یوستینا نمیدونست من امتحان GRE رو دادم و من هم به دلیل اینکه خیلی در کارهام و برنامه هام فضولی میکرد و از اونجا که بنده به مرض اینکه آی من چشم خوردم و وای یکی چشمش دنبال زندگی منه و به این دلیل کارام به هم گره خورده ،شده بودم! (حالا چی چی ام چش خوردن داشت خودم هم نمیدونم والا )، ترجیح دادم نگم. اتفاقا خوب هم شد نگفتم، چون میتونستم ببینم که چقدر کرمو هستش! مثلا میگفت: ببین عزیزم تو وقتی نمیتونی این امتحان رو پاس کنی یعنی نمیتونی دیگه! واسه چی خودت رو علافه این کردی؟ بعد تازه فرض محال هم کنیم که پاس کنی، سن ات دیگه به درد این کارها نمیخوره! (انگار یک پام لب گور بود خودم خبر نداشتم!) دائم سعی میکرد اعتماد به نفس من برای دنبال کردن ادامه تحصیل را کلا با خاک یکسان کنه! حالا چرا نمیدونم؟! و این خیلی خوب بود که بهش نگفته بودم که یوستینا چه نشستی که امتحان رو دادم و تموم شد، سر کاری عزیزم! و به همه حرفهاش با لبخند فقط گوش میدادم. حتی یک بار شوهر گرامیش کلی باهام حرف زد که ببین وقتی یک چیزی نمیشه! یعنی خیر نیست که بشه! ولش کن! خیره تو در ادامه تحصیل نیست!

حالا این زن و شوهر از کجا با خدا ارتباط داشتن که کاملا در جریان خیر و شر زندگی من بودن نمیدونم! انگار خیر این بود که من با ساعتی 10$ تا آخر عمرم اونجا غُر غُر این دوتا را بشنوم و کارهایی رو انجام بدم که کلا به من مربوط نبود! اگر یک کم دیگه میگذشت و روشون بیشتر وا میشد فکر کنم شستن سرویس بهداشتی هم میذاشت از وظایف کنترل کیفی والا!

حتی یک بار تقاضای افزایش حقوق دادم، و بیا و ببین چه جنجالی شد. البته من هم دیگه صبرم لبریز شده بود و کاملا هرچی تو دلم بود به شوهرش گفتم. اینکه داره حق همه رو میخوره، سعی میکنه آدم های مشکل دار رو استخدام کنه و ازشون سوء استفاده کنه. بهش برخورد که تو داری میگی من آدم پولکی هستم؟؟ گفتم تو یک بیزینس من هستی! میخوای بگی دنبال پول نیستی؟ همه پول میخوایم برای زندگی بهتر! سرخ شد و داد زد با من اینطوری حرف نزن، من یک پزشکم!!! خاندانم همه پزشک بودن! (البته منظورش باباش و برادرشه! پزشکه دیگه ای در خاندان موجود نیست! ایشون و برادر ارجمند هم با پول پدر جان در دانشگاه خصوصی بدون طرح دکتر شدن ها!) من هم گفتم تو اگر کلمبیا واسه خودت کسی هستی! من هم ایران کمتر از تو نباشم، قد تو هستم دیگه! و این همه سال درس نخوندم که از یک کارگر بی سواد کمتر حقوق بگیرم! و با چرخید رو اینکه آره، تو واسه پول درس خوندی! نمیتونستم بهشبفهمونم من واسه پول درس نخوندم! اما واسه زندگی کردن متاسفانه به این چرک کف دست احتیاج دارم...

اون روز حدود دو ساعت بحث کردیم و آخرش هم گفت حقوقت رو زیاد نمیکنم، خواستی بری هم باید از خیلی قبلش بهم بگی! (رو را داشته باشین فقط!)

البته یوستینا کلا دوست داشت یک جوری بشه که من برای همیشه برم به شرطی که از توماس جدا بشم!

لذا فردا صبحش، شنبه زنگ زدن به توماس، بیا بدون مهربان! کارت داریم...

توماس رفت و بهش گفته بودن این دختره رو ولش کن، این به درد تو نمیخوره.این یک آدم زیاده خواهه و بزار بره دنبال زیاده خواهیش ! توماس هم گفته بود متاسفانه اگر مهربان بره، من هم همراهش میرم و این اوضاع رو بدتر کرد، چون بدون توماس اون کارخونه یعنی هیچ! یک کارخونه با یک سری ماشین آلات اسقاط و چینی که دائما نیاز به یک مهندس مکانیک خوب داره که مفتی سرویسشون کنه و هیچکس جز یک توماس بیچاره که مشکل اقامتی داره که مسبب این مشکل هم این زوج زیاده خواه بودن حاضر به انجام این شغل با ماهی 3000$ نبود.

پس اگر قرار باشه مهربان با توماس بمونه، براشون بهتر بود که سطح توقعاتم پایین نگه داشته بشه! مثلا هر هفته باید به این داستان ها گوش میدادم که یک عالمه دکتر از دانشگاه های آمریکا هر روز برای این کارخونه اپلیکیشن میفرستن که میخوان بیان مجانی اینجا کار کنن، فقط اینا کار های اقامتیشون رو درست کنن!!! چیزی که ریخته در آمریکا تحصیل کرده است! اصلا تحصیلات یک نقطه منفیه در زندگی اینجا!

به هر حال رفتار های بی ادبانه و حتی مهاجمی یوستینا نسبت به من بر همه آشکار شده بود دیگه! و من فقط روز شماری میکردم برای فرار از این جهنم. تا اینکه بعد از هر روز تماس و تماس و تماس با دپارتمان، گروه تصمیم گرفت. یک ایمیل اومد....

 پینوشت: روزی که با رابرت بحثم شد و دو ساعت بحث کردیم، ته اش گفتم شاید من با زبان دومم دارم بحث میکنم و واقعا نمیتونم مفهوم کلامم رو برسونم! که شما نمیگیری من چی میگم. رابرت با صورت سرخ و عصبانی گفت من امروز فهمیدم تنها مشکلی که تو نداری، مشکل زبانه!  فکر کنم به خیال خودش فحش داد! اما من کلی شاد شدم با این جمله!