دلم گرفته...

از آن گرفتن هایی که عاشقانه نیست...

از همان دل گرفتن هایی که از همه جزئیات زندگی دلگیری...

از همان هایی که یک بغض فرو خورده در گلویت گیر کرده و هرچه گریه می کنی بغض ات

خیال رفتن ندارد!!!!

از همان دل گرفتن ها که روی قلبت احساس سنگینی می کنی...

از همان ها که نفس ات سنگین است!!!

دلم از نزدیکانم گرفته... به خصوص پدرم.

نمی دانم اخلاق و رفتار این روزهایت را بگذارم پای ناراحتی ات از رفتنم یا...

این مقایسه ها را که می کنی... این حرف هایی که می زنی و قلبم را فشار می دهی...

نمی دانم این حرفها را بگذارم به پای تنش هایی که در زندگی و کارت داری...

یا بگذام به پای اینکه دوست داری روحم را بخراشی...

من به اندازه کافی از این رفتن ترسیده ام، به اندازه کافی ضعیف شده ام...

تو که همیشه پشتیبانم بودی اینبار هم بیا و پشتیبانم باش...

مرا بیشتر از این ضعیف نکن...

من آن شخصیت محکم و زرنگی که همه تان در خانواده و فامیل از من در ذهنتان ساخته اید

نیستم...

من آن آدم با آن قدرت روحی که شما فکر می کنید نیستم...

بیرونم را نبینید که رو برویتان اینقدر محکم می ایستم و حرف هایتان را نشنیده میگیرم...

درونم هر حرفتان خنجر می شود به قلبم...

خسته ام...

کمک نمی خواهم، اما باری هم بر روی قلب وروحم نشوید...

رهایم کنید...