حال این روزها...
میخواهم برگردم به نوشتن سفرنامه. حس میکنم کاری را شروع کردم و نیمه کاره رها شده. هرچند که شاید نتونم با تمام جزئیات به یاد بیارمش دیگه، ولی مطمئنن نوشتنش بهتر از نوشته نشدنشه!
ولی قبل از برگشتن به سفرنامه شاید بهتره که یک شرح حالی از این روزها بگم. این روزها باز هم امید و خوشحالی به زندگی ام برگشته. امتحان GRE با نمره نسبتا قابل قبولی برای خودم با توجه به سطحی که از خودم میدونستم پاس شد. واقعا فکر نمیکردم یک روز از کابوسی به نام سد امتحانات زبانی مثل GRE عبور کنم.
نمره درخشانی نبود! ولی خوب برای من، با توجه به عملکرد مغزی من در امتحانات سنجش زبان به خصوص انگلیسی در رده معجزات زندگی ام قرار میگیره!
کارها در حال رو به راه شدنه. میتونه باز خراب بشه! ولی ترجیح میدم امیدوار باشم و مسیر را با اعتماد به معجزات دیگری که در انتظارمه ادامه بدم.
اواخر آگوست تو دو روز، 5 تا امتحان دارم! اگر امتحانات با خوبی وخوشی (به خصوص بخش سنجش دانش زبانی) پاس بشه، میتونم بگم بخش جدیدی در زندگیم آغاز خواهد شد.
زمانی که نوشتن روزمره ها و خاطرات را کنار گذاشتم خسته بودم. از همه چیز خسته بودم و با حجم عظیمی از لغات عجیب و غریب درگیر که حتی وقتی به دوستان آمریکایی ام نشون میدادم میگفتن اینا چیه؟؟؟؟
روزهایی که نوشتن را کنار گذاشتم دنیا برایم تاریکِ تاریک بود! زمستونی سرد در حال آغاز بود و من شدیدا افسرده. نمره تافل را هم که نگم بهتره. فکر میکنم یک چیزی زیر 60!
یعنی تافل هم برای خودش داستانی بودا! اگر یادتون باشه گفتم برای تافل میخوام برم ایران و آمل امتحان میدم! چون تمام مراکز تهران پر بود!
یک روز مونده به امتحان زنگ زدم به یکی از دوستان که قبلا امتحان داده بود شرایط جوی امتحان را بپرسم و از خدا که پنهون نیست! از شما چه پنهون چند برگی تقلب ببرم! 
با دوستم که تماس گرفتم، گفت ببین مهربان بی خیال تقلب بشو! چون بدتر استرس ات را بالا میبره. و ازم پرسید که امتحان را چک کردم که ببینم در چه حالیه و آیا برگزار میشه یا نه؟
من: یعنی چی در چه حاله برگزار میشه یا نه! مگر قراره نشه؟
گفت: نمیبینی برف اومده جاده هراز ممکنه بسته بشه؟
من: خوب...
دوستم: یعنی ممکنه امتحان را کنسل کنن!
من:
، حالا از کجا بفهمم؟
گفت: برو تو سایت ETS چک کن. دانشگاه هم زنگ بزن ببین چیزی میگن؟
در اون زمان تشریف مبارک را برده بودم ولایت، اینترنت ولایت هم اصلا همکاری های لازم را انجام نمیداد! دانشگاه هم خورده بود به آخر هفته و تاسوعا و عاشورا و هزار داستان دیگه، کلا درش را قفل کرده بودن رفته بودن گویا!
بالاخره همون دوستم لطف کرد و چک کرد و دید بله! امتحان چیه! کلا امتحان را کنسل کردن و جاش یک ووچر بهم دادن!
دیگه باز هم همون دوستم سنتر ها را چک کرد و دید امیر بهادر یک جای خالی داره! و اینطور شد که امتحان را در امیر بهادر دادم. با توجه به شناختی که از داستان های من در زندگی ام دارید مطمئنم که فکر نمیکنید داستان به همین جا ختم شد!
پینوشت: پست بعدی را هم در مورد امتحان و شاهکارم در تافل مینویسم و بعد دوباره میرم سراغ سفرنامه...
آهسته و ارام گام بر میداشتیم...