سفرنامه 19
اون روزها تمام سعی ام را میکردم که هرچی زودتر کار پیدا کنم و از این استرس کاهشی بودن
دائمی مانده دارایی خلاص بشم...
هر لحظه حساب و کتاب میکردم که خوب حالا با اینقدر پول مونده چند ماه بدون کار میتونم دوام
بیارم...
راستش برگشتن به ایران به دلیل تموم شدن پول خیلی برام زجر آور بود! احساس دست و پا
چلفتی بودن را بهم القا میکرد. به خصوص که تمام عمرم پدر و مادرم ساپورتم کرده بودن...
من حتی یک بار محض نمونه غذا نپخته بودم و یا لباس هام را اتو نکرده بودم!
همه چیز همیشه آماده بود و عابر بانک پدرم هم عموما تو کیفم!
من کوچکترین بچه خانواده بودم، و شاید خیلی خوب تربیت نشدم! خیلی لوس و وابسته بار اومدم
و حالا زمانی بود که میخواستم به خودم ثابت کنم من میتونم...
از مغازه کوین که اومدم بیرون شروع کردم به قدم زدن و چک کردن یک به یک مغازه ها...
اولین مغازه در ابتدای خیابون یک پیتزا فروشی بود. برای اونجا اپلیکیشن پر نکرده بودم. وارد
مغازه شدم و پرسیدم نیاز به کارگر جدید دارن یا نه...
آشپزشون یک آقای خیلی خوش قیافه بود! یک ذره شبیه مدل ها بود والا! گفت صبر کن:
رییسش را صدا زد، رییسش یک خانوم خیلی تپل با چهره مهربون بود...
اومد و پرسید دنبال کار میگردی؟
گفتم: آره
گفت: رزومه ات را بده...
گفتم رو فلش مموری دارمش، باید پرینت بگیرم.
گفت: برو پرینت بگیر و برگرد.
سریع رفتم کتابخونه و رزومه ام را پرینت گرفتم. از تو اینترنت یک سری مدل رزومه پیدا
کرده بودم برای کارهای مختلف. از پیشخدمت بگیر تا فروشنده و آرایشگر و ...
و طبق اونها برای خودم رزومه نوشته بودم ![]()
برگشتم، خانومه پشت صندوق بود. رزومه را دادم دستش...
گفت: آشپزی فست فود بلدی؟
من: نه ![]()
گفت: من آشپز میخوام...
گفتم: آدم باهوشی هستم! زود یاد میگیرم...
لبخندی زد و پرسید دانشجویی؟
گفتم نه هنوز، ولی به زودی آره...
گفت: من میدونم مشکل مالی سخته و میخوام کمکت کنم. ولی حق بده بهم که تصمیم سختیه...
تا حالا کار پیشخدمتی انجام دادی؟
گفتم : نه...
ولی برای بهبود زبانم به این کار احتیاج دارم.
گفت: امروز دوشنبه است... تا چهار شنبه این هفته نه! هفته دیگه بهم وقت بده فکر کنم
یک نور امیدی در دلم روشن شد، باز هم جواب بهتری بود نسبت به هیچی...
شاید الان فکر کنید آخه پیشخدمتی و آشپز شدن هم نور امید داره؟
ولی برای من اون روزها، حتی این قبیل مشاغل نور امید بود. من نیاز داشتم خودم را به
همه نشون بدم! که من میتونم از پس خودم بربیام!
بهش گفتم: دعا میکنم جوابت مثبت باشه... و با لبخند خداحافظی کردم...
وقتی اومدم بیرون آسمون و خیابون برام یک رنگ دیگه بود!
نزدیک کریسمس بود و همه جا پر درخت کاج تزیین شده...
و من دوباره امیدوار که شاید کار پیدا کنم!
آهسته و ارام گام بر میداشتیم...