بله رسیدیم اینجا که من تو یک روز بارونی، مرخصی گرفتم، 80 مایل رانندگی کردم و اومدم که در مورد پذیرشی که نه شنیده بودم مطمئن بشم.

دویدم داخل ساختمون، با کمی پیچ و تاب خوردن اتاق مورد نظر رو پیدا کردم و وارد قسمت انتظار شدم. وقتی نشستم یک خانومی از تو اتاقش کله اش رو کج کرد تا من رو بهتر ببینه و سلام کرد. سلام کردم و گفتم مهربان هستم...

گرم تر سلام کرد و گفت دکتر ریچموند تا چند دقیقه دیگه میاد. olivia بود و خیلی خوشگل تر و گرم تر از چیزی بود که تصورش را داشتم.

چند لحظه بعد ریچموند اومد، یعنی یک آقایی که موهاش رو از ته تراشیده بود با یک تیشرت سبز و شلوارک خاکی وارد شد. جوون نبود اما پاهای خیلی ورزیده ای داشت، مثل دونده ها.

تا من رو دید گفت تو باید مهربان باشی، و من لبخند زدم و گفتم بله. گفت چند لحظه در اتاق کناری منتظر باش تا Olivia و من بیایم.

وارد اتاق شدم، یک اتاق کوچیک با یک میز و چند صندلی اطرافش. شبیه یک اتاق کنفرانس اما با ابعاد خیلی کوچیک تر بود. تو ذهنم مرور کردم آروم حرف بزن (چون من وقتی استرس دارم عجیب تند حرف میزنم!).

ریچموند و Olivia وارد شدند. نشستند و خیلی سریع گفتن ما در مورد شرایط شما تصمیم گرفتیم. و شما پذیرش گرفتی. فکر کردم در مورد پذیرش بدون فاند صحبت میکنن. گفتم من بدون فاند نمیتونم درس بخونم. من یک ایرانی هستم و پدر ومادرم اینجا زندگی نمیکنن که بتونن من رو ساپورت کنن. من باید خرج تحصیل و زندگیم رو خودم بدم، چون واحد پول کشور من در چند سال اخیر به دلیل تحریم ها شدیدا سقوط کرده و نمیتونم این فشار مالی رو به خانوادم تحمیل کنم. خیلی آرام گوش میدادن و وقتی حرفم تموم شد ریچموند گفت شما فاند خواهی داشت...

و من یک لحظه به ریچموند خیره شدم، بعد نگاهم رو به طرف Olivia کشوندم و گفتم یعنی چی؟ دیروز که گفتید ممکن نیست... من بیدارم؟ میتونم گریه کنم؟

ریچموند و Olivia لبخند زدن و گفتن این به شرط پاس کردن امتحان زبان دانشگاهه. یک لکچر 10 دقیقه ای در حضور دوتا از اساتید دپارتمان زبان و یکی از اعضائ دپارتمان خودمون. اگر پاس کنی شما فاند داری. و اینکه چهارتا امتحان ACS که نمره اش مهمه...

خوب از اون نا امیدی و سرگردانی به یک مسیر رسیده بودم. فاند خوبی داشتم! از همه دوستان دیگه ام  در دانشگاه های دیگه بیشتر فاند گرفته بودم حتی...

اما همچنان حیران نگاهشون میکردم. ریچموند گفت Olivia دستمال داری اگر مهربان بخواد بزنه زیر گریه؟ و Olivia با خنده گفت، آره من مجهز اومدم...

و ریچموند ادامه داد فقط 75$ هزینه اپلای رو واریز کنید که بلافاصله گفتم، قبلا ریختم، و ریچموند گفت مدارکتون رو هم که ببرید به ساختمون مرکزی تحویل بدید تمومه...

و من کوله پشتیم که سفت بغلش کرده بودم نشون دادم و گفتم تمام مدارک همراهمه.

ریچموند قرار دیگه ای داشت و اتاق رو ترک کرد و من به همراه Olivia به سمت اتاقش رفتم. Olivia از مدارگم گپی گرفت و یک نقشه از دانشگاه رو به دستم داد و ساختمونی که باید اصل مدارک رو تحویل میدادم برام علامت زد. کمی ازش در مورد امتحان زبان پرسیدم و فهمیدم یک امتحانِ که برای همه دانشجوهای غیر انگلیسی زبان پیش نیازه واینطوری ها نیست که واسه من یک نفر طراحی شده باشه . چون لحظه اول که گفتن فکر کردم این همه آدم قراره بیان یک کاره زبان من رو محک بزنن!

به سرعت رفتم و مدارک رو تحویل دادم. با توماس تماس گرفتم و گفتم داستان چجوری شد و توماس دوباره کلی سفارش کرد زنده برگرد ...

با توجه به استعداد جهت یابی وافرم، دوساعت دور خودم چرخ زدم تا دوباره دپارتمان مربوطه رو پیدا کردم. رفتم و تو راهرو یک دانشجو پیدا کردم و در مورد امتحان ACS پرسیدم. یکهو Olivia ظاهر شد و باز هم دلگرمی داد و من هم به سمت خونه روان شدم...

پینوشت: دیروز ماشینم رو در یک پارکینگ عظیم پارک کردم، رفتم خرید و موقع بازگشت درست دو ساعت جهت پیدا کرنش جستجو کردم! آخرش هم پلیس فروشگاه در یافتنش کمک کرد. یک همچین خجسته ای هستم بنده...