگه، پرید جلو و خورد به سطل آشغال گنده ای که روبروش بود! و چراغ من هم شکست!

دفعه آخر هم که سر پیچیدن رکاب ماشین رو زدم به جدول!

در هر صورت، کارنامه جالبم میتونه نشون بده چه کسی در حال رانندگی، زیر بارون و با موسیقی دل انگیز ایرانی بود! تازه باهاش هم میخوند!

بماند که بارون چقدر شدید بود، بماند که دو جا رو اشتباه رفتم، بماند که نزدیک بود دیر برسم...

همه اینها بماند، اما من رسیدم! جا پارک پیدا کردم، پارک دوبل کردم! که از هنرمند بالا بسیار بعید بود و به سمت ساختمون مورد نظر دویدم...

 

روز های تغییر 6...

صبح بیدار شدم، هوا شدیدا بارونی بود. شاید بشه گفت شدید ترین بارونی که در تمام طول عمرم تا امروز دیدم بارون همون روز بود. توماس برای آخرین بار گفت: مهربان اونها گفتن نه، تو هم میدونی اینجا در آمریکا نه، یعنی نه نه نه ... پس بیا و نرو، دردسر این کار بیشتر از سود احتمالیشه، اون هم احتمال نزدیک به صفر!

ولی من تصمیمم رو گرفته بودم، مثل وقتی که تصمیم گرفتم مهاجرت کنم! بعضی کارها رو باید تحت هر شرایطی انجام داد وگرنه بار حسرتش تمام عمر همراهیت میکنه.

گفتم: نه، من باید برم و تو هم جای این همه آیه یاس برام دعا کن.

باهم سوار ماشین من شدیم و رفتیم به سمت شرکت. تام یک سری نصایح تکنیکی انجام داد که اینجوری برو و اونجوری بپیچ و آدرس دانشگاه رو برام رو GPS تنظیم کرد و گفت این مسیر رو برو، باید خلوت تر باشه و بوسم کرد و گفت سالم برگرد مهربان. میدونی که عزیزترین آدم زندگیم هستی. با تو خوشحالم، پس مواظب خوشحالیم باش.

بوسش کردم و رفت...

بارون شدید و شدید تر میشد. البته دوستانی که شمال تگزاس زندگی کردن میفهمن بارون شدید اینجا یعنی چی! یک چیزی در حد بارون های فیلم های فارسی که انگار شلنگ آب رو سرت باز کردن 😁

یک لحظه به خودم گفتم بزار یک زنگی بزنم، این همه راه نریم رییس دانشگاه به خاطر بارون نیومده باشه. زنگ زدم و Olivia جواب داد.

خودم رو معرفی کردم و پرسیدم دکتر ریچموند امروز تشریف میارن؟ من باید از 80 مایل دورتر بیام و میخوام مطمئن بشم تشریف دارن.

Olivia گفت: بله هستن. ساعت 10 قرار ملاقات شماست و من میخواستم تماس بگیرم و چک کنم که شما حتما میاید؟

گفتم: امکانش هست عقب بندازمش؟ چون هوای امروز خیلی بده.

گفت: نه، متاسفانه دکتر فردا عازم آلمان هستن و تا 4 هفته برای یک ورکشاپ آلمان میمونند و ما هم همین هفته اپلیکیشن ها رو نهایی میکنیم.

خدا بازی عجیبی رو با من راه انداخته بود!

گفتم: پس ساعت 10 میبینمتون و مکالمه رو تموم کردم.

اومدم دنده عقب برم که رابرت بغل پنجره ام سبز شد...

پنجره رو پایین دادم و سلام کردم و خیلی سریع گفتم من به یوستینا دیشب گفتم امروز نمیام.

گفت: میدونم، اما چرا؟ کجا داری میری؟

راستش من خیلی هم بدجنس و دروغگو نیستم، ولی این زن و شوهر خیلی در این داستان مداخله میکردن! لذا دروغ گفتم...

گفتم: یادته گفته بودم باید GRE امتحان بدم؟ دارم میرم امتحان بدم امروز...

گفت: آها. ولی تو این هوا؟ مطمئنی کنسل نکردنش؟

گفتم: والا همین پیش پای شما تماس گرفتم، گفتن کنسل نمیشه و اگر هم نیاید پولتون میره. رو قسمت و مقدار پول تاکیید کردم که براش عمق و اهمیت موضوع ملموس بشه! متاسفانه این زوج فقط اعداد دلاری رو میفهمند و براشون معنی داره!

گفت: باشه، پس مواظب باش. خدایی این قسمتش رو حس کردم که با مهربونی گفت 😅

دنده عقب گرفتم و راه افتادم. تازه برای اینکه حوصلم سر نره بعد از دوسال کلی آهنگ ایرانی تو فلشم ریخته بودم و زیر بارون و یک طبیعت سبز و یک جاده بارونی... خیلی هم بد نبود...

پینوشت: دوستان به خدا خیلی گرفتار و مشغولم. ببخشید که هی فاصله می افته بین نوشتن هام

 

روز های تغییر 5...

از سر کار که برگشتیم به توماس گفتم که باید فردا برم دانشگاه. با تعجب نگاه کرد و گفت درست شد؟؟؟ گفتم: نه! حتی بهم گفتن رفتنم هم تاثیر نداره! اما من ترجیح میدم از روبرو باهاشون صحبت کنم و شاید بتونم قانعشون کنم. وقتی ببینن میتونم حرف بزنم و میتونم بفهمم! خوب شاید نظرشون تغییر کنه!

توماس با دلسوزی نگاهم کرد و گفت: فردا باید سفارش CVS رو تموم کنیم، من نمیتونم ببرمت...

گفتم: یادم نمیاد خواسته باشم تو من رو ببری؟ برای چی این همه هزینه کردم و ماشین خریدم؟ واسه یک همچین روزی...

توماس: نگو که میخوای تنهایی و بدون گواهینامه بری؟ اونهم در حالی که بهت گفتن اومدنت تاثیر نداره! این اصلا عقلانی نیست!

عمیق نگاهش کردم و گفتم: فکر میکردم من رو شناختی! میدونی که من خیلی تصمیماتم از روی معیار های عقلی نیست! من با آوای درونیم زندگی میکنم و تصمیم میگیرم!

توماس فقط نگاهم کرد و بحث را متوقف کرد....

وقتی رسیدیم خونه یک راست رفتم تو تختم و متکام رو بغل کردم و گریه کردم، به اندازه تمام روزهای امیدوار بودنم به آزاد شدن از زندان یوستینا اشک ریختم. یوستینا بد نبود! من آدم متفاوتی بودم! من آدم کار تکراری و غیر حرفه ای نبودم. من از کارهایی که من رو به چالش نکشه متنفر بودم و یوستینا هم خوب فهمیده بود و گاهی حس میکردم از قصد من رو مجبور میکنه به کاری که میدونه از همه چیز بیشتر اذیتم میکنه!

توماس اومد بغلم کرد، از همه جا حرف زد، کتاب موزیکالی که خریده بودم تا نُت های موسیقی رو با سیستم اینجا یاد بگیرم (اینجا دو، ر، می،...، نیست بر اساس ABC هستش) تا بعدا به ویکتوریا یاد بدم آورد و گفت بزن ببینم چجوریه! کلا بیچاره هرچی که به فکرش رسید انجام میداد که شاید من حواسم پرت بشه و گریه ام بند بیاد! اما من روزهای امیدواریم عمق زیادی داشت و به این زودی پایان پذیر نبود.

گریه ام که یک خورده تموم شد، گفتم زنگ بزن به خواهرت بگو من فردا نمیام و مرخصی میخوام.

گفت: خودت بزن، فکر کنم امیدوار بود اعصاب حرف زدن با یوستینا رو نداشته باشم و از رفتن پشیمون بشم.

گوشی رو برداشتم و زنگ زدم، یوستینا با تعجب جواب داد. هرگز باهاش تماس نمیگرفتم! خیلی سریع رفتم سر اصل مطلب و گفتم من فردا کاری برام پیش اومده و نمیام.

خیلی ریلکس جواب داد: تو میتونی نیای ولی توماس باید بیاد خیلی کار داریم.

گفتم: من هم که گفتم من فقط نمیام! توماس میاد.

یوستینا هم با یک لحن به درک که نیومدی (البته شاید من با این لحن میشنیدم!) گفت اوکی، و خدا حافظی کردیم.

توماس تمام مدت با لبخند نگاهم میکرد! فکر میکرد مسخره بازی دراوردم و با خودم حرف میزنم! گوشی رو گرفت و نگاه کرد! چشماش گرد شد! شوخی نبود...

توماس شروع کرد به چک کردن هواشناسی، و هوا قرار بود به شدت بارونی باشه. و دوباره نق زدن توماس شروع شد...

گفت: من اجازه نمیدم بری، نگا حتی هشدار سیل زده...

گفتم: یادم نمیاد از تو اجازه خواسته باشم!

باز یک چرخی تو خونه زد و گفت، من فردا صبح زود کارها رو میکنم و بعد از ظهر میبرمت!

گفتم: گویا تو درک صحیحی از اون چیزی که من میگم نداری! من انتخاب نمیکنم که کی برم! اونها به من همین تایم رو دادن... فقط همین زمان! خونه خالم که نیست بگم بارون میاد بعدا میام!

توماس دوباره هوا رو چک کرد، کلا همه چیز خلاف جهت حرکت من بود! احتمال طوفان هم اضافه شد!

توماس شروع کرد به نصیحت کردن: مهربان شاید سرنوشتت چیز دیگه است، چرا اصرار میکنی بر چیزی که اینقدر سنگ جلو پات میاد؟

گفتم: ببین من این دانشگاه رو با بررسی همه جوانب انتخاب کردم، اینکه رنکینگ حداقل زیر 100 داره، نزدیکه به اینجاست و ما خیلی از هم دور نمیشیم، استاد های خوبی هم داره. من همین یک دانشگاه رو اپلای کردم، یعنی اینقدر دیر اپلای کردم که همین یکی فقط ددلاین باز بود، و حالل نمیخوام از دستش بدم. اگر فردا نرم، تا آخر عمرم اگر میرفتم شاید راهی بود و من نمیخوام این اگر و شاید رو همیشه با خودم داشته باشم...

توماس راضی نشده بود، اما از صرفنظر کردن من هم نا امید شده بود...

حدود های ساعت 11 شب بود، با پدرم تماس گرفتم. آدمی که همیشه پشت و پناهم بود. هرگز به تصمیمات بی فکر و عجولانه ام نخندید و حتی برای دنبال کردن آرزوهام هرچند دور از دسترس تشویقم کرده بود، به این منبع انرژی زنگ زدم و داستان رو براش گفتم. خیلی محکم گفت فردا برو انشاالله که درست میشه، بارون میاد که بیاد! یواش برو و حواستم جمع کن...

گوشی داد به مامانم، بهش گفتم: مامان دعام کن. (به دعای مامانم شدید ایمان دارم. اگر بگه فلان دعا رو بخون تا کارت درست بشه بهش میگم برو ببینم حوصله داری! دعا بخونم درست بشه! اما وقتی خودش اون دعا رو میخونه درست میشه!)

مامانم گفت فردا چه ساعتی میری؟ گفتم 10 صبح

گفت برات همون ساعت به وقت ایران نماز میخونم، برو درست میشه عزیزم...

و من با ذهنی آشفته به رختخواب رفتم....

 

اقبالم آرزوست

دو ساعت نوشتم و همه اش پرید!

روز های تغییر 4...

خوب اگر به یاد داشته باشید نود و بوق سال پیش داشتم روزهای تغییر مینوشتم که اینقدر برنامه ها ی زندگی ام فشرده و در هم تنیده شد که دیگه مجالی برای نوشتن باقی نموند.

و اما رسیدیم اونجا که بعد از معجزه گرفتن نمره معقول و به درد بخور در GRE من شروع به اپلای کردم. با کلی منت کشی نامه های ریکام ام رو از استاد هام گرفتم و یک روز از روزهای داغ jun وقتی تو شرکت دزدکی و به دور از چشم یوستینا که فکر میکرد کارمند یعنی برده ای که ایشون خریده و این آدم از ساعت 8 صبح تا 5 بعد از ظهر نباید به زندگی خصوصی و در جریان خارج از اون شرکت فکر کنه، ایمیلم رو چک کردم....

یک ایمیل از طرف دانشگاه...

با سرعت بازش کردم، نوشته بود دپارتمان برای شما یک آفر داره و شما باید برای گرفتن پذیرش نمره تافل رو بفرستید...

یک لحظه یخ زدم!

یعنی چی؟؟؟ من که قبلش با دانشگاه به تفاهم رسیده بودم، که اونا تافل نمیخواستن. این یعنی چی؟؟

به سرعت جواب ایمیل رو دادم که قبلا در این مورد بحث کردیم. من مقیم دائم آمریکا هستم و دانشگاه نمره تافل نمیخواست.

دل تو دلم نبود، رفتم لابراتوار و تست های میکروبی رو شروع کردم، اما کامل تمرکزم رو از دست داده بودم و غلظت ها رو چند بار اشتباه کردم و چند تا پِلیت بینوا رو راهی دیار باقی نمودم. ساعت ناهار با شتاب به سمت ماشین دویدم و گوشی ام رو چک کردم. جواب ایمیل اومده بود.

جواب دردناک بود، دانشگاه و دپارتمان با هم تفاوت داره و نخواستن تافل از طرف دانشگاه به معنی این نیست که دپارتمان هم نمیخواد! شما برای گرفتن فاند نیاز به تافل دارید...

سریع تماس گرفتم و کلی با Olivia بحث کردم که من الان تافل از کجا بیارم و این ناعادلانه است چون از قبل به من گفته نشده بود و من الان دیگه شانسی ندارم...

کلی بحث کردم و قانعش کردم که اجازه بده با رییس دپارتمان صحبت کنم. خیلی اصرار کردم تا راضی شد و گفت دو ساعت دیگه زنگ بزن دفترش خواهد بود. اما دو ساعت دیگه من سر کار بودم....

کل زمان ناهار رو اشک ریختم و توماس با کلی ناراحتی فقط نگاهم میکرد و میفهمید چقدر از درون شکست خورده ام، توماس زجر کشیدن من رو در اون شرکت میدید. میفهمید که من تحمل موندن تو اون شرکت رو دیگه ندارم و اگر تا این لحظه به خصوص این ماههای آخر دوام آورده بودم فقط و فقط به امید این بود که من به زودی پذیرش دانشگاه را میگیرم و رها میشوم...

و حالا تمام امیدم در یک لحظه تمام شده بود. بدون اینکه ناهار بخورم، شکست خورده برگشتم سر کار. سر ساعتی که باید به رییس دانشگاه زنگ میزدم رفتم دفتر نیدیا، پرسیدم یوستینا کجاست؟ گفت تازه رفته ناهار. صدای رابرت از داخل اتاقش می اومد که داره با تلفن صحبت میکنه، گفتم من باید جایی زنگ بزنم حواست هست رابرت نفهمه؟ نمیخوام بفهمن. گفت: آره، تلفن رابرت خیلی طول میکشه برو از دفتر توماس تماست رو بگیر من حواسم هست.

رفتم و تماس گرفتم، بعد از دوتا زنگ برداشت. گفت در جریان مشکل من هست و نمیتونه کاری بکنه. قبول کردن من و دادن فاند به من تا زمانی که مدرک زبان ندارم غیر قانونیه. باز تلاش کردم که متقاعدش کنم که دانشگاه قبول میکنه چطور در دپارتمان قابل قبول نیست؟؟؟ آخرش نتیجه هیچ بود و من اصرار کردم که حداقل ببینمش و شخصا در این مورد صحبت کنم. با اکراه و به دلیل اصرار فراوان من قبول کرد و اضافه کرد که رفتن حضوری من واقعا هیچ تاثیری نخواهد داشت. در آخرین لحظات صدای رابرت رو میشنیدم که نیدیا به حرف گرفتتش اما گویا رابرت به سمت دفتر توماس روانه. در لحظه آخر که داشتم خداحافظی میکردم رابرت رو جلوی در خیره به خودم دیدم و گویا فکر کرد که تلفن خرید برای شرکت بوده و بدون توجه رفت....

دلشوره عجیبی داشتم، من فردا باید میرفتم دانشگاه. پس باید مرخصی میگرفتم، نیاز به بهانه داشتم. بهانه و مرخصی قسمت آسون کار بود، من ماشین داشتم ولی تقریبا هرگز خودم رانندگی نمیکردم، رانندگی تنهایی و یک مسیر 85 مایلی برام کمی ترسناک بود. ایران رانندگی میکردم اما نمیدونم چرا اینجا خیلی تمایل به رانندگی نداشتم و از همه مهمتر گواهینامه هم نداشتم، یعنی داشتم اما یک مدلی اش را داشتم که اجازه رانندگی به تنهایی رو نداشتم!

اما من باید میرفتم....

 

 

 

نداشتم!

میخواهم زنده بمانم...

بیشتر از هر زمانی به نوشتن احتیاج دارم و همچنان این کامپیوتر جدید راه دست تایپ کردنم نیست. اما امروز فکر کردم که خوب تا شروع به تایپ نکنم خود به خود که راه دستم نمیشه! لذا از امروز شروع میکنم به نوشتن. دلم میخواد مثل خیلی خیلی وقت پیش ها برگردم با هفته ای 4-5 تا پست. تنبل شدم اما روحیه ام نیاز داره برای دوباره نوشتن و حرف زدن از خود واقعی ام ....

متاسفانه من همچنان همون شخصیت درون و بیرون متفاوت رو حفظ کردم و اینکه مدتهاست از خود واقعی ام حرف نمیزنم من رو افسرده کرده.

من باید شروع کنم به نوشتن وگرنه مهربان واقعی خواهد مُرد....

مهربان نوشت

هستم، ولي بسي زياد درگيرم. سعي ميكنم به زودي بنويسم.