خوب حالا رسیدیم استانبول...

استانبول ترانزیت داشتم به نیویورک...

خدایا که چقدر هم این فرودگاهها بزرگن...!

از هر ابلهی میپرسیدم ترمینال مورد نظر کجاست نمیدونست!

آخرش خودم ترمینال مورد نظر را پیدا کردم و همونطور که با ماشین حمل بار تفاوت چندانی

نداشتم رسیدم به بخش چک امنیتی دوباره...

باز دوباره زیر و رو را در بیار بریز رو میز بره تو دستگاه...

من کفش کوه پام بود و حتی اونم باید در میاوردم...

حالا چرا کفش کوه پام بود؟ یعنی نمیدونید؟

جا نداشتم کفش به این گندگی را بکنم تو چمدون... لذا پام کردم!

کلا من هرچی را که جا نداشتم به خودم آویزون کرده بودم!

دو تا پالتو+ یک کاپشن+ یک کلاه و شال گردن + شال بافتنی که سرم بود برای اومدن به

فرودگاه از خونه هم به من اضافه کنید...

کیف کولی ۲۰ کیلویی و دستی ۱۰ کیلویی را هم جا نندازید لطفا!

چهار نفر مثل من مسافرت کنن، هواپیما ها سقوط میکنن والا!

در هر صورت از چک امنیتی عبور کرده و وارد سالن ترانزیت شدم...

۱-۲ ساعتی طول کشید تا هواپیما درهاش باز شد و مسافرها حمله کردن...

و من را هم تصور کنید که این وسط این وسایل را خِر کش میکردم و میبردم!

سوار هواپیما شدم و بارها را گذاشتم قسمت بالای صندلی...

آخ که این قسمت هاش که از فرم بارکش به فرم آدم تبدیل میشدم را چقدر دوست داشتم!

همسفر من یک خانوم ۷۰ ساله ایرانی بود...

واقعا بانوی مهربان و با شخصیتی بود...

برام از پسرش گفت که وقتی فقط پسرش ۱۱ ساله بود از خودش جدا کرده بود و به اصرار

همسرش فرستاده بود انگلستان...

می گفت دخترم ۱۶ ساله بود اون زمان و اجازه ندادم شوهرم اون را بفرسته ولی در مقابل

تصمیم شوهرم برای فرستادن پسرم نتونستم مقاومت کنم...

میگفت: همیشه از خدا طلب بخشش میکنم که چرا پسرک ۱۱ سالم را از خودم جدا کردم...

همیشه از خدا می خوام ببخشتم که من قدر نعمتش را ندونستم و آرامش را از خودم و بچه ام

گرفتم...

وقتی اینها را می گفت: اشک میریختم و نگاهش میکردم! خدایا من را میبخشی آیا؟ که این زجر

را به خانوادم تحمیل کردم؟

در هر صورت... بنده تا این خانومه حرف میزد که هیچ، گوش میدادم!

همین که ساکت میشد، خوابم میبرد!!!! یعنی من یک ضرب از استانبول تا نیویورک خوابیدم...

حتی یک فیلم هم انتخاب کرده بودم که ببینم شاید فقط ۳۰-۴۰ دقیقه اش را دیدم... اینقدر که هی

خوابم برد!

خانومه ازم پرسید قرص خواب خوردی که بخوابی؟؟؟

و من در کمال شرمندگی جواب دادم، نه والا... گویا قبل از تولد خدا به من قرص خواب داده

و بعد پرتم کرده تو دنیا!!!!

در کل سفر خوب و به همراه یک همسفر خوب داشتم...

در ضمن خوردنی هایی که ترکیش ایرلاین سرو میکنه خیلی خوشمزه است...

پینوشت: اینجا من خونه دوستم هستم، اینا خودشون دو تا دختر هستن که یکی رفته مسافرت پیش نامزدش و اون یکی هم که آنی باشه اینجاست. این خونه کلا دوتا کلید داره که یکی دست ملی هستش که مسافرته و یکی هم دست آنی بود که داده بود به من! شب Black friday من این کلید را تو فروشگاه گم کردم... خونه به نام ملی بود که مسافرته، پس تماس با صاحبخونه منتفی بود... سرتون را درد نیارم، شوهر آنی پنجره را به زور باز کرد و من از پنجره پریدم تو! و در را باز کردم... خیلی شرمنده شدم... کل برنامه های خریدشون را به هم ریختم... اما قصدی که نکردم! این بنده خدا ها هم هیچی به روی من نیاوردن.

داستان به همین تموم نمیشه! الان اومدم از فلشم اطلاعات بردارم، می بینم نیست. فکر کنم کتابخونه جا گذاشتمش سه تا فلش که به یک عروسک به نام جمشید متصل بودن! فردا هم که یک شنبه است و فکر نکنم کتابخونه باز باشه! اگر باز باشه برم چک کنم و شاید اونجا باشه. دعا کنید پیدا بشه