این روزها که می گذرد عجیب خاطراتم دارند مرا زیر و رو می کنند...!!!

عموما اشخاص خاطراتشان را زیر و رو میکنند...

اما این روزها روزگار من برعکس شده....

به قول ملک الشعرای بهار...

هر سیل ز بالا به نشیب آید و این سیل

از زیر به بالا کند آمیخته تن را!

راستش اولین خاطراتی که یادم میاد زمان جنگه!!!

به جان خودم من متولد ۶۵ هستم... ولی نمیدونم چرا جنگ را به یاد میارم!

ما اون زمان همین جا در ولایت بودیم...

پدرم نظامی بود...

چیزی که یادم میاد رفتن برقه! برق رفت... همه جا تاریک شد... مهمون داشتیم....

و من تو تاریکی چاقوی ظرف میوه را برداشتم ....

و دستم را بریدم...

بعد صدای گریه خودم... و صدای مهیب...

صدای جیغ خواهرم و صدای پدرم که من را بغل کرده بود و میگفت نترسید....

هواپیما های عراقی دیوار صوتی را میشکنن که مردم بترسن...!

وقتی این خاطره را برای اولین بار برای مادر و پدرم تعریف کردم خیلی تعجب کردن...

مامانم با تعجب گفت آره... ولی تو شاید فقط یک سالت بود!!!

چه جوری یادت میاد...

ولی من یادم میاد... خیلی واضح به یاد میارم....

و جای اون زخم روی بند انگشت اشاره دست چپم هست....!