گاهی وقتها از ته ته خاطراتت یک حس هایی بیرون می آید که با هیچ منطقی توجیه پذیر نیست. این روزها از ته خاطرات من احساساتی که به آیدین داشتم بیرون می آید. با توماس خوشبختم، همه آنچه که باید داشته باشد را  دارد. نمیگویم کاملترین موجود روی زمین است، اما میتوانم بگویم یکی از خوش قلب ترین هایشان است! آدمی که با سیاست های این روزها عجیب بیگانه است. و اما من...

این روزها حواسم پرت است! دائم مقایسه میکنم بین آیدین و توماس! بعد از سه سال!

راستش همیشه کفه ای که توماس قرار دارد عجیب سنگین تر است، اما یک چیزهایی من را می کشد به روزهای بودن آیدین. خانه ی امیر آباد، بوی چرم در بینی ام میپیچد و مرا پرتاب میکند به آخرین دیدارمان بین کت های چرمی فردوسی، آخرین باری که باهم خرید کردیم و کاپشنی که ادعا کرد چون انتخاب من بود اینقدر خاطرات من را جلویش زنده میکند که هرگز نپوشیدش!

روزهای اشک و آه ام یادم می آید، روزهایی که خوب نبود و گذشت. اما نمیدانم این دیگر چه بازی مسخره ایست که ذهنم با من به راه انداخته؟!

دیروز مثل احمق ها پیام دادم، نامزد کردی؟

جواب داد: نه، بعد از تو همه اعتماد و احساسم به آدمها مُرد. من مثل تو نبودم. میترسم از حضور زن ها، میترسم وقتی یادم می آید پنج سال چطور زمزمه عاشقانه خواندی و بوسیدی و عاشقی کردی و یک روز تمامش کردی. با یک خداحافظی تمامش کردی...

جواب دادم: پنج سال تلاش کردم که بمانیم، پنج سال برای با هم بودنمان تلاش کردم، اما نخواستی. من یک روزه خداحافظی نکردم، روزی که در خانه امیر آباد در آغوشت، سرم را بین سینه ات پنهان کردم و اشک ریختم و تو وقتی چشم های بارانی من را دیدی و به جای آرام کردنم گفتی اگر میخوای گریه کنی پاشو بریم، خداحافظی شروع شد. یک سال آخر هر بار که دیدمت تلاش کردم آگاهت کنم، اما نفهمیدی.

جواب داد: تو یک نامرد بودی، حالا دیگه مطمئنم وقتی با من بودی به من خیانت میکردی.

پرتاب شدم به اون روزها... هرگز خیانت نکرده بودم، من کسی غیر از آیدین را نمیدیدم! یک دنیا بود و یک آیدین. حسی که هیچوقت در مورد توماس متاسفانه تجربه اش نکردم! شاید چون توماس همیشه بود، همیشه به بهترین و کاملترین شکل بود. وقتی که باشی، دیده نمیشوی! همیشه نداشته ها بیشتر به چشم می آیند.

جواب دادم: فقط یک چیز را میخواهم باور کنی، من وقتی با تو بودم با همه وجودم بودم. میخواهم باور کنی وقتی رفتم دیگر چاره ای جز رفتن نمیدیدم. باید اون رنج بی نهایت تمام میشد...

جواب داد: مهربان، برگرد. کسی نتوانست جای تو را پر کند. برگرد...

جواب دادم: دیر شده آیدین، خیلی دیر. دیگر نمی شود...

آخرین پیامش این بود: یک روزی، یک جایی دوباره پیدات میکنم و پشیمونت میکنم. پشیمونت میکنم از تصمیمی که گرفتی...

بدون خدا حافظی تمام شد.

پیام ها را دوباره و سه باره خواندم. دلیلی نداشتم که نگهشان دارم. همه پیام ها را پاک کردم. چشم هایم را بستم و سعی کردم فکر کنم زندگی از وقتی شروع شد که توماس را دیدم. یک چیزی ته ذهنم نق میزد و میخواست خاطرات گذشته را از قبر بیرون بکشد. آهنگ علی عبدالمالکی را play کردم. خوش به حالت که من و یادت نیست... پشیمون شدم، عوضش کردم. سیمین غانم میخواند...

 پینوشت: کسانی که از وبلاگ های قبلی با من بودن شاید یادشون بیاد اولین دوست پسرِ آزاری من رو! Isaac. خیلی مهم نبود. یک انتخاب مسخره واحمقانه بود که زود هم تمام شد، بماند که وقتی داشتم می آمدم آمریکا یک روز تماس گرفت و گفت من همیشه عاشقت بودم مهربان! دیروز فیسبوک را بعد از ماه ها باز کردم و دیدم همه ازدواجش را تبریک گفته اند! یادم نبود حتی در فیسبوک داشتمش! البته دلم به دخترک سوخت که با اون خُل و چِل باید زندگی کند. اما گویا گذشته ام به من حمله ور شده! 😁