خوب اگر به یاد داشته باشید نود و بوق سال پیش داشتم روزهای تغییر مینوشتم که اینقدر برنامه ها ی زندگی ام فشرده و در هم تنیده شد که دیگه مجالی برای نوشتن باقی نموند.

و اما رسیدیم اونجا که بعد از معجزه گرفتن نمره معقول و به درد بخور در GRE من شروع به اپلای کردم. با کلی منت کشی نامه های ریکام ام رو از استاد هام گرفتم و یک روز از روزهای داغ jun وقتی تو شرکت دزدکی و به دور از چشم یوستینا که فکر میکرد کارمند یعنی برده ای که ایشون خریده و این آدم از ساعت 8 صبح تا 5 بعد از ظهر نباید به زندگی خصوصی و در جریان خارج از اون شرکت فکر کنه، ایمیلم رو چک کردم....

یک ایمیل از طرف دانشگاه...

با سرعت بازش کردم، نوشته بود دپارتمان برای شما یک آفر داره و شما باید برای گرفتن پذیرش نمره تافل رو بفرستید...

یک لحظه یخ زدم!

یعنی چی؟؟؟ من که قبلش با دانشگاه به تفاهم رسیده بودم، که اونا تافل نمیخواستن. این یعنی چی؟؟

به سرعت جواب ایمیل رو دادم که قبلا در این مورد بحث کردیم. من مقیم دائم آمریکا هستم و دانشگاه نمره تافل نمیخواست.

دل تو دلم نبود، رفتم لابراتوار و تست های میکروبی رو شروع کردم، اما کامل تمرکزم رو از دست داده بودم و غلظت ها رو چند بار اشتباه کردم و چند تا پِلیت بینوا رو راهی دیار باقی نمودم. ساعت ناهار با شتاب به سمت ماشین دویدم و گوشی ام رو چک کردم. جواب ایمیل اومده بود.

جواب دردناک بود، دانشگاه و دپارتمان با هم تفاوت داره و نخواستن تافل از طرف دانشگاه به معنی این نیست که دپارتمان هم نمیخواد! شما برای گرفتن فاند نیاز به تافل دارید...

سریع تماس گرفتم و کلی با Olivia بحث کردم که من الان تافل از کجا بیارم و این ناعادلانه است چون از قبل به من گفته نشده بود و من الان دیگه شانسی ندارم...

کلی بحث کردم و قانعش کردم که اجازه بده با رییس دپارتمان صحبت کنم. خیلی اصرار کردم تا راضی شد و گفت دو ساعت دیگه زنگ بزن دفترش خواهد بود. اما دو ساعت دیگه من سر کار بودم....

کل زمان ناهار رو اشک ریختم و توماس با کلی ناراحتی فقط نگاهم میکرد و میفهمید چقدر از درون شکست خورده ام، توماس زجر کشیدن من رو در اون شرکت میدید. میفهمید که من تحمل موندن تو اون شرکت رو دیگه ندارم و اگر تا این لحظه به خصوص این ماههای آخر دوام آورده بودم فقط و فقط به امید این بود که من به زودی پذیرش دانشگاه را میگیرم و رها میشوم...

و حالا تمام امیدم در یک لحظه تمام شده بود. بدون اینکه ناهار بخورم، شکست خورده برگشتم سر کار. سر ساعتی که باید به رییس دانشگاه زنگ میزدم رفتم دفتر نیدیا، پرسیدم یوستینا کجاست؟ گفت تازه رفته ناهار. صدای رابرت از داخل اتاقش می اومد که داره با تلفن صحبت میکنه، گفتم من باید جایی زنگ بزنم حواست هست رابرت نفهمه؟ نمیخوام بفهمن. گفت: آره، تلفن رابرت خیلی طول میکشه برو از دفتر توماس تماست رو بگیر من حواسم هست.

رفتم و تماس گرفتم، بعد از دوتا زنگ برداشت. گفت در جریان مشکل من هست و نمیتونه کاری بکنه. قبول کردن من و دادن فاند به من تا زمانی که مدرک زبان ندارم غیر قانونیه. باز تلاش کردم که متقاعدش کنم که دانشگاه قبول میکنه چطور در دپارتمان قابل قبول نیست؟؟؟ آخرش نتیجه هیچ بود و من اصرار کردم که حداقل ببینمش و شخصا در این مورد صحبت کنم. با اکراه و به دلیل اصرار فراوان من قبول کرد و اضافه کرد که رفتن حضوری من واقعا هیچ تاثیری نخواهد داشت. در آخرین لحظات صدای رابرت رو میشنیدم که نیدیا به حرف گرفتتش اما گویا رابرت به سمت دفتر توماس روانه. در لحظه آخر که داشتم خداحافظی میکردم رابرت رو جلوی در خیره به خودم دیدم و گویا فکر کرد که تلفن خرید برای شرکت بوده و بدون توجه رفت....

دلشوره عجیبی داشتم، من فردا باید میرفتم دانشگاه. پس باید مرخصی میگرفتم، نیاز به بهانه داشتم. بهانه و مرخصی قسمت آسون کار بود، من ماشین داشتم ولی تقریبا هرگز خودم رانندگی نمیکردم، رانندگی تنهایی و یک مسیر 85 مایلی برام کمی ترسناک بود. ایران رانندگی میکردم اما نمیدونم چرا اینجا خیلی تمایل به رانندگی نداشتم و از همه مهمتر گواهینامه هم نداشتم، یعنی داشتم اما یک مدلی اش را داشتم که اجازه رانندگی به تنهایی رو نداشتم!

اما من باید میرفتم....

 

 

 

نداشتم!