سفرنامه13...
آنی تا رسید دوید که غذا درست کنه! آخه همون طور که مستحضرید! وحید باید هر
وعده غذای تازه میخورد!
غذا را درست کرد و خدایی هم آنی دست پخت خوبی داره ...
و تنها زمانی که من دیدم وحید مهربونه و میگه آفرین و باریکلا وقت خوردن غذایی که
آنی پخته باشه!
بعد از آفرین و باریکلا من پاشدم ظرف ها را جمع کردم که بشورم...
که مامان آنی با وایبر زنگ زد...
آنی گوشی را گذاشت رو آیفن و گفت سلام مامان خوشگلم...
بعد مامانش فکر میکنید چی گفت؟؟؟
سلام خانوم دکتر! شاگرد اول دانشگاه تهران!!!!
بعد من اینجوری بودم: هـــــــــــــا !!!!!
البته من یک بار دیگه هم به این تعریف های مامان آنی برخورد کرده بودم...
وقتی رفتم بار آنی را بگیرم...
مامانش که داشت از نحوه پیدا شدن وحید صحبت میکرد و اینکه آنی خیلی زود واسه ویزا
کلیر شد چون رزومه اش خیلی خیلی خوب بود!
اون روز با هدی رفته بودیم خونشون، و من در مقابل این حرف فقط لبخند زدم...
چون همه پدر و مادر های ما فکر میکنن نابغه تحویل جهان دادن!
اما دیگه وقتی میدونی رو آیفونی، جلو شوهر طرف و دوستش که دیگه نیا
بگو شاگرد اول دانشگاه تهران!
شاگرد اول نه من بودم! نه آنی بود و نه هدی!
بحث شاگرد اول بودن و نبودن نیست!
بحث نحوه حرف زدن آدمهاست...
بعد به ادامه مکالمه توجه کنید!
مامان آنی: مامان جان بارهات همه رسید؟!
آنی: آره مامان جونم... دستت درد نکنه... مهربان زحمتش را کشید دیگه...
مامان آنی: کیک ها هم به دستت رسید؟
آنی: کیک؟ نه... بزار بپرسم....مهربان مامانم کیک داده بود بهت؟
من: ای وای آره آنی... ولی لحظه آخر که داشتم وسایل را جا به جا میکردم جا نشد دیگه
دیدی که چقدر بار داشتم... اینقدر هم که دردسر کشیدم واسه رسیدن یادم رفت بهت بگم!
شرمنده به خدا...
مامان آنی: ای وای... حالا نوش جانشون خوردنش! ولی کاش گفته بودن خوردنش، بهت
نمیگفتم دلت بخواد...!!!!
این قسمت را گفتم مورد توجه دوستانی که میخوان لطف کنن و برای دوستشون بار بیارن...
اونم نه یک یا دو کیلو... 8 کیلو!
حواستون باشه کیکی، نباتی... چیزی از چمدون بیرون نمونه... چون بعدا باید جواب پس بدین!
آنی بعدش که تماسش تموم شد دو ساعتی گیر داده بود به من که چرا کیکم را نیاوردی!!! من دلم
کیک مامانم را میخواست!
راستش اینجا هم روم نشد بهش بگم دلت کوفت را بخواد...!
پینوشت: الان سه یا چهار روزه با آیدین درگیرم... یعنی رو اعصابمه ها! چند روز پیش با وایبر زنگ زده، منم سر کار بودم. چون آزمایشگاه کنترل کیفی هستم اصلا نمیتونم گوشی با خودم ببرم... گوشی تو اتاقم بوده! بعد اومدم میبینم اس ام اس زده آره ریجکتم کن! حالا 4 روزه من دارم قسم و آیه میخورم ریجکت چیه؟؟؟ یعنی روانم را پریش کرده!!!