در آستانه فصلی عجیب...
روزهای عجیبی را می گذرانم...
روزهایی که مطمئن نیستم به آنچه که انتخاب کرده ام...
خوابهای عجیبی میبینم ...
در کل روحم نا آرام است...
نامه وقت مصاحبه ام آمده است، اوایل تیر...
۲ روز دیگر می شود یک سال...
یک سال گذشت از زمانی که آمدم و اینجا نوشتم لاتاری گرین کارت برده ام...
یک سال از روزهایی گذشت که مقصد بعدی ام شد آمریکا!
و حالا بعد از یک سال هر روز بیشتر باورم می شود که من دارم می روم...
می خواهم از پدر و مادری جدا شوم که عاشقانه دوستم دارند و دوستشان دارم...
آیدینی را رها میکنم و می روم که ۵ سال است در کنارش بودم به هدف همیشه داشتنش...
خواهری را اینجا می گذارم و میروم که روحمان به هم پیوند خورده است...
من می خواهم وطنم را بگذارم و بروم...
هرچه بیشتر می گذرد، سخت تر باور میکنم که من میتوانم همه این داشته ها را بگذارم و بروم...
همه آنچه که دوستشان دارم...
اما هنوز محکم ایستاده ام و می گویم من می روم...
امروز بعد از ظهر خواب میدیدم آیدین با یک دختر طرح دوستی می ریزد!
چنان در خواب عصبی بودم که حتی بعد از بیدار شدن نمی توانستم باور کنم خواب بوده...
زنگ زدم به آیدین...
دفترش بود...
در اولین کلام گفت: تو که داری میری!!!!
و دوباره بحث که تو قول داده بودی میای... و باز هم همان بحث تکراری...
دانشجویش آمد و گفت شب زنگ می زند و مکالمه تمام شد...
این من هستم...
مهربان...
و شاید در آستانه فصلی عجیب...
پینوشت: این روزها شاید بیشتر بنویسم... شاید نوشتن این روزها مرهمی باشد برای آرام کردنم....