من در شهر آرزوهایم در یک خونه چوبی کوچیک با دو تا دختر دیگه که یکیشون مثلا یک

زمانی خیلی دوستم بود زندگی میکردم...

چند روز تعطیلات بود و قرار بود ملی بره یک شهر دیگه پیش نامزدش...

برخورد های من و ملی خیلی خیلی خیلی محدود بود...

تقریبا هیچ کلامی بینمون رد و بدل نمی شد...

آنی خیلی تاکید کرده بود که ساکت باشم که بعدا امتحان ملی خراب شد گردن ما نیافته!

بعد من دیگه اینقدر سایلنت بودم که ملی یک دفعه گفت: آنی خیلی تو را ترسونده نه؟

گفتم: چطور؟

گفت: آخه تو دیگه از حد معمول یک آدم بیشتر ساکتی!! حتما آنی چیزی بهت گفته دیگه!

گفتم: نه بابا، میبینم شما امتحان داری، نمیخوام اذیت بشی...

یک لبخندی زد و گفت مرسی...

آنی چون وحید اومده بود رفته بود هتل گرفته بود... 

چون تو یک خونه که سر و ته اش فکر نکنم 24 متر می شد، دیگه جا نبود!

من فکر میکردم چون من مهمون آنی بودم و وحید هم اومده و ملی هم امتحان داره

دیگه خود آنی شعور به خرج داده و رفته هتل گرفته...

من یکشنبه تو اون خونه مهمون شده بودم و سه شنبه قرار بود ملی بره برای تعطیلات پیش

نامزدش...

دوشنبه شب آنی زنگ زد که پاشو بریم پیتزا بیرون...

من هم حاضر شدم و از ملی خداحافظی کردم، آنی و شوهرش اومدن دنبالم و رفتیم بیرون...

رفتیم که پیتزا بخوریم!

رسیدیم و نشستیم... منیو را که باز کردیم آنی شروع کرد هی پیشنهاد دادن...

آنی کلا دختر بگو و بخند و شیطونیه...

هی پیشنهاد داد، شوخی کرد...

این وحید مثل بت فقط منیو را نگاه می کرد...

آنی گفت : وحید من این ساندویچ و میگیرم، تو هم فلان ساندویچ را بگیر با هم بخوریم

دو جور غذا را تست کرده باشیم...

وحید مثل برج زهر مار گفت: نه! من میخوام پیتزا بخورم...

آنی با حالت مسخره بازی گفت: نگاه کن این ساندیچه چه چیزایی داره... وای نگا... تازه کنارش

آووکادو هم که تو دوست داری داره... این را بگیر... آفرین!(کاملا لحن شوخی و خنده)

وحید خیلی جدی و یک جوری که حس کردم اعصاب نداره گفت گیر نده دیگه...

آنی خیلی جا خورد...

با صدای ناراحت گفت : آخه تو هیچوقت پیتزا دوست نداشتی!

وحید با تحکم گفت: تو از صبح هی گفتی بریم پیتزا بخوریم من الان فقط پیتزا تو ذهنمه...

بعد این ها را عادی نمی گفت که! با اخم و یک حالت عصبی!

در هر صورت غذا را آوردن و همون تیکه اول را که وحید رفت بخوره یک ذره سس

قرمز ریخت رو لباسش...

لباسش یک سوئیت شرت سفید بود...

خیلی خوش اخلاق بود! بدترم شد...

آنی بنده خدا سریع دستمال کاغذی برداشت پاکش کنه...

وحید همچیـــــــــــــــــــــن خودش را کشید کنار و گفت دست نزن، سکته زدم!

من بودم همچین زده بودم تو سرش که بمیره...

یعنی آنی اینقدر ناراحت شد که حد نداشت...

حالا آنی جلو من میخواست خیلی خودش را خوب نگه داره... برگشت با خنده گفت 

ببین، عین حامد میمونه...(حامد داداش آنی)... به لباسش حساسه...

و من فقط نگاه میکردم...

والا نمیدونم این رفتارها عادیه؟ نیست!؟

در هر صورت...

من نصف پیتزام موند و به آنی گفتم جعبه بگیر حیفه...

گفت باشه...

خانوم تقریبا پیری صورت حساب را آورد...

و آنی صورت حساب را برداشت...

یک کلمه قابل نداره، بیا و تو مهمون ما باش امشب... هیــــــــــــــــــچ...

حالا خودش هیچی، اون شوهر بی ادبش هم هیچی!

نمیدونم واقعا چرا توقع تعارف داشتم... با اینکه امکان نداره جایی برم با دوستام و اجازه

بدم مهمونم کنن...

من حتی با آیدین سالی و باری بیرون میرفتم سختم بود که آیدین داره حساب میکنه!!!

در هر صورت آنی سریع به همراه همسر سهم من به همراه تکس و تیپ حساب کردن و

اعلام نمودن...

من گفتم بچه ها نمیخواد تقسیمش کنید، من حساب میکنم... در هر صورت من خیلی به شما زحمت

دادم... که گفتن نه ممنون... این چه حرفیه و... و من سهم خودم را دادم...

و آنی پا شد بره حساب کنه...

یعنی من شوک شدم...

مردیکه از جاش پا نشد بره حساب کنه...!!!

بعد آنی برگشت و کارت بانکی را که دستش دیدم، دیدم با کارت خودش حساب کرده...

بله، زن و شوهر این حرفها را ندارن... ولی...

من هم نصفه پیتزا را برای ملی بردم...

سه شنبه شد و ملی از دانشگاه اومد. تند و تند وسایلش را جمع کرد و خداحافظی کرد ورفت...

من هم چون آنی سپرده بود،زنگ زدم که ملی رفته. آنی و شوهرش هم هتل را تحویل دادن و

به سمت خونه شتابیدند....

خوب من یک خورده فکر کردم و دیدم این خونه کلا یک وجب جا هست...

یک اتاق خوابم که بیشتر نداره...

دومتر پذیرایی و آشپزخونه هم که سر هم داره!

اینا هم که زن و شوهر جوون...

خدایا چه خاکی به سر بریزم...؟

یک خورده فکر کردم و با توجه به اینکه اون دور و بر دانشجو ایرانی خیلی زیاد بود

گفتم به آنی میگم من برم خونه یکی از بچه های دیگه شب بخوابم...

 آنی و وحید اومدن...