برگشتم شرکت، اولین شخصی که دیدم رابرت بود. پرسید امتحان چطوری بود. یادم اومد من بدجنس به اینا گفتم امتحان دارم! گفتم خوب بود و نمره های مورد دلخواهم رو گرفتم! (ببخشید ولی من همیشه اینقدر خبیث و دروغگو نیستم ها!). رابرت بنده خدا ابراز خوشحالی کرد برام و پرسید خوب حالا چی میشه؟ میخواست بدونه تا کی کنترل کیفی مفت موجوده؟

گفتم فعلا باید اپلای کنم و یک سری امتحان بدم و همچنان کلی راه در پیش دارم. خدایی میدونم خیلی بد جنسی بود ولی تکلیف من هم 100% مشخص نبود و نمیخواستم تمام پل های پشت سرم رو خراب کنم...

و رابرت خیالش راحت شد که خوب این تازه خوان اول رو رد کرده... کو تا هفتم؟

 رفتم پیش توماس و شرح ماجرا رو گفتم. هیچکس باور نمیکرد یک نه محکم اینقدر ساده آره شده باشه. آره 100% نبود و امتحان و دنگ وفنگ داشت. اما هر چی بود نه مطلق نبود و این برای من بزرگترین شادی دنیا بود.

شب شروع کردم به گشتن برای پیدا کردن کتاب های امتحان ACS، یک ماه و نیمی تا امتحان وقت ذاشتم و کلی خوندنی هم داشتم. کتاب های مورد نیازم رو از ACS سفارش دادم که حدود 100$ بی زبون شد.

چند روز بعد که کتابها اومد با یک حساب سرانگشتی دیدم مهربان تنبل تر از این حرفهاست که هر روز 7 صبح بیدار بشه، بره سر کار و 6 بعد از ظهر برگرده وبشینه این درس ها رو بخونه! یعنی اگر مهربان تنبل هم این کار رو میکرد، توماس کرمو دقیقا مثل یک پسد بچه 5 ساله اینقدر حرف میزد و نق میزد که نمیشد!

لذا باید شرکت رو به کار نصفه روز راضی میکردم!

فرداش با همکارم که اهل پِرو بود در مورد این داستان صحبت کردم، در حد یک درد و دل دوتا دوست و از اینکه خیلی استرس دارم و نمیخوام پل های پشت سرم رو خراب کنم گفتم... و اونم یک مقداری همدردی نشون داد و دلداری داد...

تا دوشنبه هفته بعد صبر کردم تا کتاب هایی که سفارش داده بودم بیاد. یک سری کتاب هم نیویورک داشتم که به دوستم گفتم بفرسته چون برای امتحان لازمشون دارم. وقتی همه این هفت دست آفتابه و لگن بنده برای شروع خوندن اومد، رفتم پیش رابرت و با یک قیافه مظلوم بهش گفتم یک ماه نیاز دارم نیمه وقت کار کنم. مثل همیشه رابرت سعی کرد من رو قانع کنه احمقانه ترین کار تحصیل در مقطع دکتری است، و از اونجا که دید من یک گوشم درِ برای این حرفها و یکی دیگه اش دروازه، گفت با یوستینا صحبت میکنه و بهم نتیجه رو میگه.

شب تماس گرفت و گفت باشه، میتونم نیمه وقت کار کنم. فردا صبح که همکار عزیزم رو در لابراتوار دیدم بهش گفتم که تونستم راضیشون کنم نیمه وقت کار کنم. همکار عزیز گفت جدی؟ و چند دقیقه بعد جیم شد...

و بعد از نیم ساعت خوش و خرم برگشت...

این جیم شدنش و اون شادی که در چهره اش موج میزد برام عجیب بود. حسم میگفت یک کاسه ای زیر نیم کاسه همکار عزیزه...