خوب رسیدیم اینجا که من مهمون خونه ای شده که ساکنانش دل خوشی از هم نداشتن...!

روزهایی را میگذروندم که فقط ساعت موبایلم ساعت به وقت آمریکا را نشون میداد!

ساعت مچیم و ساعت کامپیوترم همچنان به وقت ایران بود، با ساعت ایران کلا زندگی میکردم...

تمام ذهنم این بود که الان در این ساعت مامان و بابام خوابن... حالا بیدار شدن... حالا مامان داره

آشپزی میکنه... حالا بابا داره ورزش میکنه...و....

من اینجا بودم، اما با خاطرات زندگی میکردم...

هنوز خط تلفنی نداشتم و با وایبر با ایران تماس میگرفتم...

در تماس بعدی که با ایران گرفتم بابام که گوشی را برداشت، گفت: دکتر آیدین زنگ زده بود!

من را میگید، یخ کردم... خوب خانواده من از رابطه من با آیدین با اطلاع نبودن... آیدین را در

حد یک استاد من ازش اطلاع داشتن...

با یک تعجبی پرسیدم چی گفت؟

گفت: هیچی، گفت مهربان گفته بود وقتی برسه تماس میگیره... ولی تماس نگرفته... هرچی هم با

وایبرش تماس میگیرم جواب نمیده...

گفتم وا! به اون چه؟؟؟ 

گفت: بنده خدا ببین چقدر انسانه! براش مهم بوده... من هم براش توضیح دادم که پروازت کنسل 

شده بود و اینترنت نداشتی و این داستانها... تونستی باهاش یک تماسی بگیر...!

یعنی من را میگید، در حال بهت و خجالت آویزون بودم! حالا نمیدونم بابام چیزی بو برد! نبرد!

والا اگرم فهمید چیزی به روم نیاورد! ولی مامانم به تیکه و شوخی گفت: دکتر جونت نگرانت

بود... [نیشخند]

بعد زنگ زدم به آیدین و گفتم رسیدم و با هم صحبت کردیم و ازش پرسیدم این چه کاری بوده

که به بابام زنگ زده؟؟؟؟!!!

گفت: خوب نگران بودم...! (حالا این همون آیدینی بود که سال به سال نگران من نمیشد!)

گفتم: حالا شماره بابام را از کجا آوردی؟ 

گفت: ما اینیم دیگه... (البته گوشیم را دزد برده بود فکر کنم با اون شماره اومدم و بهش زنگ

زدم و اطلاع دادم که نگران نشه، از اونجا داشت!)

از همون روز اول شروع کردم به سرچ کردن و اپلیکیشن پر کردن برای شغل...

و جستجوی من برای آغاز زندگی در این مملکت شروع شد...