سفرنامه 17
وحید بودم...
کم کم تعطیلات تموم شد و وحید باید برمیگشت، و آنی کلی ناراحت و گریون...
و غصه بزرگتر آنی، وای ملیحه دوباره بر میگرده!
خوب من برخورد خاصی با ملی نداشتم و حس میکردم حتما خیلی اخلاق گندی داره که
آنی اینقدر ناله میکنه!
آنی فرمود، به هیچ عنوان بهش نمیگی کلید گم شده ها! چون الان میگه من انگشتر الماس و
سرویس برلیان داشتم دزد اومد برد، تقصیر شما بوده...
گفتم: نگران نباش، من ازش یک جوری میگیرم و میبرم از روش میسازم...
روز بعد ملی اومد، و سفارشات من هم از آمازون رسید...
یک تخت بادی که خیلی به دردم خورد، یک پلو پز کوچولو که اوایل خیلی ازش استفاده
کردم ولی با تغییر شرایط زندگیم کم کم عادت برنج خوردن از سرم پرید و الان ۵-۶ ماهی
هست برنج نخوردم! و یک اتو که هرگز استفاده نکردمش!
قبل از اینکه ملی از خونه بره بیرون، گفتم آنی یادش رفته امروز کلید بزاره، اگر امکانش
هست کلیدت را بده که از روش بسازم که هی درگیر کلید نباشم!
بنده خدا گفت: باشه عزیزم، ولی نمیخواد بسازی، مشترک استفاده میکنیم...
آنی اینقدر ترسونده بودتم که جرات نکردم بگم من کلید آنا را کم کردم، سه تایی با یک کلید
نمیشه زندگانی کرد دیگه! ![]()
کلید را گرفتم و حاضر شدم برم بیرون...
حالا حاضر شدن چی بود!
دوتا ساپورت تو کرکی رو هم، روش یک شلوار بوت کلفت. یک تاپ زیر، یک بلوز کلفت تر
روش و یک ژاکت. روش هم یک پالتو...
بعد شال گردن و بعدشم کلاه...
دستکش هم که جزئ لوازم بود!
قشنگ هم وزن خودم لباس میپوشیدم...
سرما که نبود! ما اونجا منفی ۳۰ درجه سانتیگراد هم تجربه کردیم والا!
کلید را برداشتم و به سویACE روانه شدم...
آهسته و ارام گام بر میداشتیم...