روزی که مملکتم را ترک کردم و راه افتادم که بیام اینجا میدونستم تنها هستم...

تنهای تنها...

بعد با ملی آشنا شدم... یک جورایی مثل خواهرم شد... با شوهرش آشنا شدم که مثل برادرم میمونه

و یک عالمه دوست دیگه پیدا کردم...

اما...

حالا دوباره باید برم...

باید برم یک جای جدید...

تو لابراتوار یک شرکت دارویی کار پیدا کردم...

کار که نه، کار آموزی با حقوق...

و باید دوباره پرواز کنم و کیلومتر ها با آدمهایی که به بودنشون عادت کردم فاصله بگیرم...

آدم هایی که تو این مدت کوتاه به دلیل درد مشترکی که باهم داریم برام عزیز شده بودن...

به خصوص ملی...

این روزها کار من شده دل بستن و دل کندن....

روزی که اومدم این شهر، روزی که این آپارتمان تمیز و پر نور را پیدا کردم، فکر می کردم

حداقل 6 ماه اینجام!

یک جورایی مطمئن بودم از این شهر نمیرم!

اما حالا....

بی خیال...

اشکهام دوباره سرازیره!

اما خوب باز هم بند میاد... باز هم زندگی شروع میشه...

باز هم....

باز هم مهربان از اول شروع می کنه....

تگزاس منتظر باش، من تو راهم...