خداحافظ خرگوشی...
از مرگ نوشتن متنفرم...
کاش مرگی وجود نداشت...
حدود ۶-۷ روز پیش کنار ایستگاه مترو ولیعصر یک دست فروش خرگوش مینیاتوری
میفروخت...
اینقدر که این خرگوش ها ناز بودن نتونستم در مقابلش مقاومت کنم...
البته حس میکردم پیش من خوشبخت تر هستش!!!!
در هر صورت این خرگوش کوچولو را آوردم خونه و با هزار التماس مامانم را راضی
کردم تو اتاقم نگهش دارم...
این خرگوشی اینقدر شیطون و سر حال بود که هر کسی را هرچقدر هم بی علاقه به حیوانات،
به خودش علاقه مند می کرد!!!
مامان من که کلا با حیوون ها زیاد میانه ای نداره دیگه دوستش داشت...
تا اینکه جمعه حیوونکی معده اش شروع کرد به اسهالی شدن...
سریع با دامپزشک تماس گرفتم و اوضاع را شرح دادم...
دامپزشک هم کوتریموکسازول براش تجویز کرد...
و گفت سریع براش یونجه و غذای مخصوص خرگوش بگیرم...
روز جمعه ای اینقدر این در و اون در زدم تا براش دارو پیدا کردم!!!!
یک داروی ساده را پیدا نمی کردم...!!
با یک داروخانه شبانه روزی تماس گرفتم، گفتن داریم. رفتم، میگه نداریم!!!
در هر صورت چقدر گشتم تا براش دارو را گرفتم...
دارو را که خورد تقریبا خوب شد...
تا جایی که امروز صبح دیگه هیچ مشکلی نداشت...
رفتم براش یونجه و غذای خرگوش گرفتم...
غذای خرگوش بسته بندی نداشت و باز بهم داد!!! ( به غذا مشکوکم)
فروشنده که یک خانوم خیلی مهربونی هم بود، خیلی بهم اطمینان داد که غذایی که
گرفتم خیلی عالیه و برام هم از خرگوش خودش که چند سال پیش مرده بود گفت...
غذا را آوردم و خرگوشی خیلی دوست داشت...
خورد و شروع کرد به بازی...
کلی بازی کرد...
دوباره گذاشتمش سر جاش و یک خورده دیگه غذا خورد...
خواست از جعبش بپره بیرون نتونست!!!!
فکر کردم غذا خورده، سنگین شده!
گذاشتمش بیرون و شروع کرد به بازی کردن! اما پاش یک جوری بود!!!
سریع گرفتمش تو دستم، دیدم پاش انگار حس نداره...
تو کمتر از یک دقیقه این بی حسی تمام بدنش را گرفت...
تو همین کمتر از ۱ دقیقه من به ۲ تا دامپزشک زنگ زدم و با اون خانومی که غذا را
ازش گرفته بودم هم تماس گرفتم!!!!
اما خرگوشی من توی دستای من مرد...
و من خیلی ناراحتم...
اینقدر گریه کردم که نایی ندارم دیگه...
دلم براش تنگ میشه مثل همه چیزها و کسانی که از دستشون دادم...
آهسته و ارام گام بر میداشتیم...