می توانست بهترین باشد...
امروز می تونست یک روز فوق العاده باشه...
یک روزه پر انرژی...
با دوستم آرش، دوست کودکی هام بیرون بودم...
همه چیزش خوب بود، تا اونجایی که منِ خنگ گوشیم را گم کردم...
از ساعت ۱:۳۰ دنبال گوشی من گشتیم و پیدا نکردیم...
خلاصه این روز خوب را کوفتِ خودم و آرش کردم و به سان برج زهر مار اومدم خونه...
هرچی زنگ میزدیم به گوشیم، زنگ می خورد و جواب نمیداد...
اومدم خونه و مدارک سیم کارت را برداشتم ببرم تا یک طرفه اش کنم.
رفتم امور مشترکین، فرمودند از صبح سیستم هامون قطعه!!!
دست از پا دراز تر برگشتم خونه و یک دفعه داییم زنگ زد...
گفت زنگ زدم گوشیت، یک آقایی برداشت و گفت من این گوشی را پیدا کردم...
الان آژانس هستم و وقت ندارم...
شب زنگ بزنید قرار بزارید!!!
حالا یارو راست گفته! پیچونده!!! والا نمیدونم...
من هم در یک حالت بُهت نشستم و به روز خوبی که گند خورد فکر میکنم!!!!
+ نوشته شده در سه شنبه دهم اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 19:41 توسط مهربان
|