صبح بیدار شدم، هوا شدیدا بارونی بود. شاید بشه گفت شدید ترین بارونی که در تمام طول عمرم تا امروز دیدم بارون همون روز بود. توماس برای آخرین بار گفت: مهربان اونها گفتن نه، تو هم میدونی اینجا در آمریکا نه، یعنی نه نه نه ... پس بیا و نرو، دردسر این کار بیشتر از سود احتمالیشه، اون هم احتمال نزدیک به صفر!

ولی من تصمیمم رو گرفته بودم، مثل وقتی که تصمیم گرفتم مهاجرت کنم! بعضی کارها رو باید تحت هر شرایطی انجام داد وگرنه بار حسرتش تمام عمر همراهیت میکنه.

گفتم: نه، من باید برم و تو هم جای این همه آیه یاس برام دعا کن.

باهم سوار ماشین من شدیم و رفتیم به سمت شرکت. تام یک سری نصایح تکنیکی انجام داد که اینجوری برو و اونجوری بپیچ و آدرس دانشگاه رو برام رو GPS تنظیم کرد و گفت این مسیر رو برو، باید خلوت تر باشه و بوسم کرد و گفت سالم برگرد مهربان. میدونی که عزیزترین آدم زندگیم هستی. با تو خوشحالم، پس مواظب خوشحالیم باش.

بوسش کردم و رفت...

بارون شدید و شدید تر میشد. البته دوستانی که شمال تگزاس زندگی کردن میفهمن بارون شدید اینجا یعنی چی! یک چیزی در حد بارون های فیلم های فارسی که انگار شلنگ آب رو سرت باز کردن 😁

یک لحظه به خودم گفتم بزار یک زنگی بزنم، این همه راه نریم رییس دانشگاه به خاطر بارون نیومده باشه. زنگ زدم و Olivia جواب داد.

خودم رو معرفی کردم و پرسیدم دکتر ریچموند امروز تشریف میارن؟ من باید از 80 مایل دورتر بیام و میخوام مطمئن بشم تشریف دارن.

Olivia گفت: بله هستن. ساعت 10 قرار ملاقات شماست و من میخواستم تماس بگیرم و چک کنم که شما حتما میاید؟

گفتم: امکانش هست عقب بندازمش؟ چون هوای امروز خیلی بده.

گفت: نه، متاسفانه دکتر فردا عازم آلمان هستن و تا 4 هفته برای یک ورکشاپ آلمان میمونند و ما هم همین هفته اپلیکیشن ها رو نهایی میکنیم.

خدا بازی عجیبی رو با من راه انداخته بود!

گفتم: پس ساعت 10 میبینمتون و مکالمه رو تموم کردم.

اومدم دنده عقب برم که رابرت بغل پنجره ام سبز شد...

پنجره رو پایین دادم و سلام کردم و خیلی سریع گفتم من به یوستینا دیشب گفتم امروز نمیام.

گفت: میدونم، اما چرا؟ کجا داری میری؟

راستش من خیلی هم بدجنس و دروغگو نیستم، ولی این زن و شوهر خیلی در این داستان مداخله میکردن! لذا دروغ گفتم...

گفتم: یادته گفته بودم باید GRE امتحان بدم؟ دارم میرم امتحان بدم امروز...

گفت: آها. ولی تو این هوا؟ مطمئنی کنسل نکردنش؟

گفتم: والا همین پیش پای شما تماس گرفتم، گفتن کنسل نمیشه و اگر هم نیاید پولتون میره. رو قسمت و مقدار پول تاکیید کردم که براش عمق و اهمیت موضوع ملموس بشه! متاسفانه این زوج فقط اعداد دلاری رو میفهمند و براشون معنی داره!

گفت: باشه، پس مواظب باش. خدایی این قسمتش رو حس کردم که با مهربونی گفت 😅

دنده عقب گرفتم و راه افتادم. تازه برای اینکه حوصلم سر نره بعد از دوسال کلی آهنگ ایرانی تو فلشم ریخته بودم و زیر بارون و یک طبیعت سبز و یک جاده بارونی... خیلی هم بد نبود...

پینوشت: دوستان به خدا خیلی گرفتار و مشغولم. ببخشید که هی فاصله می افته بین نوشتن هام