به تو

از تو

می نویسم

به تو ای همیشه در یاد

بابای عزیزم، مامان خوبم...

دلم برایتان تنگ شده...

اینها را اینجا می نویسم، چون نمی توانم به خودتان بگویم.

نمی توانم در این فاصله با دلتنگی ام آشفته تان کنم.

نمی توانم به هیچ کس بگویم.

نه آنها که این طرف هستند، که گفتنم فقط اشکشان را سرازیر می کند...

نه آنها که آنطرف هستند، که دل آشوبشان می کنم...

اما با تمام نگفتنم، با تمام خنده های بلندی که برایتان از پشت تلفن می فرستم...

با تمام ذوقی که سعی میکنم در صدایم داشته باشم تا شادتان کنم...

من دلتنگم...

من دلتنگ زانوی مادرم هستم، و دلتنگ آغوش پدرم....

من یک دختر 27 ساله لوس، دلم مادر و پدرم را می خواهد...

مامان کاش دیروز پشت تلفن نمی گفتی کی باشه برگردی و دوباره سرت را بزاری رو 

پام و بخوابی...

این روزها دوباره ترس اینکه اگر دنیای دیگری برای با هم بودن و در کنار هم بودن نباشد

سراغم آمده...

اگر آن دنیای باقی که میگویند، با این توصیفات نباشد من چه کنم؟ 

من چه زیان بزرگی را به جان خریده ام...

روزهای بودنم در کنارتان را با چه عوض کردم؟

بابای عزیزم، مامانم ... دوستتون دارم...

عاشقانه