سفرنامه6...
نمیدونم کلا تاخیر دارم یا خوشبختانه دوره home sick را قرار نیست داشته باشم.
آنچه که به عنوان home sick برام توضیح داده بودن خوشبختانه علائمی ازش ندارم.
نمیگم خیلی خوش و شاد و خندونم... نه، ولی عادی ام. گاهی دلم میگیره، با بعضی حرفها یاد
دوری پدر و مادرم می افتم. اگر دروغ نگم، فقط و فقط پدر و مادرم...
روزی دو بار با مامان و بابام حرف میزنم... هرگز پشت تلفن گریه نمیکنم و اونها هم حتما به
خاطر دل من، وقتی با من حرف میزنن گریه سر نمی دن!
در هر صورت، روزهای غربت در حال سپری شدن است و من هنوز سفرنامه می نویسم.
خوب رسیدیم به اونجا که قرار شد من با یک هواپیمای کوچیک ملخ دار از بوستون به سمت
آلبنی حرکت کنم...
هنوز محو هواپیما و درگیر اینکه من باید رو باند بایستم تا یک هواپیما مثل این بیاد و من را به
مسینا ببره بودم که مسئول گیت گفت به صف بشید...
به صف شدیم، خانومه شمردمون! 8 نفر بودیم...
و از پله ها رفتیم پایین...
بارها دیگه توانم را از بین برده بود... و دیگه نمیتونستم حملشون کنم...
یک آقایی که همسفرم بود ساک دستی را ازم گرفت و تا در هواپیما حمل کرد...
بارها را تحویل دادیم و سوار شدیم...
خلبان توضیح داد که کمربند ها را ببندید، یک توضیحاتی در مورد سقوط داد و اینکه اگر سقوط
کردیم چکار کنید! که خیلی حواسم نبود و متوجه نشدم! و جمله آخرش، من یک بچه تو خونه
دارم، دلم براش تنگ شده و میخوام که باز هم ببینمش، پس لطفا گوشی هاتون را خاموش کنید تا
پرواز بدون خطری را داشته باشیم...
و استارت پرواز زده شد...
صدای موتور عجیب تو کابین میومد! گفتم حتما وقتی بلند بشه کم میشه! ولی مدیونید اگر کم شد!
یعنی کل پرواز که فکر کنم حدود 100 دقیقه بود این صدا تو مغز آدم بود...
من هم خسته و داغون....
احساس سرما کردم... رفتم یکی از اون پالتو هایی که رو دست حمل میکردم را تنم کنم که حس
کردم یکیشون نیست!
هی این ور را بگرد، اون ور را نگاه کن! اینقدر پیچ، پیچ خوردم که آقاهه که بغل دستم بود و
کمکم کرد که ساکم را بیارم پرسید چی شده؟!
گفتم: فکر کنم پالتوم رو باند از دستم افتاده!
آقاهه یک نگاهی کرد و گفت: پس اینی که رو پاته چیه؟
گفتم: این نه، یکی دیگه هم داشتم!
یعنی مغز یارو یک لحظه ارور داد، مگر یکی آدم در آن واحد چند تا پالتو تنش میکنه!؟
در هر صورت با یک غصه ای سعی کردم به خودم بقبولونم فدای سرم...
ولی اون پالتو را خواهرم بهم داده بود! اما خوب چه کنم؟ نمیتونستمخودم را پرت کنم پایین که!
پس فدای سرم!
در همین افکار بودم که هواپیما رفت تو ابرها! تو ابرها داشت رعد و برق می زد!!!
همین که داشتم فکر میکردم! وای چه جذاب! هواپیما آنچنان تکونی خورد که با سر خوردم به
طاق!
یعنی مغزم را یک لحظه تو حلقم حس کردم!
اینکه میگم سرم خورد به طاق به هیچ عنوان اغراق نیستا! هواپیما کوچیک و با سقف کوتاه بود
تکون های هواپیما شروع شد! صدای موتو تو مغزم... و واقعا داشتم بالا می آوردم...
صندلی جلوم را چک کردم و دیدم نخیر! از پاکت تهوع خبری نیست! پس تصمیم گرفتم به خودم
لطف کنم و بالا نیارم...!
شالم را تا کردم و گذاشتم کنار پنجره و سرم را بهش تکیه دادم...
پالتوم را کشیدم روم و چشمام را بستم و سعی کردم بخوابم...
خواب که نه! یک خورده آروم بشم!
در هر صورت...
هر مشقتی بود رسیدیم...
همین که خواستم از در هواپیما بیام بیرون، پالتوی گم شدم را رو دست یکی از مسئولین باند دیدم!
گفتم این پالتوی منه!!!
و گفت: ما این را رو باند بوستون پیدا کردیم... آخ جون پالتوم پیدا شد!
پیاده شدیم و من به مسئول باند گفتم من یک کانکشن فلایت به مسینا دارم...
مسئول باند هم خیلی محترم توضیح داد، هوا خیلی خرابه! هواپیما هم نقص فنی پیدا کرده...
پرواز امشب به مسینا کنسل شده!
من را می گید... با یک حالت بهتی گفتم: وات؟؟؟؟
با نهایت آرامش تکرار کرد کنسل شده!!!
آها...
وقتی این توضیحات را میداد دوتا مسافر دیگه هم اومدن و گفتن : پس چکار باید بکنیم؟؟؟
پینوشت: اینجا روزهای کریسمس می گذرد... شهری که من الان ساکن هستم کوچیک و بی سر و صداست... اما شاید برای سال جدید میلادی رفتیم نیویورک سیتی...