غذا را که خوردیم و جمع و جورها را که انجام دادیم یک دفعه یاد یک چیزی افتادم که مامان

آنی گفته بود...

روزی که رفته بودم بارها را بگیرم مامان آنی گفت: فاصله آنی و وحید زیاده و خیلی اذیت

میشن... ولی ایشالا آنی کاراش درست شده، داره مرخصی میگیره بره پیش وحید...!

من اون لحظه گفتم، حتما منظورش ترنسفر به دانشگاه وحید اینا بوده که خوب طول میکشه...

و حتما مامان آنی یک چیزی از خودش مثل همون جمله ماندگار رزومه آنی قوی بود و این

حرفها داره میگه!

داشتم میگفتم، یاد این جملات مامان آنی افتادم و پرسیدم: آنی مامانت گفت داری مرخصی

میگیری؟!!! آره؟؟؟؟

آنی رنگ به رنگ شد و رسما زبونش گرفت!

بعد وحید گفت: آره کارای مرخصی اش درست شده!

گفتم: چه خوب، ولی مگر میشه؟؟

آنی خودش را جمع و جور کرد و با این جمله شروع کرد: ببین مهربان پیش همخونه ام نگی ها!

نمیخوام هیشکی بدونه، آخه قطعی نیست...

وحید گفت: چرا قطعی نیست؟ تموم شده دیگه؟!!!

حالا این در حالی بود که آنی به من گفته بود هم خونه من داره میره، تو بیا با هم همخونه میشیم!

بعد آنی شروع کرد به توضیح: که آره من اصلا حال روحیم خوب نیست! همه اش گریه میکنم!

میرم پیش مشاور!!! اینقدر حالم بد بود که مشاور داره برام مرخصی میگیره!!!

دانشجوی اینترنشنال مرخصی نداره، اما یک حالت وجود داره برای مرخصی اش، که اونم

وابسته به مشاور هستش!

بعد با ناله ادامه داد: میدونی دوری وحید، دل تنگی مامان و بابام و سختگیری استادم همه یک

طرف.... این ادا و رفتارهای همخونه ام ملی یک طرف... از روزی که فهمید تو میخوای بیای

اخلاقش پشت و رو شد...

من پیش هیچکدوم از بچه های اینجا نمیگم که! همین چند شب قبل اومدن تو، وحید هم زنگ زد

که میخواد بیاد...

دیگه تو داشتی میومدی، وحید هم میومد، ملی هم امتحان داشت...

ملی برگشت گفت: مهربان میخواد بیاد، وحید میخواد بیاد... من نمیتونم درس بخونم...

اصلا میدونی چیه؟ من نمیتونم رو زمین بخوابم...

خوب من هم که نمیتونم حالا وحید 1 شب میخواد بیاد بندازمش رو زمین بخوابه!

من هم بهش گفتم باشه، به وحید میگم نیاد... من و مهربان هم رو زمین میخوابیم...

بعد که دیگه جوابی نداشت بده، پاشد نصفه شبی در را کوبید و رفت پیش الهام...!!!

بعد این ها را با یک حالت بغضی میگفت... من داشتم آب میشدم...

گفتم ببین اومدن من واسه این بنده خدا چه دردسری درست کرد!

آنی ادامه داد: دیگه اینجوری شد من رفتم هتل گرفتم که وحید داشت میومد!

بعد من تازه فهمیدم، پس آنی خودجوش شعور به خرج نداده... این دختره حالیش کرده

اینجا تو 20 متر جا همه با هم جا نمیشیم!

بعد دوباره مامان آنی تماس گرفت: باز صحبت اونم با صدای بلند... بلند... بلند...

من والا خودم هم آدم ساکتی نیستم، ولی دیگه اینقدر سر و صدا تحملش سخت بود

ولی خوب من میگفتم حتما من مهمونم و ملی هم نیست آنی رعایت نمیکنه...

ملی برگرده حتما درست میشه...

و اینکه یک بخش جدید هم در ذهن من ایجاد شد... آنی که داره میره پیش وحید، ملی

که داره ترنسفر میکنه...

خوب قیمت خونه بدون همخونه خیلی برای من زیاده! هم خونه از کجا پیدا کنم حالا؟؟؟؟