سفرنامه 17
ملی دوباره تکرار کرد حالا باز هم فکرهات را بکن، با خانواده ات هم مشورت کن.
گفتم: فکری ندارم! فقط اینکه به آنی نگو، خودم میگم.
راستش از آنی دلگیر بودم. این رسمش نبود که من رو تو دردسر بندازه. شاید هم نظرش خیر بود!
آنی که اومد، هر دو ما رو در حال وسیله جمع کردن دید!
پرسید: تو چرا وسیله جمع میکنی مهربان؟ مگر قرار نشد همینجا را بگیری؟
من: نه، با ملی میخوام برم بافلو. دلیلی برای اینجا موندن ندارم.
آنی رسما ناراحت شد! و اخماش رفت تو هم! عجیب بود، اون که داشت میرفت! مشکل چی بود؟
آنی رفت تو اتاق، رفتم داخل اتاق و داشتم کتاب جمع میکردم. خیلی ناراحت آنی برگشت گفت خوب شد دیگه! ملی دنبال همخونه میگشت که خدا واسش همخونه هم فرستاد! ترنسفر هم که کرد!
گفتم: من هم برام بهتره که برم یک شهر بزرگتر!
آنی خیلی ناراحت گفت: آره، بافلو خیلی بزرگه. شانس کار پیدا کردنت بیشتره!
یعنی هرگز دلیل ناراحتی اش رو از این موضوع نفهمیدم!
خیلی یکهویی برگشتم گفتم: من احتمال زیاد بعدش میرم تگزاس! خیلی بافلو نخواهم موند! ( وقتی این حرف رو زدم هیچ برنامه ای و حتی تصوری برای رفتن به تگزاس نداشتم! نمیدونم این تگزاس رو از کجام دراوردم!؟)
آنی همونطور گرفته و ناراحت گفت: حالا میری بافلو، از بافلو خوشت میاد. مخصوصا خونه علی را که ببینی! یک خونه خیلی بزرگ و شیک و خوشگله با یک پیانو وسط پذیرایی اش... . در ضمن علی یک دوستی داره به نام جواد، که مطمئنم اون مخ تو را میزنه، به خصوص که تو گرین کارت داری!!! خیلی آدم باحالیه! همونجا موندگار میشی.
حس کردم آنی به ملی حسودی میکنه! وگرنه شرایط من که شکر خدا جای هیچ حسد نداشت!
فردای اون روز من چون خط تلفنی که گرفته بودم محدود بود و من مطلع نبودم در سیستم آمریکا چه تو زنگ بزنی و چه بهت زنگ بزنن برای تو هم هزینه داره! دیدم که پیام اومد که مقدار دقیقه ام در حال تموم شدنه!
من چون پدر و مادرم هم بعد از اومدن من تهران را ترک کردن رفتن ولایت، ولایت هم همچین اینترنت مناسبی نداشت و کلا اگر هم داشت ما نگرفته بودیم! تمام تماس من با خانواده ام از طریق تلفن بود. قشنگ عصبی شدم و استرس گرفتم که الان چکار کنم؟
پاشدم راه افتادم برم یک راهی پیدا کنم! اول رفتم ACE پیش کوین، کوین گفت تنها شعبه AT&T نزدیک Wallmart هست و غیر اون شعبه دیگه ای تو شهر نداره. و اون شعبه هم خوب خیلی خیلی دور بور و پیاده حداقل بالای یک ساعت رفت و بالای یک ساعت برگشتش بود!
گفت یک مغازه اینجا هست یک خورده بالاتر که یک سری پلان داره واسه تلفن. برو شاید at&t را هم پوشش بده!
آدرس داد، رفتم و پیدا نکردم! برگشتم و گفتم پیدا نکردمش! یکی از کارمنداش که یک خانوم میانسالی بود گفت من الان باهات میام نشونت میدم. واقعا انسان های پر محبتی بودن. حتی الان که بیش از یک سال از اون موقع گذشته وقتی حرفشون رو میزنم دلتنگشون میشم.
در هر صورت خانومه پالتوش را برداشت و با من همراه شد. ازم پرسید اصلیتم کجایی؟ و گفتم ایرانی. خیلی جالب بود که میدونست ایران کجاست و گفت واقعا دختر های ایرانی صورت زیبایی دارند. تشکر کردم ...
پرسید چند وقته اومدی اینجا؟ گفتم حدود 10 روز! از تعجب چشماش گرد شد و گفت ولی خیلی خوب صحبت میکنی!؟ ایران زبانش مگر پرشین نیست؟ قبل از اومدن به اینجا کشور انگلیسی زبان دیگه ای بودی؟
لبخند زدم و گفتم نه، و ازش تشکر کردم که بهم اعتماد به نفس داد که خوب حرف میزنم!
مغازه رو نشونم داد و از هم خداحافظی کردیم...
آهسته و ارام گام بر میداشتیم...